هزاران سال قدمت تاریخی نشتیفان و تمدن کهن آن

هزاران سال قدمت تاریخی نشتیفان و تمدن کهن آن

۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

زندگي اصيل و مطالبة دليل


مصطفي ملكيان
در ابتداي سخن دو سه نكتة مقدماتي را از آن جهت كه لازمة ورود به بحث است ذكر مي‏كنم، بدون اينكه براي آنها دليلي اقامه‏ كنم؛ چرا كه دليل هر كدام از آنها بسيار بسيار مفصلتر از آن است كه در اين سخنراني بيايد.
مقدمة اول: جمع عقلانيت و معنويت
به گمان بنده اگر حيات طيبه (زندگي پاك) مصداقي داشته باشد، مصداقش حياتي است كه در آن ميان «عقلانيت» و «معنويت» جمع و تلفيق شده. بنابراين در هر اوضاع و احوال و زمان و مكاني كه باشيم به زندگي‏اي نياز داريم كه در آن عقلانيت و معنويت، هر دو با هم، حضور داشته باشند نه ذره‏اي عقلانيت فداي معنويت شود و نه ذره‏اي معنويت فداي عقلانيت.
مقدمة دوم: مؤلفه‏هاي ذومراتب معنويت
معنويت داراي مؤلفه‏هاي هشتگانه‏اي است كه وقتي همة آنها با هم جمع شوند، از آن به زندگي معنوي تعبير مي‏كنيم. اين مؤلفه‏ها اموري ذومراتب هستند، ولي در عين حال حضور همة آنها براي معنوي شدن زندگي ضرورت دارد و اگر هر كدام از آنها مفقود شود نمي‏توان زندگي را زندگي معنوي تلقي كرد. پس از آنجا كه اين مؤلفه‏ها ذومراتبند، امكان دارد شما همة آنها را در رتبه‏اي داشته باشيد، من در رتبة ديگر،‌و شخص ثالث هم در رتبة سومي و… .
به تعبير ديگر، امر مؤلفه‏ها دائر بين همه يا هيچ نيست، كه يا آنها را داشته باشيم يا نه؛ بلكه اموري ذومراتبند. اگر قرار باشد زندگي‏اي معنوي باشد بايد همة اين مؤلفه‏ها، ولو با مراتب مختلف، وجود داشته باشد و در آن صورت طبعاً انسانهايي معنوي‏اند، انسانهايي معنوي‏ترند، انسانهايي باز هم معنوي‏ترند و … .
مقدمة سوم: مؤلفة اول معنويت
نخستين و مهمترين مؤلفة زندگي معنوي اين است كه «چه بايد بكنم؟» يا «چه كنم؟». در كتابهاي فلسفه و الهيات گفته مي‏شود مسائل بنيادين و اساسي‏اي كه بشر با آنها مواجه است، عبارتند از اينكه مثلاً: آيا خدا وجود دارد يا نه؟ ما قبل از زندگي اين جهاني جايي بوده‏ايم يا نه؟ پس از زندگي اين جهاني به جايي خواهيم رفت يا نه؟ حقيقت دنيا چيست؟ آيا جهان هستي هدفدار است يا نه؟ آيا زندگي معنا دارد يا نه؟ آيا عالم طبيعت متناهي است يا نه؟ و امثالهم. همچنين با وجود اينكه فهرست آنها در كتب مختلف متفاوت است ولي تقريباً‌همه، اين چند مسأله‏اي را كه گفتم جزء مسائل بنيادين به حساب مي‏آورند.
اما انسان معنوي كسي است كه هيچ كدام از اين امور برايش مسأله اصلي نيست بلكه مسأله اصلي او«چه بايد بكنم؟» يا «چه بكنم؟» است؛ و اهميت هر مسأله ديگري بسته به اين است كه پاسخ آن مسأله تا چه اندازه در حلّ «چه بكنم؟» يار و ياور او باشد. يعني وقتي مسأله من اين است كه «چه بايد بكنم؟» چه بسا هنگام پاسخگويي به آن چاره‏اي جز پاسخگويي به چندين و چند مسأله ديگر نداشته باشم، و بر اين اساس است كه اگر مسائلِ ديگر اهميتي پيدا مي‏كنند بدين جهت است كه مقدمة حلّ اين مسأله‏اند و جواب گفتن به آنها، مقدمة پاسخ اين مسأله است. به تعبير سوم، بنيادين بودن يا نبودن، مهم بودن يا نبودن، اساسي بودن يا نبودن هر مسألة ديگري دقيقاً با ميزان تأثير جواب آن مسأله در جواب مسألة اصلي «چه بكنم؟» متناسب است.
بنابراين اگر اينكه «خدا وجود دارد يا نه؟» مهم است، اهميت آن تنها به اندازه‏اي است كه در مسأله «چه بايد بكنم؟» مؤثر است و اگر به فرض محال «خدا وجود دارد يا نه؟» هيچ تأثيري در مسأله اصلي من نداشته باشد پاسخ به آن همان مقدار بي‏اهميت خواهد بود كه «تعداد قندهاي اين قندان چندتاست؟» بي‏اهميت است. تا اينجا خواستم دو نكته را عرض كنم:
1) برخلاف آنچه گفته شده هيچ‏كدام از آن مسائل، مسائل بنيادين بشر نيستند؛ بلكه مسأله بنيادين بشر معنوي اين است كه «چه بايد بكنم؟».
2) مسائلي كه در كتابها به عنوان مسائل بنيادين آمده است مي‏توانند مسائل اساسي باشند، ولي اساسي بودنشان به ميزان تأثير پاسخ گفتن به آنها در پاسخگويي به مسأله اصلي است و معنايش اين است كه اهميت اين مسائل ناشي از اهميت مسأله اصلي «چه بايد بكنم؟» است.
بنابراين ــ اگر سخن من درست باشد ــ هر كدام از شما اگر بخواهيد بدانيد معنوي هستيد يا نه، بايد ببينيد كه در زندگي‏تان چقدر به اين «چه بايد كرد؟» بها مي‏دهيد.
اين اولين مؤلفة معنويت بود كه البته امروز مورد بحث من نيست و وارد مقدمة بعدي مي‏شوم كه موضوع سخن امروز من است.
مقدمة چهارم: مؤلفة دوم معنويت
مؤلفة دوم معنويت اين است كه انسان «زندگي اصيل» داشته باشد؛ يعني ما ـ فقط و فقط ـ به ميزاني كه زندگي اصيل داريم معنوي هستيم و به هر ميزان كه زندگي اصيل نداريم از معنويت دوريم.
پس مؤلفة دوم معنويت، اصيل بودن زندگي شخص است كه در غير اين صورت از آن به «زندگي عاريتي» تعبير مي‏شود. حال من مي‏خواهم وارد همين بحث شوم كه «زندگي اصيل» چيست؟
شايد به ذهنتان خطور كند كه چرا از ميان مؤلفه‏هاي هشتگانه معنويت، اين مؤلفه را موضوع بحث قرار دادم. در پاسخ مي‏گويم چون معرفتشناسي ـ‌به عنوان يكي از شاخه‏هاي فلسفه ـ ربط وثيق و محكم با اين مؤلفة معنويت دارد و موضوع بحث ما «ارتباط زندگي اصيل و معرفتشناسي» است، در نتيجه‌بنده فقط در مورد اين موضوع بحث مي‏كنم و به مؤلفه‏هاي ديگر نمي‏پردازم؛ امّا از اين نكته كه بگذريم، به نظر بنده توجه دادن به «زندگي اصيل» بسيار بسيار مهم است و اگر بگويم نخستين چيزي كه بايد به ديگران بياموزيم اين است كه زندگي اصيل سپري كنند، هيچ مبالغه نكرده‏ام.
دربارة «زندگي اصيل» و اينكه «زندگي اصيل چيست؟» افراد مختلفي در طول تاريخ بحث و گفتگو كرده‏اند، از جمله:
1) بنيانگذاران اديان و مذاهب كه معمولاً بحثهايي ـ‌ولو به صورت پراكنده و پريشان ـ‌در اين باب داشته‏اند.
2) عارفان ــ‌در همه فرهنگها و اديان و مذاهب ــ‌كه غالباً به آن بسيار توجه كرده‏اند تا هم خودشان زندگي اصيل داشته باشند و هم ديگران را به زندگي اصيل دعوت كنند.
3) تعداد كثيري از فيلسوفان كه امروزه از آنان به فيلسوفان اگزيستانسياليست تعبير مي‏شود. كساني مثل كي‏يركگور دانماركي، داستايوفسكي روسي، نيچه و هايدگر آلماني، گابريل مارسل و سيمون وي فرانسوي كه يكي از درونمايه‏هاي اصلي بحثشان زندگي اصيل است.
4) روانشناسان نهضت سوم روانشناسي، يعني روانشناسان انسان‏گرا.
تاكنون در طول تاريخ پيدايش روانشناسي، سه نهضت عمده ظهور كرده است:
الف) روانشناسي روانكاوانه كه مؤسس آن، به يك معنا، فرويد است.
ب) روانشناسي رفتارگرا كه بنيانگذاران آن واتسون و اسكينر هستند.
ج) روانشناسي انسان‏گرا كه معمولاً فيلسوف هم هستند و آنان عبارتند از: آبراهام مزلو، كارل راجرز، اريشفروم، خانم كارن هورناي ــ همه در امريكا ــ و يونگ ــ سوئيسي با تبار امريكايي .
اكنون فرصت آن نيست كه سخنان همة‌اين افراد ــ كه حدوداً 29 شخصيت هستند ـ را خدمت دوستان عرض كنم، اما چند نمونه از اين افراد را ذكر مي‏كنم. ذكر اين مثالها بدين جهت است كه در نگرش هر كدام از آنان جنبة خاصي از زندگي اصيل بيشتر محلّ توجه قرار گرفته و شما آهسته آهسته از مجموعه مثالها و كنار هم نهادن الگوهاي ارائه شده اين دانشمندان، از نظر ذهني، به اينكه زندگي اصيل چگونه زندگي‏اي است نزديك مي‏شويد. براي اينكه ارزش‏داوري هم نكرده باشم، مثالها را به ترتيب تاريخي ذكر مي‏كنم تا گمان نشود لزوماً براي اولي اهميت بيشتري قائل هستم.
نمونة‌اول، به لحاظ تاريخي، سقراط است. سقراط ــ فيلسوف بزرگوار و بسيار شاخص يونان قديم ــ‌مي‏گفت كه كل فلسفة من مبتني بر دو شعار است: شعار اول اينكه «خود را بشناس» و شعار دوم اينكه «زندگي نيازموده ارزش زيستن ندارد». من در اينجا تنها به شعار دوم مي‏پردازم تا ببينيم اين شعار يعني چه؟
سقراط مي‏گفت: اگر در احوال خودمان دقت كنيم مي‏بينيم از ابتداي زندگي و وقتي كه به دنيا مي‏آييم آهسته آهسته از اطرافيان خود ـ از اعضاي خانواده گرفته تا معلمان،‌مربيان و مردمي كه در محيط زندگي با آنها سر و كار داريم ـ‌يك سلسله باورها و عقايد دريافت مي‏ýكنيم كه بعدها بر اساس همين عقايد و باورهاي تلقيني و القا شده، زندگي خود را سامان مي‏دهيم.
بدين ترتيب همة تصميم‏گيريها ــ جنگها، صلحها،‌دوستيها، دشمنيها، سكوتها، سخنها و….ــ ابتناي كامل بر باورهاي دريافتي ما از ديگران دارد و ما هيچ وقت سراغ آزمودن و محك زدن اين باورها نرفته‏ايم كه ببينيم آيا واقعاً‌درست هستند يا نادرست، صادقند يا كاذب، حقّند يا باطل. در واقع، كلّ زندگي خودمان را بر باورهايي مبتني كرده‏ايم كه هيچ كدام در بوتة آزمايش شخصي ما نهاده نشده‏اند.
نكتة مهمتر آنكه هرچه از باورهاي غير مهم به طرف باورهاي مهم مي‏رويم، اين نيازمودگي بيشتر مي‏شود. مثلاً اگر كسي به من بگويد اين جنس ليوان يا كفش بادوامتر است ممكن است آن را بيازمايم و بعد قبول كنم. اما در باب اينكه «خدا وجود دارد يا نه؟» ممكن است بدون آزمايش قبول كنم كه خدا وجود دارد! با وجود اينكه مسلماً اهميت باور دوم در زندگي بسيار بيشتر از اولي است. گويي ما با خودمان عهد بسته‏ايم كه هر چه عقيده‏اي مهمتر است بي‏دليل‏تر قبول كنيم.
سقراط مي‏گفت: اين نوع زندگي كه در آن عقايدي را بدون اينكه محك شخصي زده يا آزمايش كرده باشيم ــ پذيرفته‏ايم زندگي نيازموده است و ارزش زيستن ندارد. زندگي‏اي ارزش زيستن دارد كه خودمان نسبت به باورهاي مؤثر در تصميم‏گيريهاي عملي مداقه ورزيده باشيم، و در اين زندگي است كه اگر ديديم عقيده‏اي درست است آن را مبناي تصميم‏گيري قرار مي‏دهيم ولو همة عالم بگويند نادرست است وبالعكس. وي مي‏گفت: من وظيفه‏اي كه براي خودم در نظر گرفته‏ام اين است كه به سراغ تك تك عقايد آشنا بروم و نشان دهم كه آنها آزموده نشده‏اند؛ و بدين لحاظ خرمگسي هستم و بر گردة همه شما خواهم نشست، كه البته آزاردهنده است چون به عقايد شما نيش مي‏زند و به افراد جامعه مي‏فهماند كه خيلي بي‏عقلند. اگر كسي به شما بگويد كه «تو بي‏عقلي» شما را خواهد آزرد. بي عقلي جز اين نيست كه سخن بدون دليل را قبول كنيم و مبناي آن را تصميم‏گيري جمعي قرار دهيم.
پس به نظر سقراط زندگي نيازموده، عاريتي[1] است و اصيل[2] نيست؛ چون در آن عقايدم را از ديگران به عاريه گرفته‏ام.
نمونة‌دوم، از ملاّي رومي، مولانا، است كه در مثنوي فراوان به ما توصيه مي‏كند كه زندگي اصيل بورزيم. ايشان در دفتر دوم مثنوي مي‏گويد: صوفي‏اي وارد شهري شد و چون در آنجا غريب بود سراغ خانقاه صوفيان را گرفت تا بتواند چند روزي در آن شهر به سر‏برد و مسند و خوراك و… داشته باشد. بالاخره خانقاه صوفيان را پيدا كرد و الاغ خودش را به دست دربان داد تا يكي دو روز در آنجا بماند. اتفاقاً اهل خانقاه مدتي بود كه وجوه امرار معاششان به تأخير افتاده بود و طبعاً بسيار گرسنه بودند. گروهي وقتي كه اين الاغ را ديدند گفتند: خوب است آن را بفروشيم و با پولش غذايي فراهم آوريم تا از گرسنگي نجات يابيم. لذا به دربان گفتند: الاغ را ببر و در بازار بفروش و خوراكي تهيه كن. بعد هم آمدند و شروع كردند به رقص و سماع و دم گرفتند كه «خر برفت و خر برفت و خر برفت».
اين صوفي تازه وارد هم براي اينكه ــ به تعبير امروز ــ از افكار عمومي تبعيت كرده باشد دست افشان و پاي كوبان شروع كرد به گفتن «خر برفت و خر برفت و خر برفت». دربان كه مأمور فروش الاغ شده بود، به آنها گفت: اين خر نزد من امانت است، چگونه آن را بفروشم؟ اين كار خلاف اخلاق است. آنها گفتند: بيا برو از خودش بپرس.
دربان وارد مجلس شد و ديد كه آن شخص از همه ــ به تعبير مولانا ــ با نشاط تر داد مي‏زند «خر برفت و خر برفت و خر برفت» و از همه شادتر و خوشحالتر است. دربان پيش خود گفت: خوب پس لابد موافقت بلكه رضايت يا حتي رغبت دارد؛ لذا نگفته خر را فروخت و غذايي فراهم كردند و خوردند. بعد كه صوفيان از هم پاشيدند، اين مسافر رفت كه خرش را تحويل بگيرد. دربان گفت: خري نيست، گفت: پس خر من كو؟ گفت: فروختيم و غذا ميل كرديم. گفت: مگر مي‏شود خر مرا بفروشيد؟! گفت: بله، نه فقط مي‏شود، بلكه شد. گفت: آخر اجازة من؟!
دربان گفت: من آمدم، ديدم تو فوق اجازه مي‏دهي و با اين «خر برفت و خر برفت و خر برفت» رقص و سماع مي‏كني. گفت: من نمي‏فهميدم كه چه مي‏گويم!
من ديدم همه از اين سخن خوشحالند، من هم خوشم آمد و‌آن را تكرار كردم.
مرمرا تقليدشان بر باد داد اي دو صد لعنت بر اين تقليد باد
بنابراين، احتمال دارد كه كسي براي همرنگي با جماعت در جهت زيان خود قدم بردارد. در همرنگي با جماعت دو شاخصه وجود دارد: يكي اينكه شخص معناي باور، گزاره و جمله را نمي‏فهمد و اصلاً نمي داند «خر برفت» يعني چه. نمي‏فهمد كه «خر برفت» يعني خر تو بفروش رفت، ولي با اين وجود آن را تكرار مي‏كند. دوم اينكه اگر معناي جمله را مي‏فهميد با آن موافقت نداشت. حالا كه جمله‏اي را مي‏گويد، عقيدة خودش را مي‏گويد يا عقيدة ديگران را؟
در اين نمونه ديديم كه در واقع عقيده ديگران را بيان مي‏كند. بنابراين عقيده‏اش عاريتي است؛ بالطبع تصميم او در نتيجه زندگي او عاريتي است.
دليل اينكه در اينجاها تعبير vicarious به معناي عاريتي به كار مي‏رود اين است كه هر چيزي از درون انسان برنخيزد و از بيرون به او برسد، عاريتي است. در اين حالت، انسان دقيقاً مثل يك پردة سينمايي است كه دستگاه سينماتوگراف و فيلم پراكن آن هميشه روشن است و به همين دليل هر نور و رنگي كه بر اين پرده ديده مي‏شود، نور و رنگ خود پرده نيست. تنها وقتي معلوم مي‏شود خود پردة سينما چه رنگي داشته كه دستگاه را خاموش كنند.
ما در زندگيمان همين‏طور هستيم. من هر چه به شما نگاه مي‏كنم افكار ديگران را مي‏بينيم نه افكار خودتان را. شما مانند پردة سينما هر نوري را ــ بدون اينكه رد و قبولي نشان دهيد ــ فرا مي‏افكنيد‌بدون اينكه بگوييد فلان رنگ را مي‏خواهم و بهمان نور را نمي‏خواهم.‌فلان رنگ را كه تابانده‏ايد، برداريد و آن رنگي را كه نتابانده‏ايد، بتابانيد.
بعد مولانا شروع مي‏كند به توصيه كردن كه «تقليد نكن و فقط تحقيق كن». من هميشه اين جملة مولانا را كه مي‏بينم به ياد حديثي از حضرت علي(ع) مي‏افتم كه مي‏فرمايند: «لاسنة افضل من التحقيق» (هيچ راه و روشي در زندگي بهتر از تحقيق نيست). تحقيق يعني خودت حق بودن مطلب را درياب. تحقيق بدين معنا دقيقاً در مقابل تقليد و زندگي عاريتي قرار مي‏گيرد و معنايش اين است كه من باورهاي نامفهوم و نامقبول را از ديگران مي‏پذيريم.
نمونة‌سوم، هايدگر، فيلسوف اگزيستانسياليست معروف آلماني، است. او در كتاب معروف خود، هستي و زمان، كه شاهكار اوست، بحثي را در باب وضع زندگي اكثر قريب به اتفاق ما آدميان پيش كشيده است و قصد دارد با ترسيم اين وضع نشان دهد اكثر ما آدميان زندگي عاريتي داريم. هايدگر مي‏گويد:‌هر كدام از شما در زندگي خود تأمل كنيد و ببينيد آيا اين سه خصيصه‏اي كه من مي‏گويم در زندگيتان هست يا نه. اگر هست صادقانه پيش خودتان مقّر باشيد كه زندگي عاريتي مي‏كنيد، نه زندگي اصيل. بعد مي‏گويد: همة ما آدميان كمابيش اين سه خصيصه را داريم:
خصيصة اول: ما به وراجّي و ياوه‏گويي[3] مبتلا شده‏ايم. وراجّي چه نوع سخني است؟ سخني است كه در آن خود سخن گفتن مهم است نه محتواي سخن. اينكه مي‏گويند در شب‏نشيني‏ها وراجّي مي‏كنيم، يعني چه؟ يعني اصلاً مهم نيست چه مي‏گوييم، مهم اين است كه داريم چيزي مي‏گوييم. به تعبيري، خود حرف زدن موضوعيت پيدا كرده با اينكه بايد طريقت داشته باشد و از طريق سخن گفتن چيزي انتقال يابد. در واقع، ما دائماً در زندگي خودمان جمله‏ها، گزاره‏ها و باورهايي را از دسته‏اي مي‏گيريم و به دستة ديگري انتقال مي‏دهيم (انتقال اطلاعات ناآزموده از ديگران به من و از من به ديگران).[4] در اين صورت ياوه‏گويي همة زندگي من و شما را تشكيل داده است.
در حقيقت ما از پدران، مادران، مربيّان، افكار عمومي، راديو، تلويزيون، مطبوعات و رسانه‏هاي جمعي چيزهايي را شنيده‏ايم؛ بعد هم همين‏طوري كه شنيده‏ايم به ديگري انتقال مي‏دهيم، بدون اينكه قبل از اين انتقال، بررسي كنيم و ببينيم آيا اين مطالب درستند يا نادرست. گويي ما فقط و فقط دستگاهي هستيم كه از سويي گيرندة چيزهايي است كه شما به من مي‏دهيد و از سوي ديگر فرستندة همان چيزها به ديگري است و من تنها در اين وضعيت گيرندگي و فرستندگي به سر مي‏برم. ايشان ادامه مي‏دهد: درواقع، ما هم در گرفتن و هم در فرستادن لذت خاصي احساس مي‏كنيم و همين لذت باعث شده كه كلّ زندگي ما دچار اين حالت شود. (حالا تأمل كنيد كه آيا شما اينگونه نيستيد؟)
شما از دوران كودكي تا الان چيزهايي از پدران، مادران، معلمان و مربيان و… فرا گرفته‏ايد. امروز و فردا هم كه معلم و پدر و مادر و… مي‏شويد همان چيزها را به فرزندانتان و متعلمان و متربيان خود انتقال مي‏دهيد. آيا اين وسط معلوم شد كه اينهايي كه گرفته‏ بوديد كدامش حق بود كدام باطل يا نه، فقط گرفتيد و لذتي برديد و بعد بدون تأمل و مداقّه به ديگران مي‏دهيد و لذتي ديگر خواهيد برد.
خصيصة دوم: ما از مرحله ياوه‏گويي و وراجّي به مرحل‍ة سرك كشيدن، بوالفضولي و ناخنك زدن مي‏رسيم. بوالفضولي يعني به محض اينكه چيزي را شنيدم و وارد ذهنم شدــ‏چون بنا بر اين نبود كه آن را بيازمايم ــ فوراً مي‏گويم چه چيز ديگري داريد؟ يعني با وجود اينكه هنوز مطلب اول را دريافت نكرده‏ام و وارد هاضمه و فهم من نشده باز دنبال چيز جديد مي‏گردم. از اين نظر است كه همة ما به زبان حال و قال مي‏گوييم: «تازه چه خبر؟» و يكي نيست به ما بگويد با كهنه‏هايش چه كرده‏ايد كه دنبال تازه مي‏گرديد؛ مگر كهنه‏ها چه هنري براي شما داشتند كه حالا باز هم طالب تازه‏ها هستيد؟ پس سرك كشيدن يعني عاشق نو بودن. مثلاً، شما كتابي نوشته‏ايد و من با خواندن آن باورهاي شما را به خود انتقال مي‏دهم، اصلاً هم دقت نمي‏كنم آيا درست است يا نه اما تا به شما مي‏رسم مي‏گويم: آقا اخيراً كتاب جديدي منتشر نكرده‏ايد؟ يكي نيست بگويد: خوب، كتابهاي قبلي را كه خواندي كدامش حق بود و كدامش باطل؟!
بنابراين نوجويي خصلت انسانهايي است كه زندگي عاريتي دارند؛ و به لحاظ همين خصلت است كه از اين متفكر به آن متفكر، از اين مكتب به آن مكتب مي‏لغزيم؛ و اصلاً‌مكث نمي‏كنيم اين مكتبي را كه تا الان قبول داشته‏ايم آيا درست است يا نادرست.
از اين لحاظ هم هست كه اگر شما از من بپرسيد: «خدا وجود دارد يا نه؟» من با كمال مباهات و افتخار مي‏گويم كه در اين باب نُه قول وجود دارد؛ يعني من نمي‏دانم خدا هست يا نه، ولي نُه قول در اين باره شنيده‏ام. در حالي كه بحث بر سر اين نبود كه چند تا قول وجود دارد، بلكه شما مي‏خواستيد بدانيد در عالم واقع خدايي هست يا نه. مي‏دانيد چرا چنين پاسخ مي‏دهم؟ چون من به جاي اينكه وقتي يكي از اقوال را شنيدم حسابش را به لحاظ شخصي با خودم تسويه كنم ــ كه بالاخره درست است يا نادرست ــ فوري گفتم: حالا كاري نداريم كه درست است يا نادرست، بالاخره اين يك قول بود، قول دوم چيست؟ و همين‏طور تا قول نهم بدون هيچ مداقّه و تأملي بر روي آنها پيش رفتم.
خصيصة سوم: سردرگمي[5] و گيجي است يعني نمي‏دانم در چه جهاني به سر مي‏برم. مثلاً نمي‏دانم آيا جهان هدفدار است يا بي‏هدف؛ نمي‏دانم در جهان با خدا به سر مي‏برم يا بي‏خدا؛ نمي‏دانم جنگ بهتر است يا صلح؛ اما در عين حال مي‏دانم كه دربارة هر يك از اين پرسشها اقوال زيادي هست و مي‏توانم همه را براي شما توضيح دهم. در واقع، ما از نظر فكري تلوتلو مي‏خوريم. چرا؟ چون در مورد هيچ چيز خودمان تصميم نگرفته‏ايم و تنها وسيله‏اي براي انتقال نظريات بوده‏ايم. به تعبير ديگر، باورها همين‏طور به ما مي‏رسند و از ما به ديگران انتقال مي‏يابند و چون ما شهوت شنيدن و گفتن داريم، در اثر اعمال اين شهوت به گيجي فرورفته‏ايم؛ يعني هيچ رأي شخصي قابل دفاعي نداريم.
مثال ديگري بزنم: من به كسي مي‏گويم: فلاني! مي‏خواهم در باب فلان موضوع تحقيق كنم. مي‏گويد: بيا برويم پاي اينترنت. مي‏رويم و مي‏بينيم كه 800 كتاب، 9000 مقاله و هزاران هزار پرونده وجود دارد. مي‏گويد: بفرما و افتخار هم مي‏كند كه مرا در جريان اينها قرار داده است. در حالي كه من در ميان اين تلنبار كتاب، رساله و مقاله نمي‏خواستم ببينيم چه نوشته‏هايي در باب اينكه «الف ب است يا نه؟» وجود دارد، بلكه مي‏خواستم بدانم «الف ب است يا نه؟». در واقع، به جاي اينكه سخن ما دربارة واقعيتها باشد، دربارة سخناني است كه دربارة واقعيتها گفته شده و اصلاً از اين سخنان به خود واقعيت انتقال نيافته‏ايم.
اين تلوتلوخوردن فكري كه هايدگر از آن به سرگيجه، گمگشتگي و گيجي تعبير مي‏كند؛ وقتي براي انسان حاصل مي‏آيد كه به جاي اينكه خودش با واقعيتها سر و كار پيدا كند، فقط با باورهاي ديگران درباره واقعيت سر و كار دارد.
حال اگر دقت فرموده باشيد مي‏بينيد اين سه مرحله در همه ساحتهاي زندگي وجود دارد، حتي در زندگي روزمره. مثلاً، اگر به شما بگويم: به چه دليل بايد با قاشق و چنگال غذا خورد؟ مي‏گوييد: خوب گفته‏اند بايد اينطوري غذا بخوريد. اگر بپرسم به چه دليل پسران بايد خواستگاري دخترها بروند؟ مي‏گوييد: خوب ديگه، اين جور گفته‏اند! چرا آدم بايد در مجلس ترحيم شركت كند يا اصلاً چرا بايد سر جنازه رفت؟ خوب بايد رفت ديگه! مردم از جشن و شادي خوششان مي‏آيد، شما هم خوشتان مي‏آيد؟ خوشم نمي‏آيد، ولي چون زشت است پيش مردم بگويم از جشن خوشم نمي‏آيد طوري زندگي مي‏كنم كه گويي از جشن و شادي لذت مي‏برم!
بنابراين خودتان نمي‏دانيد چرا بايد فلان كار را بكنيد چون براي شما چيزي روشن نيست و هنوز در آن سه فرآيند به سر مي‏بريد و طبيعتاً به راحتي مي‏توان شما را از اين سو به آن سو كشاند؛ و چون تا الان چيزي را كه به شما گفته‏اند، بدون دليل قبول كرده‏ايد طبعاً فردا كه چيز ديگري بگويند آن را هم بدون دليل قبول مي‏كنيد ولو خلاف چيز قبلي باشد.
نمونة چهارم، از يكي از روانشناسان نهضت سوم روانشناسي كارل راجرز امريكايي است كه شايد بتوان گفت بعد از آبراهام مزلو‌هيچ شخصيتي بالاتر از ايشان در روانشناسي انسان‏گرا ظهور نكرده است.
راجرز در باب اتخاذ موضعها و ارزش داوريهاي ما در زندگي سه مرحله را از يكديگر تمييز داده كه مرحلة اول و دوم در همة آدميان هست و نادرند افرادي كه به مرحلة سوم برسند. ايشان مي‏گويد: وقتي طفل به دنيا مي‏آيد بر اساس حاجت واقعي ارگانيسم خود، رد و قبول و پذيرش و وازنش دارد. مثلاً فلان خوراكي را كه مي‏خورد به جهت سود رساندن به ارگانيسم بدنش است و اگر خوراكي ديگري را نمي‏خورد به دليل زياني است كه به ارگانيسم او وارد مي‏كند.
البته نه به اين معنا كه خودش دليلش را مي‏داند، بلكه در اين سنين اول ارگانيسم به او القا مي‏كند و راه را به او نشان مي‏دهد. پس اگر هنگام گرسنگي گريه مي‏كند، به دليل زياني است كه گرسنگي بر او وارد مي‏كند كه مي‏خواهد آن را دفع كند و از اين لحاظ است كه بچه كم‏خوري يا پرخوري ندارد و تنها به اندازة نياز خود غذا مي‏خورد. بدين ترتيب ارگانيسم بچه به صورت غريزي به او مي‏گويد كه اين كار را بكن كه به سود من ارگانيسم است و اين كار را نكن كه به ضرر من ارگانيسم است. اين جريان كاملاً طبيعي است و همه گزينشها بر اساس حاجات واقعي ارگانيسم است. اما آهسته آهسته از دو سال و نيم به بعد نياز ديگري در بچه پديد مي‏آيد كه همان نياز به محبوب واقع شدن است؛ يعني اين نياز در بچه پديد مي‏آيد كه من چنان باشم كه مادر، پدر، خواهران و برادران و خلاصه اطرافيانم دوستم بدارند.
به محض جوانه زدن اين نياز، بچه بر سر دو راهي قرار مي‏گيرد: از طرفي ارگانيسم بدن به او مي‏‏گويد كه‌اين را بخور چرا كه به سود من است، از طرف ديگر اگر بخورد مثلاً مادرش ناراحت مي‏شود؛ يعني رضايت مادر به قيمت زيان رساندن به ارگانيسم است و سود ارگانيسم به قيمت خشمگين كردن مادر.
حال آيا نمي‏شود هم سود ارگانيسم و هم رضايت مادر را به دست آورد و بين محبوبيت و برآمدن حاجات واقعي جمع كرد؟ پاسخ اين است كه نه. چرا؟ چون بچه دير يا زود مي‏فهمد كه ديگران روح مثله نشده و عريان او را دوست ندارند و از اين لحاظ است كه بچه بين دوراهي قرار مي‏گيرد كه اگر غذا را بخورم با وجود كمك به بدن،‌مادر خشمگين مي‏شود و اگر نخورم رضايت مادر را جلب كرده و محبوب او شده‏ا‏م اما به ضرر خود عمل كردم. از آنجا كه انسان محبوب واقع شدن را بر حاجات واقعي خود مقدم مي‏دارد. آهسته آهسته سانسور خود را شروع مي‏كند و مثلاً به زبان حال مي‏گويد: «اي آب تو براي بدن من خوبي، ولي اگر دست دراز كنم پدر اخم مي‏كند، مادر خشمگين مي‏شود، خواهرم قهر مي‏كند و … پس تو را نمي‏خورم».
تمام خودسانسوريها براي اين است كه محبوب واقع شويم؛ چرا كه مي‏خواهيم دل همه را به دست آوريم و طبعاً به ازاي هر يك دلي كه مي‏خواهم به دست آورم بايد تكه‏اي از روح خود را بِكَنم. چرا؟ چون تجربه نشان داده كه ديگران روح تكه تكه نشده مرا دوست ندارند. لذا من هيچ وقت روح مثله نشدة عريان خود را در معرض ديد شما نمي‏گذارم. مثلاً، مرا به يك فيلم سينمايي دعوت مي‏كنيد، بعد مي‏پرسيد: فيلم چطور بود؟ من با وجود آنكه خيلي از فيلم بدم آمده، چون اگر بگويم فيلم مزخرفي بود دوستي خود را با شما از دست خواهم داد مي‏گويم: بسيار جالب بود! دل و نياز دروني‏ام مي‏گويد: بگو از اين فيلم خوشم نيامد و بسيار مزخرف بود، اما محبوبيت طلبي‏ام مي‏گويد: توجه داشته باش كه اگر اين را گفتي دوستي شما متزلزل يا نابود مي‏شود و به همين دليل از فيلم تعريف كاذب مي‏كنم.
بنابراين فاز اول فاز ارزش داوري «خود» طفل در مورد خودش است، اما فاز دوم فاز ارزش داوري از نگاه «ديگران» است. در فاز دوم براي محبوب واقع شدن ــ از طريق مثله‏كردن يا پنهان ساختن خود[6] ــ خود را سانسور مي‏كنم.
به نظر راجرز اغلب ما آدميان تا آخر عمر در همين نياز مي‏مانيم و براي خوشايند ديگران خود را مثله مي‏كنيم. در مناجات معروف عارف آلماني آمده: «خدايا مرا از من مي‏ربايند.» چون اين رفيق مي‏گويد: اين نكته‏ات بد است. مي‏گويم: خوب اگر تو مي‏گويي بد است آن كار را مي‏كنم. رفيق ديگر مي‏گويد: آن نكته هم بد است، آن را هم نمي‏كنم و همين‏طور باور و حس و عاطفه و تمام چيزهاي مرا از من مي‏ربايند. اين است كه باورها، احساسات و عواطف من همان باورها و احساسات و عواطفي است كه شما مي‏خواهيد وقس‏عليهذا.
بنابراين، ما هميشه طفل درونمان را تنها در درون زندگي نگه مي‏داريم و هيچ‏وقت از او مشاوره نمي‏خواهيم بلكه از ديگران مشاوره مي‏خواهيم. در واقع هميشه زبان حال ما به يكديگر اين است كه مي‏گوييم: فلاني! تو كه خوبي،‌يعني آنطوري هستي كه من تو را مي‏خواهم، من چطورم؟ در حالي كه زبان قال ما در احوالپرسيها عكس اين است. به تعبير ديگر در احوالپرسي من حال خود را از شما مي‏پرسم و شما حال خود را از من و همة ما براي خوشايند ديگران خود را بزك مي‏كنيم، در حالي كه طفل درون هر كداممان مي‏گويد: اين كار را نكن.
مثال ديگري عرض كنم: اگر شما براي بنده غذايي را سرو كنيد، من هيچ وقت نمي‏گويم كه آن غذا را دوست ندارم و با اينكه طفل درونم مي‏گويد: تو كه اين غذا را دوست نداري و اگر در خانه خودت بودي، غذا را با بشقابش از پنجره به بيرون پرتاب مي‏كردي! مي‏گويم: درست است، اما اگر اين كار را بكنم محبوبيتم از دست مي‏رود.
اغلب ما آدميان در اين مرحلة دوم، يعني ارزش داوري ديگران كه منجر به مثله شدن روح خودمان مي‏شود، ‌مي‏مانيم. اما راجرز‌مي‏گفت: كساني هستند كه در اين مرحله از خود مي‏پرسند من چه كسي را فدا مي‏كنم؟‌در واقع، من دارم خودم را فداي ديگران مي‏كنم و آيا هيچ عاقلي خود را فداي ديگران مي‏كند؟
بدين ترتيب افرادي به مرحلة سوم، يعني ارزش داوري از نگاه خود مي‏رسند و مي‏گويند: ما اين هستيم، هر كه دوستمان دارد، بدارد؛ و هر كه دوستمان ندارد، التماس دعا.
چارلي چاپلين، هنرپيشه معروف، جملة بسيار حكيمانه‏اي به دخترش مي‏گويد ـ گرچه اين جمله در مسائل اخلاقي ـ خانوادگي است، اما در همة جنبه‏ها قابل اجراست. او مي‏گويد: «دخترم بدن خودت را بر كسي عريان كن كه روح عريان تو را دوست بدارد».
ما در واقع بايد چنين خصلتي را بپذيريم و بگوييم روح عريان ما اين است، هر كه مي‏پسندد، بپسندد؛ و هر كه نمي‏پسندد، نپسندد. اين مي‏شود زندگي اصيل.
زندگي اصيل، يعني بر اساس اعتماد به چشم ديدن، نه كور كردن چشم خود و ديدن با چشم ديگران؛ يعني ديدن زندگي را از پشت عينك خود، نه لگد مال كردن عينك خود و بر چشم زدن عينك ديگري يعني زندگي‏ام را بر اساس صرافت طبعهاي شخصي خودم بسازم نه تعطيل كردن اقتضائات درون براي كسب رضايت ديگري. راجرز‌مي‏گفت: اگر كساني به اين مرحلة سوم برسند، در واقع به طفل دوران كودكي بازگشته‏اند، اما طفلي بسيار پخته؛ چرا كه در دوران كودكي، طفل بر اساس غريزه به حاجات واقعي خود عمل مي‏كرد، اما در اين مرحلة سوم بر اساس عقل مي‏فهمد كه حاجات واقعي او چيست. در حقيقت، آن نوعي تشخيص ناآگاهانه حاجات بود و اينجا تشخيص آگاهانه حاجت است.
متأسفانه چون ما آدميان به ندرت به اين مرحله سوم مي‏رسيم، به نظر راجرز تا آخر زندگي عاريتيمان را ادامه مي‏دهيم. مثلاً‌ اگر وقتي از كسي مي‏پرسند چرا آواز مي‏خواني، بگويد: براي اينكه دلتنگي‏ام كم مي‏شود، يا چون از صداي خودم خوشم مي‏آيد، اين زندگي اصيل است؛ اما اگر بگويد: چون مي‏گويند خوش ‏آوازي، اين زندگي عاريتي است.
نكتة ديگر اينكه در واقع وضع ديگران همانند ماست؛ يعني من از شما حرف‏شنوي دارم، شما از ديگران، آن ديگران هم از ديگران و … . خوب، در اين مآل ما در نهايت از چه كسي حرف‏شنوي داريم و تابع چه كسي هستيم؟ (چون فرض اين است كه ديگران هم به صرافت طبع خود عمل نمي‏كنند). اينجاست كه بايد نمونه ديگري ذكر كنم.
نمونة‌پنجم، يك فيلسوف و عارف و روانشناس اروپاي شرقي به نام آقاي جاروس است، كه فعلاً‌استادي در كانادا و استاد فلسفه در دانشگاههاي امريكاست. ايشان معتقد است كه زندگي عاريتي سخن‏شنوي از فرد نامرئي است، كسي كه او را نمي‏بينيم و اصلاً نمي‏توان او را ديد.
آزمايشهاي روانشناسي نشان داده است كه اگر شخصي تنها، در يك اتاق ساختماني مشغول كار باشد و ببيند كه از زير در دودي به درون اتاق مي‏آيد، به محض رؤيت دود، به طرف درمي‏رود تا علت آن را كشف كند يا از ديگر افراد ساختمان بپرسد. اما اگر سه نفر در يك اتاق باشند و همين دود را ببينند، خيلي كه زود دست به كار شوند 6 دقيقه بعد از ورود دود است، و گاهي تا رؤيتشان از آنها گرفته نشود هيچ تكان نمي‏خورند. چرا؟ چون نفر اول مي‏گويد: اگر اين دود چيز خطرناكي بود، آن دو نفر واكنش نشان مي‏دادند و چون آن دو نشسته‏اند لابد چيز خطرناكي نيست، غافل از اينكه آن دو نفر هم به دوتاي ديگر نگاه مي‏كنند و همين توجيه را مي‏آورند. يعني من به دليل چيزي كه در آن دو مي‏بينم تشخيص خودم را تعطيل مي‏كنم. غافل از اينكه دوتاي ديگر هم همين فكر را مي‏كنند. خوب، در اين فرآيند ما از چه كسي تبعيت مي‏كنيم؟ من از شما دو تا، دومي از ما دو تا، و سومي هم از دو تاي اول، پس در واقع داريم از «هيچ كس» تبعيت مي‏كنيم!
نمونة‌ششم، ويليام جيمز، فيلسوف و روانشناس معروف امريكايي است كه اصلي به نام «اصل برهان اجتماعي»[7] دارد. اصل برهان اجتماعي، يعني اعتقاد به اينكه هر چيزي كه ديگران مي‏گويند، لابد برهاني پشت آن است؛ و چون من همة شما غير از خودم را در نظر مي‏گيرم و شما هم همه را، غير از خودتان، در نظر مي‏گيريد و ديگران هم به همين ترتيب، در واقع ما از هيچ كس تبعيت مي‏كنيم. مثلاً همه ما كه اينجا نشسته‏ايم مي‏گوييم: خدا وجود دارد، اما اگر از تك تك ما بپرسند: چرا؟ مي‏گوييم در محلّ خودش ثابت شده و در اين پاسخ، افراد ديگر جامعه را پشتوانه سخن خود قرار مي‏دهيم كه آنان هم به اين باور معتقدند. طبعاً با اين وصف اگر در محيطي بوديم كه همه مي‏گفتند خدا وجود ندارد، ما هم مي‏گفتيم خدا وجود ندارد!
در حقيقت عقيدة همة ما دُوري است، چون عقيدة من به ديگري منتقل مي‏شود، از ديگري هم به ديگري و … نهايتاً هم به خود من بازمي‏گردد. چنين زندگي‏اي عاريتي است، يعني زندگي‏اي است كه من مسئول كارهاي خودم نيستم. چون من شما را به اين باورها، احساسات و عواطف و … وارد كرده‏ام و شما مرا. وقتي اينطور باشد حاصل مجموع اين زندگيها همرنگي با جماعت است؛ يعني همرنگي با هيچ كس؛ يعني در واقع من با جماعتي كه هيچ كسند همرنگي مي‏كنم تا محبوب جماعتي كه همه منهاي من هستند، بشوم. در نتيجه من پيش همه محبوب مي‏شوم اما پيش خود مغبوضم! چرا؟ چون آن عامل دروني من هر بار مرا به چيزي امر مي‏كند، اما من به خاطر جلب رضايت شما از اطاعت او سرباز مي‏زنم.
اين حالت كه همه دوستمان مي‏دارند، اما خودمان، خودمان را دوست نداريم «با خود در كشاكش بودن»[8] ناميده مي‏شود. همه زندگيهاي عاريتي به اين كشاكش درون كشيده مي‏شود، چون دائماً‌برخلاف تشخيصهاي خود شخص عمل مي‏شود.
بدين ترتيب، شاخصه‏هاي اصلي زندگي عاريتي چنين‏ هستند: تقليد مي‏كنيم، تعبد مي‏ورزيم، بي‏دليل سخن مي‏گوييم، سخنان ديگران را بي‏دليل مي‏پذيريم و ديگران هم سخنان ما را بي‏دليل مي‏پذيرند و بر سر هيچ هياهو مي‏كنيم، با همه وفاداريم جز با خود، با همه صداقت داريم جز با خود، با همه يكرنگ هستيم جز با خود.
در حالي كه شاخصه‏هاي اصلي زندگي اصيل عبارتند از: به خود وفادار بودن نه به هيچ كس ديگر، با خود صداقت داشتن نه با هيچ كس ديگر، با خود يكرنگ بودن نه با هيچ كس ديگر.
زندگي اصيل يعني زندگي‏اي كه در آن انسان تنها به خودش وفادار است، و مساوي است با «در التزام خود حركت كردن» و «در معيت خود زيستن»، و بنابراين هرگاه وفاداري به خود فداي وفاداري به ديگر يا ديگراني شود، زندگي من عاريتي خواهد بود.
وفاداري به خود يعني چه؟معناي واضحتر وفاداري به خود، فقط بر اساس فهم خود عمل كردن و فهم خود را مبناي تصميم‏گيريهاي عملي قرار دادن است. پس هر كس كه فقط بر اساس فهم خود در زندگي‏اش تصميم‏گيري كند، فهم خود را تعطيل نكرده و زندگي اصيل دارد.
چه وقت فهم خود را تعطيل مي‏كنيم؟ آنگاه كه اساس زندگي ما اينها مي‏شود: سنتهاي نيازموده، تعبّد، تقليد افكار عمومي، همرنگي با جماعت، كسب محبوبيت به هر قيمتي، كسب رضاي مردم و … . بنابراين كساني زندگي اصيل دارند كه در واقع هيچ باور نيازموده‏اي را مبنا قرار نمي‏دهند، تقليد نمي‏كنند، تعبد نمي‏ورزند، همرنگي با جماعت ندارند، افكار عمومي در آنها مؤثر نيست و در پي اين نيستند كه محبوبيتشان را به هر قيمتي حفظ كنند؛ بلكه مي‏گويند: من بر مبناي آنچه خود فهم مي‏كنم، عمل مي‏كنم. حال اگر با اين «بر مبناي فهم خود عمل كردن» محبوبيتم حفظ شد، كه شد و اگر نشد، هيچ مهم نيست. يعني من در واقع به هر قيمتي نمي‏خواهم در دل شما جا باز كنم من مي‏خواهم در دل خود جا باز كنم؛ مي‏خواهم خودم از خودم بدم نيايد، نه اينكه شما از من بدتان نيايد؛ چرا كه خوشايند خودم بر خوشايند شما تقدم دارد و زندگي اصيل در واقع يