بحث من درباره تأثیرات اجتماعی فهم نادرست از دین خواهد بود. پیشفرضهای بحث چنین هستند. اولاً: دین هم مثل هر پدیده دیگری میتواند مورد سوء فهم و محل استدراک نادرست قرار بگیرد. و در واقع مستثنی نیست از بد فهم واقع شدن که در باب هر پدیده دیگری نیز مصداق دارد. ثانیاً: سوء فهم و استدراک نادرست از دین حتماً خودش را در مناسبات اجتماعی و دادستدهایی که ما آدمیان در بطن جامعه با یکدیگر داریم نشان خواهد داد. این دو پیشفرض اساسی سخن بنده است. پیشفرض سومی هم میتوان داشت که البته ضروری نیست. به این گونه که میتوان جلوی فهم نادرست از دین را گرفت و چون میشود جلوی فهم نادرست از دین را گرفت این سخنان تنها جنبه توصیفی نخواهد داشت، بلکه میتواند جنبه توصیهای هم داشتهباشد. اگر من از پدیدهای سخن میگفتم که اجتنابناپذیر بود و گریزی از آن نمیشد داشت، در این صورت سخنرانی من تنها جنبه توصیفی داشت. اما از آنجایی که میتوان جلوی فهم نادرست از دین را گرفت یعنی میتوان دین را بهتر فهم کرد، بنابراین این گفتهها میتواند جنبه توصیهای هم داشته باشد. حالا با این دو یا سه پیشفرض سخن خودم را آغاز میکنم.
قبل از ورود به اصل سخن درباره یک نکته مقدماتی که اتفاقاً آن را میتوان از مصادیق بدفهمی دین تلقی کرد، سخن بگویم تا این بدفهمی اول زمینهساز بدفهمیهایی که بعداً خواهم گفت مدنظر قرار بگیرد. یکی از نکاتی که همه ادیان و مذاهب بر آن تأکید کردهاند. تا آنجایی که من میدانم این نکته است که : «عالم بیرون دگرگون نخواهد شد مگر این که قبلاً عالم درون دگرگون شدهباشد.» هرگونه دگرگونی در عالم بیرون متوقف است بر دگرگونی در عالم درون. این نکته مورد اجماع همه ادیان و مذاهب جهانی است. تقریباً میتوان گفت که از میان پیامهای مشترک ادیان و مذاهب جهان که حدوداً بالغ بر 14 مورد هستند این پیام یکی از آنها است؛ که جهان بیرون من و شما دگرگون نخواهد شد مگر این که ابتدا جهان درون ما دگرگون شدهباشد. «ان الله لایغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم» هیچ دگرگونی آفاقی امکانپذیر نیست مگر این که دگرگونی انفسی تحقق پیدا کرده باشد. دگرگونی آفاقی یا هرگونه دگرگونی objective متوقف است بر دگرگونیهای انفسی یا subjective.
این نکتهای است که مورد وفاق همه ادیان و مذاهب است. به لسان ملموستر و محسوستر این که در ظرف زندگی فردی که محل بحث امروز من نیست و نیز در ظرف زندگی جمعی که حول بحث امروز من است، در هر دو ظرف امکان ندارد که در زندگی بیرونیتان دگرگونی حادث شود، الا این که باید در ظرف درونتان دگرگونی حادث شده باشد. در ظرف زندگی اجتماعی، هرگونه دگرگونی سیاسی، دگرگونی اقتصادی و هرگونه دگرگونی اجتماعی غیرسیاسی و غیراقتصادی متوقف است بر این که افرادی که این جامعه را میسازند دگرگونی در درونشان پدید آمدهباشد. این نکته بسیار مهمی است.
این نکته را اگر بخواهیم به لسان فنیتر بیان کنیم، یعنی به لسان کسانی که در باب تغییرات اجتماعی سخن میگویند، باید به این صورت بگویم که به لحاظ دگرگونیهای اجتماعی، روانشناسی مقدم است بر جامعهشناسی.
اگر این دو را به درستی فهم نکنیم در ظرف زندگی اجتماعی لااقل دو مغلطه به وجودمیآید و چون این نکته خودش یکی از تعالیم دینی است پس میشود همین را اولین فهم نادرست از دین تلقی کرد. آن دو امر نادرست این است که ما وقتی خبر نداریم، غفلت داریم یا خودمان را به بیخبری میزنیم،به تغافل میزنیم نسبت به این واقعیت که هر دگرگونی بیرونی متوقف است بر دگرگونی درونی، اولین اثرش این است که در زندگی سیاستزده میشویم. مراد از سیاست را نیز دقیقاً روشن کنم. شک نیست که وظیفه اخلاقی هر انسانی مداخله در امور سیاسی است. (حتی عرض نمیکنم که وظیفه دینی و مذهبی، چه بسا کسانی به دین و مذهبی الزام و تعهد نداشته باشند.) وظیفه اخلاقی هر انسانی است که در مسائل سیاسی مداخله کند. به دلیل این که وظیقه اخلاقی هر انسانی این است که نسبت به سرنوشت همنوعانش حساسیت بورزد و از آنجا که یکی از عوامل بسیار مهم شکل و سامانگیری سرنوشت همنوعان ما وضع سیاسی و نظام و رژیم سیاسی است بنابراین پرداختن به امور سیاسی وظیفه اخلاقی هر فردی است. اما اینکه وظیفه اخلاقی ما این است که وارد سیاست شویم نکتهای است و سیاستزدگی نکتهای دیگر. سیاستزدگی معلول این است که نفهمیدهایم، دگرگونی بیرونی متوقف است بر دگرگونی درونی. سیاستزدگی دقیقاً یعنی چه؟ سیاستزده کسی است که اعتقاد داشته باشد. یگانه مشکل جامعه یا بزرگترین مشکل جامعه یا علتالعلل مشکلات جامعه، رژیم سیاسی حاکم بر جامعه است. اگر شما به هر کدام از این سه مدعا و به هر کدام از این سه قسم معتقد باشید در این صورت من از این نظریه به سیاستزدگی تعبیر میکنم. وقتی شما سیاستزده به این معنی باشید، شکی نیست که که اگر قصد اصلاح وضع خودتان و مردم را داشته باشید، فقط و فقط به تغییر نظام سیاسی معطوف خواهیدشد. حالا چه تغییر نظام سیاسی با خشونت انجام گیرد و چه بدون خشونت، چه با تدریج و چه بدون تدریج،قائل به انقلاب یا قائل به اصلاح باشید، به هرحال در همه این صور مختلف تمام همّ و غمّ شما معطوف است بر این که نظام سیاسی حاکم بر جامعه را عوض کنید چرا که این را یگانه مشکل یا بزرگترین مشکل یا علتالعلل مشکلات جامعه میدانید. کسی که به این نظریه معتقد است خبرندارد که اگر نظامهای سیاسی صدبار هم عوض شوند: با کودتا، با انقلاب، با اصلاح، با خشونت یا بدون خشونت، دفعی یا تدریجی، به هرصورت ولی چنانچه وضع فرهنگی آن جامعه عوض نشده باشد، باز جامعه، این نظام سیاسی جدید را به دست خودش به نظام سیاسی سابقی که آن را از بین برده بود تبدیل میکند. بعد این نظام سیاسی که به نظام سیاسی سابق تبدیل شده است مثل بختک روی سر و سینه مردم میافتد و بر سرشت و سرنوشت آنها حکم خواهد راند.
به تعبیر دیگر شما نمیتوانید امید داشتهباشید به این که اگر نظام سیاسی حاکم بر جامعه عوض شد همه چیز رو به سامان خواهد رفت. به دلیل این که نظام سیاسی متبدل هم عین نظام سیاسی اول خواهدبود و همان مفاسد نظام سیاسی اول را خواهد داشت. کسانی که سیاستزدهاند - و به نظر من انقلابیها همه سیاستزدهاند- همه معتقد به این نکات هستند. وقتی نمیدانند که هر دگرگونی آفاقی باید در ابتدا دگرگونی انفسی متناظر با آن و البته متناسب با آن پدیدآمده باشد و اگر پدید نیامدهباشد هیچ دگرگونی آفاقی رخ نخواهد داد. اما عدم توجه به این نکته علاوه بر سیاستزدگی به یک چیز دیگر هم میدان میدهد و آن نظریه توطئه است.
نظریه توطئه دقیقاً مدعایش این است که همیشه دیگرانی در قصد و به نیت تخریب من مشغولند. حالا اگر من فردی هستم دیگران هم افرادی خواهند بود و اگرمن یک نظام سیاسی هستم یا یک جامعه هستم دیگران هم نظامها و یا جوامع دیگر خواهند بود. نظریه توطئه در واقع مبتنی بر دوپیشفرض است. اولاً: من آنقدر برای دیگران اهمیت دارم که همیشه در صحنه فکر و ذهن آنان حضور دارم و آنها را معطوف به خود کردهام. و ثانیاً: دیگران با من قصد دوستی ندارند و همیشه سعی میکنند به هر صورتی که هست مرا از صحنه حیات و از صحنه وجود بیرون ببرند.
این نظریه هم در واقع مرهون عدم توجه به این نکته است که اگر چه در دنیا توطئه وجود دارد، ولی اولاً: همه دنیا مشغول توطئه بر ضد تو نیستند. (یا به جهت این که تو را آن قدر مهم نمیدانند یا به جهت این که با تو دشمن نیستند) و ثانیاً: به فرض این که همه در حال توطئه بر ضد تو باشند توفیق توطئه دیگران متوقف است بر این که زمینه درونی در تو وجود داشته باشد. خیلیها میخواهند بر علیه خیلیهای دیگر توطئه کنند، ولی چرا بعضی موفق میشوند و بعضی موفق نمیشوند؟ چرا توطئههایی که دشمنان برضد من میکنند موفق است ولی توطئهای که همان دشمنان برضد شما میکنند موفق نیست؟ توطئه کردن یا نکردن دیگران در اختیار من نیست ولی موفقیت یا عدم موفقیت آنها کاملاً توقف دارد بر وضع درون من.
نظریه توطئه ناشی از این است که ما توجه نمیکنیم که تا در درون آدمی چیزی دگرگون نشود، کسی نمیتواند در بیرون چیزی را دگرگون کند. اگر همین نکته را به لسان متعارفتری بگویم معنایش اصالت تغییر فرهنگی است. پس من به جای تغییرات درونی، تغییرات فرهنگی و به جای تغییرات درونی تغییرات اقتصادی، سیاسی و اجتماعی، غیراقتصادی و غیرسیاسی را قراردادهام.
و این تقدم فرهنگ بر سیاست وتقدم بر اقتصاد را نشان میدهد. و این مدعای بنده بودهاست و نه فقط مدعای بنده که یکی از تعالیم همه ادیان و مذاهب نیز هست.
بنابراین همه کسانی که در جامعه ما گفتهاند توسعه سیاسی مقدم بر توسعه اقتصادی یا توسعه اقتصادی مقدم است بر توسعه سیاسی همه به یکسان این پیام دینی را نفهمیدهاند.
اما تغییر فرهنگی یعنی چه؟ تغییر فرهنگی یعنی تغییر در ناحیه فرهنگها. هر وقت در ناحیه باورهای من تغییر درونی حادث شد ما در پیاش دگرگونی بیرونی را میبینیم و این دگرگونی فرهنگی میتواند دگرگونیهای سیاسی، اقتصادی و اجتماعی را فراهم بیاورد. یکی از تغییرات فرهنگی تغییراتی است که میباید در ناحیه باورهای ما صورت بگیرد. چون باورهای دینی یک بخش از باورهای ما هستند. البته ما باورهای غیردینی نیز داریم، ولی بخش مهمی از باورهای یک جامعه مانند جامعه ما باورهای دینی هستند. و اگر این طور باشد آن وقت میتوان ادعا کرد که سوء فهم از دین میتواند در مناسبات اجتماعی اثر بگذارد. سوء فهم از دین معنایش این است که شما دستخوش یک باور نادرست شدهاید. یعنی دستخوش یک مشکل شدهاید و این مشکل طبعاً میتواند مشکلات سیاسی، اقتصادی و اجتماعی نیز فراهم بیاورد.
نکاتی که به نظر سوء فهمهایی درشتتر و کلانتر از دین است را عرض میکنم: اولین سوء فهم از دین این است که ما دینداری را به معنای مالک حقیقتبودن تلقی میکنیم نه طالب حقیقت بودن. همه کسانی که دینداری را داشتن یک حقیقت میدانند اولاً مناسب سوء فهم از دین و ثانیاً این سوءفهمشان تأثیر عمیقی بر مناسبات اجتماعیشان خواهد داشت. دینداری، داشتن حقیقت نیست، جستجوی حقیقت است. مالک حقیقت بودن نیست، طالب حقیقت بودن است. دینداری یک نوع طلب است نه یک نوع دارایی، نه یک نوع مالکیت. من برای روشنشدن این نکته از چند تمثیل استفاده میکنم و به خود دوستان احاله میکنم که ببینند تلقی خودشان از دین چگونه است. از یک تمثیل میتوان استفاده کرد. تمثیلی که بعضی از عرفا از آن استفاده میکردند و در بعضی ادیان و مذاهب شرقی نیز آمدهاست. تمثیل پرتابشدن انسان در اقیانوس یا دریای هستی. البته تعبیر دقیقتر این است که ما پرتاب نشدهایم، شکفتهایم یعنی از دل اقیانوس سربرآوردهایم (در این جا من نمیخواهم وارد این بحث شوم)، کسانی گمان میکنند که ما برای این که بتوانیم در این اقیانوس راه به ساحل ببریم باید سوار کشتی شد و کسانی گمان میکنند که از ماست که شنا کنیم. تلقی از دینداری این تفاوت را دارد. کسانی دینداری را کشتیسواری و کسانی آن را شناگری میدانند. سوار کشتیشدن با شناکردن خیلی فرق میکند. البته برحسب تصور از این اقیانوس به دو طریق میتوان راه به ساحل برد. یکی این که سوار کشتی شویم و دیگر این که شنا کنیم. متدینان در طول تاریخ متأسفانه گمان میکنند که دینداری کشتیسواری است. نمیدانند که نوعی شناگری است. وقتی شما دینداری را سوار کشتیشدن فرض کنید این تلقی نتایج فرعی فراوانی به دنبال خواهد داشت، من به همه این نتایج نمیپردازم. البته وقتی این تمثیل را انتخاب کردم تقریباً به همه وجود تفاوت بین کشتیسواری و شناگری توجه داشتهام اما به یکی، دوتا از آنها بیشتر اشاره نخواهم کرد.
1 انسانی که خود را سوار بر کشتی میبیند تصورش این است که کشتیسواران همه اهل نجاتند مگر بر حسب تصادف و هم زمان تصورش بر این است که آنهایی که سوار بر کشتی نیستند و روی موجها در حال شنا هستند همه غرق خواهند شد مگر برحسب تصادف. هر کس که خودش را سوار کشتی میبیند روانشناسیاش این است ما که سوار کشتی هستیم علیالقاعده به ساحل میرسیم مگر این که تصادفی رخ دهد. آنها که به کشتی نرسیدهاند و هنوز روی موجها مشغول دستوپازدن هستند، علیالقاعده غرق میشوند مگر بر حسب تصادف. و از این لحاظ کسانی که تلقیشان از دینداری کشتیسواری است فکر میکنند مسلمین اهل نجاتند مگر این که تصادفی رخ دهد. و آنها که مسلمان نیستند همه اهل غرقند مگر اینکه تصادفی رخ دهد.
2 وقتی شما شناگر باشید فقط با شناکردن امید به نجات دارید، نه با هیچ کار دیگری و به عبارتی همه شناگران همّ وغم واحدی دارند که آن شناکردن است. هیچ چیز دیگری نمیتواند نجاتشان دهد. یعنی اگر از شناگری غفلت ورزیدید، غفلت از شناگری همان و غرقشدن همان.
3 در کشتی همه تعینات سرجایشان باقی میمانند. در کشتی مهندس هنوز مهندس است، استاد دانشگاه هنوز استاد دانشگاه است و آشپز هم هنوز آشپز است و . . . از لباسشان تا همه حرکات و سکناتشان نشان میدهد که چه تعیناتی، چه شأنی و چه حیثیت جمعی دارند. اما وقتی شما شناگر شدید تمام تعینات بایدکنار بروند. فقط به میزان شناگریتان توجه کنید. دیگر در شناگری پزشک، پزشک نیست. رئیسجمهور هم رئیسجمهور، رهبر هم رهبر و . . . نیستند. همه به یکسان باید دستوپا بزنند. باید کار و فعالیت بکنند. و به این لحاظ است که اهل شنا تعینات اجتماعی آنقدر برایشان بیسود است که حتی اگر بتوانند لباسهایشان را هم دربیاورند موفقترند زیرا آدم لخت بهتر شنا میکند. اما آدمی که توی کشتیاست لباسش هم برای خودش حیثیتی دارد.
تمام کسانی که خودشان را دیندار میدانند ولی هنوز تعینات دارند، هنوز تشخّص دارند، هنوز خودشان را با منزلت اجتماعیشان میشناسند، به حیثیت اجتماعیشان میشناسند یعنی خودشان را با ثروت، با قدرت، با شهرت، با محبوبیت، با حیثیت اجتماعی و احترام و حرمتی که در جامعه دارند میشناسند، تلقیشان از دین همان تلقی اول (کشتیسواری) است، که به نظر بنده تلقی نادرستی است. به خاطر این که این افراد واقعاً فکر میکنندکشتیسواری میکنند ولی باید شناگری کنند. تعلیم دین این است که باید شناگری کرد. «لیس للانسان الا ماسعی و ان سعی ثم یری» البته من از ادیان و مذاهب دیگر هم میتوانم شواهد و امثله فراوانی بیاورم ولی چون در اینجا مخاطبم مسلمانانند از اسلام مثال میزنم.
«ومن یعمل مثقال ذره شراً یره» این آیه در واقع بدان معنا نیست که ما مالک حقیقت هستیم (بلکه) طالب حقیقت هستیم. تمثیلی که عرض کردم دو نکته دقیقتر هم دارد. به اولی اشاره کردم که ما به این اقیانوس پرتاب نشدهایم بلکه از آن برآوردهایم و دوم این که شناگری در این دریا به چه معناست؟ شناگری واقعی در این دریا به معنی دستوپازدن نیست به معنی کاملاً آرامگرفتن است. قابلترین شناگر آن کسی است که بتواند بیش از هرکس دیگری روی آب ساکن قرار بگیرد. هر که ساکنتر باشد روی آب بیشتر قرار میگیرد و هر که دستوپای بیشتری بزند بیشتر زیر آب میرود. و این نکته بدان معنا است که دینداری تسلیم حقیقتبودن است نه دخل و تصرف در حقیقت. دینداری جهان را آنچنان که هست پذیرفتن است نه قصد دگرگونی آن را داشتن.
تمثیل دوم که باز آن هم از ادیان شرقی گرفته شده است که دینداری درمان خاصی، داروی خاصی در اختیار داشتن نیست. ما فکر میکنیم که دینداری یعنی داشتن یک داروی خاص که دیگران ندارند و ما مسلیمن داریم. مسیحیها هم فکر کنند که دیگران ندارند و فقط مسیحیان دارند و به همین ترتیب. «کل حزب بما لدیهم فرحون» این آیه در قرآن آمدهاست اختصاص به ما مسلیمن ندارد. در همه ادیان و مذاهب هست. ولی میدانید چرا «فرحند»؟ به دلیل این که گمان میکنند داروی خاصی است که در اختیارشان قرار گرفته که در اختیار کس دیگری قرار نگرفتهاست. ولی واقعاً دینداری این نیست. دینداری داشتن یک درد خاص است نه داشتن یک درمان خاص. کسانی که این درد خاص در وجودشان پدید میآید، بر وجودشان عارض میشود، به میزان شدت این درد دیندارترند و به میزان خفت این درد کمتر دیندارترند. به جهت آثاری که بر این تلقی مترتب میشود بسیار پراهمیت است. وقتی ما خود را مالک حقیقت میدانیم چون خود را متدین مثلاً به دین اسلام میدانیم به همین ترتیب، باعث میشود که در مناسبات اجتماعیمان پنج رویکرد، نسبت به دیگران پیدا کنیم. این پنج رویکرد، پنج معضل اجتماعی ما هستند.
1.خودشیفتگی(نارسیسم): خودشیفتگی بدین معنا است که فرد یا گروه اجتماعی بر اساس برآورد خودش از خودش که مطابق با واقعیت نیست، خودش را بیش از آنچه هست برآورد میکند. به عبارت دیگر من هرچه را در خودم هست چه هنر و چه عیب، هنر ببینم. همه ما خودشیفتهایم! به میزانی که خود را مالک حقیقتی به نام دین میدانیم، خودشیفته هستیم. این خودشیفتگی خود را کجا نشان میدهد؟ در همه ادیان و مذاهب. وقتی یهودیان گفتند ما قوم برگزیده هستیم! در واقع خودشیفته بودند. اندیشه این که ما فرزندان خدائیم، ما دوستان خدائیم، ما برگزیدگانیم (که قرآن از قول یهودیان نقل میکند) خودشیفتهایم.
احباء الله یا اوداءالله هستیم. ما تنها کسانی هستیم که مورد مودت خدا قرار گرفتهایم. ما فرزندان خدا هستیم. این خودشیفتگی است. ما هم همینطور هستیم. مگر ما خودمان را «امت مرحومه» نمیدانیم. امت مرحومه عباره اخرای قوم برگزیده است. وقتی بگویند ما امت مرحومهایم، ما امتی هستیم که مورد رحمتیم، این یعنی خودشیفتگی و این به ما مسلمین هم اختصاص ندارد. در بین مسلمانان، شیعیان این نکته را از اهل تسنن یا مسلمین خارجیمسلک یا وهابیان دریغ میکنند. و البته وهابیان هم این را از شیعیان دریغ میکنند و قس علی هذا !
در آن داستان معروف «تام جونز» قهرمان داستان میگوید: «وقتی من میگویم دین مرادم مسیحیت است» یعنی بقیه که دین نیستند. بعد میگوید: «و نه مسیحیت بلکه مرادم پروتستانیزم است و نه پروتستانیزم بلکه کلیسای انگلیکان پروتستان بقیه پروتستانها که پروتستان نیستند و نه فقط کلیسای انگلیکان بلکه فقط کلیکرها».
این تلقی در همه وجود دارد. آن وقت نتیجه این میشود که کمکم گمان میکنیم که فقط ما و افراد معدودی که طابقالنعلبالنعل مثل ما میاندیشند قوم برگزیده خدا هستند و ما سعید و نیکبخت و بقیه همه شقیاند و بدبختاند.
2.پیشداوری: پیشداوری یعنی حکمکردن ماقبل آشنایی و تجربه
ما نسبت به همه ادیان و مذاهب دیگر پیشداوری میکنیم. پیشداوری یعنی حکمدادن قبل از این که ما با افرادی که مورد داوری ما هستند آشنایی داشته باشیم. پیشداوری میتواند مثبت یا منفی باشد. ولی معمولاً پیشداوریها منفی هستند. قبل از این که من شما را بشناسم هرگونه سخنی که درباره شما بگویم پیشداوری است و معمولاً هم سخنان منفی راجع به شما میگویم. شکی نیست که در همه ادیان یک نوع محبت عام تبلیغ میشود. محبت عام یعنی محبت به همه انسانها. چه همکیش و چه ناهمکیش. چه کسانی که در جرگه آیینی ما هستند و چه کسانی در جرگه آیینی ما نیستند. اما عملاً کسانی که دین را به ما القاء میکنند، این کار را انجام میدهند که این محبت عام، این رحمت عام، آهستهآهسته مضیق و مضیق و مضیقتر میشود تا اختصاص پیدا میکند به چند نفر ! قرآن پیامبر را «رحمة للعالمین» تلقی کردهاست. نه رحمةللمؤمنین یا رحمةللمسلمین. اما این محبت عام کجا در تاریخ اسلام تحقق یافتهاست؟به دلیل این که فهم نادرست از دین وجودداشته ما محبت عام نداریم که هیچ، محبتمان کاملاً تنگ شده است. من به تعبیر گاندی معتقدم (گاندی البته از طرف دین خودش این حرف را میزد ولی تمام ادیان به این نکته معتقدند) که «من از گناه نفرت دارم و لی به گناهکار عشق میورزم» از گناه نفرت دارم نه از گناهکار. گناهکار نیز انسان است و من به انسان عشق میورزم. پس اگر چیزی را تقبیح میکنم آن چیزها گناه و گناهکاری هستند و نه گناهکار. بنابراین همه انسانها چه گناهکار و چه ناگناهکار محبوب من هستند، معشوق من هستند. اما کارها به دو دسته تقسیم میشوند کارهای گناهآمیز که مورد نفرت من هستند و کارهایی که گناهآمیز نیستند که مورد نفرت من نیستند. کارها میتوانند که مورد نفرت من قرار بگیرند اما کنندگان کارها نه. این یعنی نظریه محبت عام. اما این نظریه کجا در تاریخ انجام گرفته به معنای این که در مقام عمل به فرجامی رسیده باشد؟ هیچ گاه!
به دلیل این که ما خود را مالک حقیقت میدانیم و هر که خود را مالک حقیقت بداند، نسبت به دیگران پیشداوری دارد و آنها را معاند با حقیقت میداند.
3.تعصب : تعصب غیر از پیشداوری است اگر چه ما معمولاً این دو را به یک معنا و مترادف و نزدیک به هم به کار میبریم. تعصب یعنی نوع خاصی از وفاداری. وفاداری که در آن فرد وفادار گمان میکند خود وفاداری ارزش دارد، نه متعلق به وفاداری. اگر من به آرمانی وفادار باشم به دلیل این که آن آرمان شایسته وفاداری است یا به کس یا چیزی وفادار باشم برای این که اثبات شده است آن کس یا چیز شایسته وفاداری است؛ در این حالت من متعصب نیستم. متعصب کسی است که به کس یا چیز یا آرمانی وفادار است به دلیل این که گمان میکند اصلاً وفاداربودن ارزش مثبت دارد. و هر که گمان کند نفس وفاداری به لحاظ اخلاقی التزاماً روشمند است دستخوش تعصب شدهاست. همه متعصبان چنین هستند یعنی به مکتب خود وفادارند نه به دلیل این که تشخیص دادهاند این مکتب حق است بلکه فکرمیکنند خود وفاداری امری مثبت است.
دوستان اگر بخواهند در این باب تحقیق کافی کنند میتوانند رجوع کنند به کتاب «انواع حالات دینی» اثر «ویلیام جیمز». ایشان در آن کتاب توضیح دادهاست که اگر انسان متعصب بود آن وقت چه آفات روانشناختی و معنوی - او در این کتاب آفات روانشناختی و معنوی را از هم جدا کردهاست- گریبانگیرش خواهد شد.
تعصب ورزیدن به این خاطر است که ما خود را مالک حقیقت میدانیم و نسبت به مکتبها و مسلکهای دیگر دیدی ناشی از تعصب به مکتب و مسلک خود داریم.
4.جزم و جمود (دگماتیزم): جزم و جمود یعنی این که میزان قطعیتی که شما نسبت به باورهایتان دارید متناسب با شواهدی که آن باورها را تأیید میکنند نباشد. هر وقت من به گزارهای باور داشتم مثلاً «الف ب است»، اما میزان قطعیتی که نسبت به «الف ب است» دارم متناسب نیست با شواهدی که این گزاره را تأیید میکنند، آن وقت من دستخوش جزم و جمود هستم. انسانی که دستخوش جزم و جمود نیست یعنی انسانی که مسؤولیت عقلانی خود را خوب شناخته است، میزان قطعیتی که نسبت به باورهایش نشان میدهد تناسب مستقیم دارد با میزان شواهدی که آن باورها را تأیید میکنند. هر چه شواهدی که باور را تأیید میکنند بیشتر باشد او نسبت به باورهایش قطعیت بیشتری نشان خواهد داد. و هر چه شواهد کمتر، قطعیت او نیز کمتر. انسان دگماتیست انسانی است که این تناسب را ندارد. بلکه گویا اصلاً به نوعی تناسب معکوس قائل است. هر چه باورها نامؤیدترند نسبت به آنها قطعیت بیشتری نشان میدهد. باز من دوستان را رجوع میدهم به کتاب «انواع حالات دینی». جیمز در آنجا یک داستان تاریخی بسیار جالب نقل میکند. ایشان میگوید که من با سیری در تاریخ ادیان متوجه شدم که در پیدایش هر دینی سه مرحله پشت سرنهاده میشود و همه ادیان در این جهت مشترکند. ابتدا شخصی به نام بنیانگذار دین و مذهب ظهور میکند. این شخص تقریباً با تمام عادات و رسوم و آداب و عقاید و علوم و معارف مردم زمان خود مخالفت میورزد. طبعاً چون مخالف است همه بر ضد او بسیج می شوند. اگر در این بسیج همگانی او شکست خورد که هیچ؛ ولی اگر پیروز شد وارد فاز دوم میشود. یعنی یک دین و آئین جدید ایجاد میکند. عقایدی که قبلاً مخالف عقاید عمومی بودند حالا به عقاید عمومی تبدیل میگردند. هترودکسی میشود ارتدوکسی، دگراندیشی میشود خوداندیشی. فاز سوم این است که پیروان همین دین در برابر پیغمبر بعدی همان رفتار سابق را از خودشان نشان میدادند. به تعبیر دیگر ما همیشه این چرخه را تکرار میکنیم. این دگماتیزم همیشه وجود داشته و حتی گاهی بنیانگذاران دین و مذهب در زمان حیاتشان چنین رویدادی را میدیدند. گاهی نیز، که در اکثر موارد چنین است. بعد از درگذشت بینانگذاران دین این اتفاق رخ میدهد.
5.بیمدارایی و عدم تسامح: بیمدارایی یعنی اعتقاد به این که آن چه که دیگران بدانباور دارند در امور نظری کاذب است و در امور عملی هم خلاف اخلاق. هرگاه من معتقد باشم باورهای شما اگر در حوزه نظر است کاذب و اگر در حوزه عمل است خلاف اخلاق است در این صورت من در واقع نامتسامح، نامتساهل و بیمدارا هستم.
همه ویژگیهای پنجگانه فوق یعنی خودشیفتگی، پیشداوری، تعصب، جذب و جمود و عدم تسامح به دلیل همان سوءفهم اولیه از دین است. این که دین را سوارکشتیشدن تلقی کنیم و نه شناگری. اگر ما دینداری را شناگری تلقی کنیم هیچکدام از این پنج حالت پیش نمیآیند. چرا که اصلاً در آن صورت معلوم نمیشود، چه کسی یقیناً دیندار است و چه کسی یقیناً بیدین است. در واقع هر کسی خود میداند که چه مقدار شناگری میکند و چه مقدار نه! این تأکیدالحکمی که بعضی از عرفا در دین اسلام گفتهاند و در ادیان دیگر هست همین است. یعنی نسبت به دیگران داوری را متوقف کنید. چون کسانی که شناگرند اصلاً نمیفهمند که چه کسی شناگر هست و چه کسی نیست. چون همه همّوغمشان متوجه خودشان است اما کسانی که سوار کشتی هستند میتوانند به دیگران نظر کنند. دوم: در همه ادیان ابراهیمی پدیدهای به نام ایمان وجود دارد. در ادیان غیرابراهیمی ایمان وجود ندارد. در ادیان غیرابراهیمی مثل آئین هندو، آئین بودا، آئین دائو، آئین شینتو و . . . چیزی به نام ایمان وجود ندارد. پدیدهای به نام امید وجود دارد، امید غیر از ایمان است. چیزی به نام تسلیم و توکل وجود دارد، آنها نیز غیر از ایمان هستند. ایمان دقیقاً به معنای تعبد نیست. لااقل ایمان در اکثر معانیاش غیر از تعبد است. اما به هر حال در ادیان ابراهیمی متدینان همان قداستی را که برای ایمان یافتهاند برای تعبد هم قائل شدهاند. یعنی اگر از عرف متدینان ادیان ابراهیمی پرسش شود، فکر میکنند همانطوری که انسان وظیفه دارد به اموری ایمان داشته باشد، وظیفه دارد به اشخاصی هم تعبد بورزد. من در این جا کاری به ماهیت ایمان ندارم ولی ماهیت تعبد را میخواهم خدمتتان عرض کنم. تعبد در واقع یک سوءفهم از دین است. تعبد این صورت استدلالی است که کسی بگوید، «الف ب است» چون X میگوید که «الف ب است». تعبد اگر به این صورت که عرض شد باشد هیچگونه محل عقلانی ندارد. یک صورت دیگری هم از تعبد وجود داردکه بسیار نادرالوجود است و اصلاً لفظ تعبد برازندهاش نیست ولی اگر آن صورت تحقق پیدا کند عقلانی است. آن صورت این است که کسی بگوید : «الف ب است» و برهان قاطعی اقامه شده است که هر چه X میگوید درست است یا سخنانی همسنخ «الف ب است» هستند اگر از X صادر شد، آن سخنان درست است. ولی چنین چیزی کمتر وجود دارد. با این همه من کاری به خود تعبد هم ندارم. مشکل عمدهای که در سوءفهم از دین پدیدآمده تسریدادن تعبد به اموری است که تسریدادن به آن امور درست نیست.
من فرض میکنم و تأکید میکنم که تنها فرض میکنم که یک شیعه اثنیعشری نسبت به چهاردهمعصوم باید تعبد داشته باشد. اما آیا حق دارد این تعبد را به نفر پانزدهم و شانزدهم و صدم و هزارم هم تسری بدهد؟این تعبدگرایی افراطی بزرگترین سوءفهم از دین پس از سوءفهم اول است. دین نه تنها انسانها را کمابیش آماده تعبد میکند، آماده این هم میکند که تعبد را به تعداد بسیار عدیدهای تسری بدهیم. یعنی اگر الان شما از یک شیعه اثنیعشری بپرسید که به چندنفر متعبد هستی؟ میگوید به 14 نفر. به 14 معصوم. اما آیا واقعاً در زندگیاش تنها به 14 نفر متعبد است؟ یعنی فقط 14 نفر هستند که سخنانشان را بدون دلیل قبول میکند؟ البته خیلی بیشتر از 14 و 15 و . . . است.
من بارها گفتهام که این آیه قرآن آیه خیلی مهم و آموزندهای است. اتفاقاً جالب است که نظیر این آیه در متن «مهابهارات» درآئین هندو هم آمده است. ولی آنجا به صورت تاریخی نقل نشده، قرآن به صورت تاریخی گفته است: «اتخذوا احبارهم و رهبانهم ارباباً من دونالله» یعنی یهودیان و مسیحیان روحانیون خود را علاوه بر خدا میپرستیدند. یکی از صحابه امام باقر(ع) یا امام صادق(ع) شک از بنده است، از امام میپرسد: آیا واقعاً علماء یهود از آنها میخواستند که شما ما را بپرستید؟ امام در جواب میگویند: «لاوالله» نه به خدا سوگند ! نه عالمان دینیشان میگفتند ما را غیر از خدا بپرستید و نه اگر چنین میگفتند مردم قبول میکردند. آن گاه صحابه میپرسد: پس چرا قرآن چنین میگوید؟ امام در جواب میگویند: اینها معاملهای را که انسان با خدا باید انجام دهد با علمای دینشان میکردند.
تنها خداست که باید سخنانش را بلادلیل پذیرفت. وشما سخن هر کسی را بلادلیل بپذیرید او را پرستیدهاید. تعبدگرایی به این صورت شرک است. بتپرستی است. ما حق نداریم غیر از خدای متعال سخن کس دیگری را بلادلیل قبول کنیم. تنها خداست که : «لایسئل عمایفعل» تعبیر «وهم یسئلون». فقط خداست که از او نمیپرسند که چرا کردی؟ چگونه کردی؟ چون کردی؟ اگر سخن روحانیون را هم بدون دلیل پذیرفتیم در واقع روحانیپرست شدهایم.
ملی شدن صنعت نفت یک نمونه خیلی خوب از شکست یک نهضت اجتماعی به همین دلایل است. از این نمونهها در طول تاریخ دائماً در حال تکرارند. کسانی که در آن داستان پیرو دکتر مصدق بودند هیچ باور نداشتند که دکتر مصدق هم ممکن است خطا بکند و باور نداشتند که کاشانی در یک مورد ممکن است درست بگوید. پیروان کاشانی نیز به همین صورت. یعنی در واقع پیروان مصدق، مصدقپرست بودند و پیروان کاشانی کاشانیپرست.طبعاً وقتی این دید را نسبت به هم و نسبت به مقتدای خود داشته باشند که مقتدای من احتمال خلافگویی ندارد و رقیبش هم امکان صوابگوییندارد. آن وقت یک نهضت به یک معارضه جدی تبدیل می شود. چه هنگام من و شما با هم دشمنی پیدا نمیکنیم، وقتی که اعتقاد داشته باشیم همانطور که ممکن است درست بگویم شما هم ممکن است درست بگویید و همانطور که شما ممکن است نادرست بگویید من هم ممکن است نادرست بگویم. اگر هم خودم و هم شما را آمیختهای از حق و باطل بدانم آمیختهای از نادرست و نادرست بدانم دیگر دشمنی پیدا نمیکنیم. گفتگوی نقادانه پیدا میکنیم. دیالوگ اما دیالوگ نقادانه. اما وقتی که من گفتم امکان ندارد نادرست بگویم و طرف من هم امکان ندارد که درست بگوید آن وقت اصلاً گفتگوی نقادانه شکل نمیگیرد. دشمنی باعث میشود این کشاکشها پیدا شود. در این صورت، هرکس طرف مقابل را به شکست میکشاند و در نتیجه یک نهضت اجتماعی شکست میخورد. امروزه که ما فاصله گرفتهایم از آن زمان، میبینیم که هم مصدق بیخطا نبود و هم کاشانی. هم مصدق سخنان درست کم نمیگفت و هم کاشانی. و اگر این دید در همان زمان وجود داشت آیا نهضت اجتماعی به شکست کشیده میشد؟ اگر در آن زمان طرفداران مصدق میگفتند ما اگر طرفدار مصدق هستیم به این دلیل است که سخنان او را بیشتر از کاشانی حق میدانیم، نه این که مصدق را حق مجسم میدانیم. و طرفداران کاشانی نیز به همین صورت؛ آنگاه یک گفتگوی نقادانه به وجود میآمد. چقدر نهضتهای اجتماعی به شکست انجامیدهاند. تا زمانی که تعبدگرایی داریم همین وضع تکرار خواهدشد. هنگامی ممکن است این مشکلات اجتماعی گریبان ما را رها کند که ما تعبدگرایی را از صحنه ذهنمان کنار بگذاریم. بگوییم من میگویم «الف ب است» نه چون x میگوید، بلکه چون الف، ج است و ج، ب. پس الف، ب است. تازه اگر کسی این استدلال را از ما نپذیرفت برای هرکدام از دو گزینه الف، ج است و ج، ب است هم دلیل بیاوریم. این فهمی نادرست از دین است که تعبدگرایی را که مختص خدا است به غیرخدا هم تسری بدهیم. و حتی این تسری را از بنیانگذاران مذاهب به کسانی که خود را سخنگوی این بینانگذاران میدانند ادامه دهیم. چقدر بغضهای بلادلیل داریم به دلیل همین تعبدگراییمان.
سوم: اگر به تحقیق همه ادیان زنده جهان برویم، خواهیم دید که همه توحیدیاند. منتهی توحیدی نه به این معنا که به خدای متشخص و انسان قائلند. (از دید ادیان زنده جهان سه گونه خدا وجود دارد. بعضی به خدای متشخص انسانوار، گروهی به خدای متشخص نا انسانوار و گروهی دیگر به خدایی نا متشخص معتقدند. ولی بالاخره هر سه گروه به وحدت قائلند. وقتی به وحدت قائلند پرستش هر موجودی غیر از آن خدا را بتپرستی میدانند. از این لحاظ است که در همه ادیان زنده جهان چیزی به نام بتپرستی وجود دارد.) ما وقتی میگوییم دینمان توحیدی است از این گزاره چه میفهمیم؟ از بچگی به ما گفتهاند توحید یعنی خدا یکی است و دو تا نیست؟ یا اقمار کره زمین یکی است و دو تا نیست؟ تنها در همین حد؟ یا نه وقتی دین میگوید اولاً خدا را بپرستید و ثانیاً: خدا یکی بیش نیست، معنایش این است که به هر چیز دیگری شیفتگی بیقید و شرط نشان دادی بتپرست هستی. و بنابراین معنی توحید این است که به هیچ چیز غیر از خدا شیفتگی بی قید و شرط نشان ندهید. در غیر این صورت خدا یکی هست و دو تا نیست مانند جملهای است که برج ایفل یکی است و دو تا نیست. این اعتقاد در زندگی ما چه تأثیری دارد، که به آن معتقد باشیم؟
بحث در این است که خدا شایسته پرستش است و یکی بیش نیست. یعنی با هیچ موجودی غیر از خدا نباید معاملهای را که با خدا میکنیم، انجام دهیم. پرستش و پرستیدن معنی دقیقش شیفتگی بی قید و شرط است. اما آیا واقعاً همین طور است؟
به نظر میرسد سومین بدفهمی که ما از دین داریم این است که بتپرستی وتوحید را صرفاً یک بحث منطقی تلقی کردهایم. توحید را گفتهایم یعنی یک خدا در جهان وجود دارد، مانند این که بگوییم کره زمین تنها یک ماه دارد. بیش از این تلقی نکردهایم. توحید برای بیان یک واقعیت منطقی نیامدهاست، بلکه برای بیان این نکته آمده که پرستش را تنها معطوف به خدا باید کرد. فقط حقپرست باشیم. مگر ما غیر از حق هم میپرستیم؟ یک نمونهاش را در مثال قبل گفتم. ما روحانیتپرستیم (پرستش که شاخ و دم ندارد). شما اگر گفتید فلان سخن درست است چون فلان روحانی گفتهاست. حالا هر کسی میخواهد باشد. دیگر حقپرست و حقیقتپرست نیستید. ما خدایی را که میپرستیم یکی است و اول ویژگیاش این است که نادیدنی است، اما ما روحانیون را میبینیم. این خود اولین دلیل است برای این که روحانی خدا نیست. اگر خدای پرستیده نامحسوس است و این محسوس است، پس روحانی خدای پرستیده نیست.
ویژگی دومی هم وجود دارد که از روحانیتپرستی بزرگتر است و آن خودپرستی است. ما خودمان را هم میپرستیم. خودپرستی وجوه مختلف دارد. که من تنها به یکی از آنها اشاره میکنم. ما عقیده خود را میپرستیم. هر که عقیده خود را پرستید خودپرست است و هر که خودپرست بود خداپرست نیست. یعنی موحد نیست. چگونه ما عقیده خود را میپرستیم؟ علامتش این است که حاضر نیستیم عقیده خود را به مصاف واقعیتها ببریم.
به لحاظ روانشناختی یکی از ویژگیهای انسانی که هویت دارد این است که دارای عقیده است. یکی از مؤلفههای هویت، عقیده داشتن است. اگر من گفتم یک سلسله عقایدی دارم بنابراین من هم هویت دارم. اما علامت این که خودپرست نیستم این است که حاضرم عقیدهام را به مواجهه هر عقیده دیگری یا مواجهه هر واقعیت دیگری ببرم. اگر در این مصاف حقانیت عقیدهام اثبات شد، از آن به بعد به این عقاید پایبندم. اما نه به دلیل این که عقیده من بودهاست بلکه چون حق بودهاست. و اگر در این مصاف عقیده من شکست خورد، دست از آن برمیدارم. علامت انسانی که خودپرست نیست، نداشتن عقیده نیست بلکه به مواجهه عقاید و واقعیتهای دیگر رفتن است. و این اعتقاد که هر که در این مصاف پیروز شد ما به آن ملتزمیم. اما کسانی میگویند ما یک سلسله عقاید در دینمان داریم که نباید به آنها دست زد! مانند اشیایی که در موزهها در محفظههای شیشهای میگذارند. این یعنی قداست. قداست یعنی در موزه گذاشتن عقاید. این که نباید از این نظر به ترکیب عقاید بربخورد یعنی عقیدهپرستی، یعنی خودپرستی. ما در مواجهه با عقاید خود باید مواجهه نقادانه و آزمایشگرانه داشته باشیم. این نکته همان چیزی است که روانشناسان دینی از آن به دین به بلوغ رسیده تعبیر میکنند.
ویژگی های دین به بلوغ رسیده این است که صاحب دین ، کسی که متدین به آن دین است، حاضر است عقاید خود را به مصاف هر عقیده و واقعیت دیگری ببرد. ممکن است از سوی مخالفان این نظر گفته شود من در واقع نسبت به بنیان گذاران مذهبم غیرت و حمیت می ورزم. ولی چنین نیست. شما نسبت به خودتان غیرت و حمیت می ورزید. این باعث شده است که متدینان نسبت به دیالوگ آمادگی کمی داشته باشند. فروید در مقاله معروفش که بعدها در مجموعه آثارش به چاپ رسید، مقاله ای دارد تحت عنوان «دین و روانکاوی». می گوید: «من وقتی دقت می کنم می بینم کلیساروان برای دیالوگ آمادگی ندارند. » این فرق نمی کند کلیسا و کنشت و مسجد و بت خانه و هرچه می خواهد باشد. در واقع متدینان به دلیل تلقی که از دین دارند و به دلیل قداستی که برای عقاید خود قائلند، دیگر نمی توانند دیالوگ کنند و در جامعه ای که دیالوگ امکان پذیر نباشد دو چیز صورت پذیر خواهد بود، یکی فریبکاری و دیگری خشونت. در جایی که امکان دیالوگ، دیالوگ نقادانه و استدلالی وجود ندارد جا برای فریبکاری و خشونت باز می شود. کسانی که ساده لوح ترند فریفته می شوند و کسانی که ساده لوح نیستند و فریفته نمی شوند با خشونت به سمت وحدت خاصی سوق داده می شوند.
چهارم : یکی از بدفهمی ها این است که شما دین را که یک ساحت وسیع یکسانی است حجره ، حجره کنید و سپس تمام آن را در یک حجره جا بدهید.
حجره، حجره کردن دین یعنی چه؟ دین یک فلسفه زندگی است که باید به خورد کل زندگی ما برود- مثل روغنی که به خورد چوب می رود. دین باید همه زندگی ما را دینی کند. حالا اگر شما آمدید برای دین حجراتی درست کردید و بعد همه آنرا در یک حجره خلاصه کردید، در اینجا گفته می شود که شما دین را در حجره خاصی محدود کرده اید. اگر دقت کنید ، مخصوصاً اگر در ادیان دیگر هم مطالعاتی داشته باشید، هر دین و مذهبی معمولا التزام به خودش را دایر مدار بر دو ، سه چیز می کند. مثلاً در مسیحیت هویت خودشان را در این می دانند که مشروب الکلی نمی خوریم. یا کاتولیک ها تمام هم و غم شان را معطوف به این کرده اند که رابطه جنسی خارج از چارچوب زناشویی ندارند. این بدان معناست که وقتی کاتولیکی مناسبات جنسی نامشروع برقرار نمی کند فکر می کند که دیگر مسئله ای ندارد، دیگر اهل سعادت است.
چنین کسی همه دین را منحصر کرده به عدم ارتباط جنسی غیر زناشویی. من خوب به یاد دارم زمان قدیم هنگامی که می خواستند دخترانشان را شوهر بدهند اولین چیزی که می گفتند این بود که دقت کنید داماد به مسجد محله رفت و آمد می کند یا نه؟ نمی گفتند آیا اهل دروغ ، فریبکاری و ریا هست یا نه. شما دقت کنید. بدون اینکه قصد توهین داشته باشم . شیعه بودن ما در ایران به چیست؟ مرد ریش داشته باشد و زن حجاب. اخلاق جنسی هم در یک حد خاصی رعایت شود. البته اگر طرف نماز را هم در مسجد به جماعت برگزار کند، دیگر مسئله حل است. این اختصاص به ما هم ندارد و در هر دینی مشاهده می شود.
در آئین هندو. البته فرقه ای که الان بیشتر طرفدار دارد. کسی که اولاً: اگر مجبورش هم بکنند گوشت گاو نخورد و ثانیاً: حتماً حداقل هفته ای یکبار به پرستشگاه برود و ثالثاً: اگر زن بود و اگر شوهرش وفات کرد حاضر به سوختن با شوهرش بشود، این می شود رستگاری متدین به دین هندو.
اول ماه محرم هفته ای درست کرده اند به نام هفته امر به معروف و نهی از منکر . از شما می پرستم تا می گویند این هفته فرا رسید شما چه احساسی دارید؟ اینکه احتمالاً در این هفته مسئله حجاب مقداری سخت گیری بیشتری خواهد شد. بگیر و ببند هایی در این زمینه. این یعنی دین منحصر شده به یک حجره خاص. دینی که باید کل زندگی را اشباع کند به دو، سه چیز منحصر شده است. این موضوع در قسمت ایجابی اش اشکال ندارد که فرد مثلاً حجابش را هم رعایت کند، مسئله قسمت سلبی اش است که وقتی فلان خانم حجاب را رعایت کرد، با فلان آقا وقتی یک ته ریشی داشت دیگر مشکلی وجود ندارد.
می گفتند: «حب علی لا تضرر معها سیئه و بغض علی سیئه لا تنفع معها حسنه» اگر علی را دوست بداری به حسنه ای دست یافته ای که دیگر از آن به بعد هیچ سیئه ای مضر نیست. و اگر علی را دشمن بداری سیئه ای دامن گیرت شده است که هیچ حسنه ای نفعی ندارد. این حجره ، حجره کردن دین است. معمولاً تا می گویند فلانی سنی مذهب است اول چیزی که تداعی می شود این است که نماز را اول وقت می خواند. این هیچ اشکالی ندارد ولی مسئله این است که یک مسلمان سنی مذهب نباید بگوید ما چون نماز را اول وقت می خوانیم پس دیگر مشکل نداریم. دین باید فلسفه جامع زندگی باشد و نباید به دو سه چیز منحصر شود.
در آن رمان معروف ویکتور هوگو ، آن پیر زن می گوید: «من از مرگ نمی ترسم». وقتی از او می پرسند چرا؟ می گوید به خاطر اینکه عشاء ربانی را به جا می آورم ، روزهای یکشنبه هم که به کلیسا می روم، نان شیرینی هم که برای کشیش محله درست می کنم. این در واقع تمام دینش منحصر به همینهاست. دیگر نمی گوید چقدر سخن چینی، غیبت می کنم و ...
این تلقی یک نوع مصونیت مصنوعی ایجاد می کند و به گفته ویلیام جیمز یک نوع قداست مصنوعی به انسان می دهد. یعنی انسان فکر می کند این دو، سه قلم کاری که کرده ام مشکلم را حل می کند. آن وقت کسی که این چند کار را انجام می دهد احیاناً هر عمل خلاف اخلاق دیگری مرتکب شود چندان دستخوش عذاب وجدان نمی شود.
و از دید او کسانی که این چند عمل را انجام نمی دهند (هر چند دارای اخلاق باشند) بی دین هستند.
این نوع برداشت از دین خطر بسیار بزرگی برای ما ایجاد می کند به این معنا که مناسبات اجتماعی نامطلوبی خواهند بود.
پنجم : تلقی نادرستی است اگر گمان کنیم که باید خادم خدا باشیم و نه خادم مردم. این تلقی ابتدا در میان مسیحیان پدید آمد و بعداً در ادیان دیگر هم به وجود آمد. که شخصی فکر کند به عبادیات باید بها داد نه به اخلاقیات. باید خادم خدا بود نه خادم مردم. کانت در کتاب «دین در محدوده عقل » که تنها کتابی است که در فلسفه دین نوشته می گوید: «عبادیات در ادیان چیزی است عین چاپلوسی نزد مستبدان شرقی.»
مستبدان شرقی چنین بودند که صبح می آمدند و می نشستند و شعرا و وزیران و درباریان مدح آنها را می گفتند و چاپلوسی می کردند. شاه با این اعمال از لحاظ درونی ارضاء می شد و در این چاپلوسی ها نوعی نوازش عاطفی می دید. اما اثر این نوازش ها برای مدتی باقی می ماند و فردا باز روز از نو و روزی از نو. کانت می گوید عبادتی که در ادیان ابراهیمی وجود دارد همین است. خدا، به جای شاه مستبد شرقی ، نشسته است و می گوید صبح همگان برخیزید و بگوئید: تو عزیزی ، تو شریفی ، تو بزرگی ، زیباترینی، بالاتر از تو کسی نیست، ارزشمندتر از تو کسی نیست، اگر تو نبودی ما چه بودیم. تو رازقی ، تو خالقی و ... مجدد دوباره نزدیکی ظهر بیاید و از نو بگوید و الی آخر. کانت می گوید تصوری که از عبادت وجود دارد تصوری چاپلوسانه است. یعنی مثل اینکه خدا اینگونه تلقی شده است. آن وقت مدام باید راست بشویم، خم بشویم، به زمین بیفتیم بعد دوباره برخیزیم و از نو این حرکات را تکرار کنیم و باز همان چیزها را بگوئیم و به همین ترتیب. کانت می گفت آخر این چه سودی دارد؟ بنده نمی خواهم سخن کانت را تا این حد جلو ببرم. بنده نظرم این است که پنج کار خاص در عبادت انجام می گیرد. ولی یک نکته وجود دارد و در آنجا من با کانت هم داستانم، و آن اینکه اگر عباداتی نظیر نماز و روزه و حج و ... که در ادیان و مذاهب دیگر نیز وجود دارند. مقدمه رشد اخلاقی و معنوی ما نشوند، همین سخن کانت درباره آنها صادق است . آخر خدا چه نیازی دارد که ما روزی 10 بار بگوییم سبحان الله، لا اله الا الله ، الله اکبر، الله اعظم و ... آیا خدا چاپلوسی پسند است؟ یعنی شما خدا را در حد یک سلطان مستبد شرقی افت می دهید. اگر (این اعمال و اذکار) مقدمه نشوند برای رشد اخلاقی و معنوی ما ، همین طور است، یعنی عبادیات تنها وقتی ارزشمندند که در خدمت اخلاق باشند . آن وقت اخلاق یک بعد اجتماعی پیدا می کند که از آن تعبیر می شود به اخلاق اجتماعی و بعد دیگرش فردی است که می گوییم اخلاق معنوی . بسیاری از ما فکر می کنیم عبادیات به ذات مطلوبند. نه اینکه «مطلوب لغیر» اند. یعنی فکر می کنیم عبادیات خودشان هدفند ، در حالیکه هدف نیستند وسیله اند برای اخلاق و معنویت اگر می شد با چهار تا خم و راست شدن در روز و سالی چند روز روزه گرفتن و یک بار در عمر به حج رفتن غرض را حاصل کرد آنچه از علی بن ابی طالب در اخلاق اجتماعی می بینیم دیگر محمل و آنچه از حضرت سجاد در معنویت می بینیم محل نداشت.
اگر مسئله فقط نماز و روزه بود این سوز و گدازها، تب و تاب ها احتیاج نبود.
اگر حتی علی (ع) را معصوم و امام تلقی نکنیم، من فکر نمی کنم هیچ انسانی جملات ایشان را جملاتی غیر انسانی و غیر اخلاقی بداند. کسی نمی تواند این تلقی را داشته باشد که ایشان آدمی بوده است که تنها به نماز و روزه سفارش کرده است. می فرمایند: «لو شئت انتم تعلمون» همه تان می دانید که اگر می خواستم « لو شئت لاهتدیت الطریق الی مصفی هذا العسل و لباب هذا القمح و نسائج هذا القز » می توانستم جز عصل مصفا نوشابه ای ننوشم و جز از مغز گندم نانی درست نکنم و جز لباس حریر نپوشم. «و لکن هیهات ان یغلبنی هوای ، و یقودنی جشعی الی تخیر الاطعمه » اما محال است که هوای نفس بر من غلبه کند حتی به حدی که بر سر سفره ، غذای خوب را اتنخاب کنم. چرا چنین عمل می کنند؟ «ولعل بالحجاز او یمامه من لا طمع له فی القرص و لا عهد له بالشبع!» چون احتمال می دهم که در حجاز یا در یمامه یا در یکی از مناطق اطواف کسانی باشند که امیدی به یک قرصی نان ندارند یا عمرشان هیچ گاه سیری را به خاطر ندارند! «او ابیت مبطاناً و حولی بطون غرثی و اکباد حری». چگونه من سیر بخوابم در حالیکه همسایگانم یا جگرشان از تشنگی می سوزد یا شکمشان از گرسنگی . «أو اکون کما قال قائل:
و حسبك داء ان تبيت ببطنه و حولك اكباد تحن الي القد
چگونه از آن شاعر جاهلی عرب کمتر باشم که می گفت: ننگ برای انسان همین مقدار بس که سیر بخوابد در حالیکه همسایگانش از گرسنگی پهلو به پهلو می شوند. « أأقنع من نفسي بأن يقال: هذا اميرالمومنين، ». آیا من می توانم تنها اکتفا کنم به اینکه بگویند این رهبر مومنین جهان است؟ « ولا اشاركهم في مكاره الدهر » و در سختی های زمانه با آنها مشارکت نورزم.
شما اگر به نهج البلاغه نگاه کنید متوجه می شوید که چقدر حضرت بر نماز و روزه تاکید دارد و چقدر بر اخلاق اجتماعی. عبادیات باید مقدمه اخلاقیات اجتماعی و فردی باشند و گرنه جز چاپلوسی که کانت گفت نخواهد بود.
ششم: نکته دیگری که بیماری اجتماعی شایع ما است بیماری بی صداقتی است. بیماری ظاهر و باطن یکی نبودن است که دقیقاً از سوء فهم تعالیم دینی نشأت می گیرد. در دین ما دو یا سه مفهوم وجود دارد که کاملاً استعداد بدفهمی را دارند. دروغ مصلحت آمیز و تقیه.
البته تقیه اختصاص به شیعیان دارد. این دو مفهوم که من به اصل آنها کاری ندارم زمینه بسیار بسیار مستعدی را مخصوصا در جهان اسلام و باز بخصوص در جهان تشیع برای بی صداقتی آماده کرده اند. هر بی صداقتی را با تمسک به این سه مساله توجیه کرده اند. این انصافاً بزرگترین مشکل اخلاقی ما است. مشکل اینکه ظاهر و باطن ما بر یکدیگر انطباق ندارند. یعنی کل وجودمان یک پارچه نیست. ساحت نفسمان با ساحت روحمان و ساحت ذهنمان با ساحت بدنمان مطابقت ندارد و باز معنایش این است که ما در زندگیمان با تمام وجودمان حضور نداریم. چرا؟ وقتی در یک بخش از وجود من عقیده ای می گذرد و در بخش دیگر که زبان و قلم من باشد عقیده ای دیگر جاری می شود، وقتی عقاید من با گفته ها و نوشته های من انطباق ندارند و گفته و نوشته هایم با کرده هایم انطباق ندارند، در من بی صداقتی وجود دارد. همه اش به بهانه اینکه: «التقیه دینی و دین ابائی» مثل اینکه معنای این جمله یعنی بی صداقتی ، یعنی تبلیغ بی صداقتی. گویی کمال انسانی ما در این است که ظاهر و باطنمان با یکدیگر انطباق نداشته باشند. یکی از مظاهر بی صداقتی دروغ گفتن است. اما دروغ گفتن تنهایکی از مصادیق است.دروغ گفتن زمانی است که عقیده با گفته مطابقت نداشته باشد. ولی خیلی از ساخت های دیگر هم باید با هم مطابقت داشته باشند . این دروغ گفتن ها ، این ریاکاری ها، این چاپلوسی ها اینها همه ناشی از بی صداقتی اند . و همه اش بواسطه فهم نادرست از دین است. من بارها به کسانی برخورده ام که وقتی تذکری می دهی می گویند تقیه. «التقیه دینی و دین ابائی» اعتقاد ندارم کسی معصوم باشد و تقیه به این معنا را توجیه کند. این چیزی است که ما خودمان درست کرده ایم. اگر واقعاً تقیه و دروغ مصلحت آمیز معنایشان این باشد دیگر جایی برای اخلاق باقی می ماند؟ واقعاً ما از این دو خصیصه یا مشابه که عرض کردم کم مصیبت ندیده ایم.
«شانکاره» عارف نامدار هندو جمله ای دارد که من به آن قائلم. او می گوید: «صادقانه ترین دعاها، آرزوهای آدم هستند.» و به همین جهت من آرزو می کنم در واقع دعا می کنم که خداوند یا هستی یا هرچه به آن قائلثید این سه نعمت بزرگ را از ما دریغ نکند: یکی علم هرچه بیشتر، یکی نیت هرچه پاکتر و یکی عمل هرچه بهتر
خدایا چنان کن سر انجام کار
تو خشنود باشی و ما رستگار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر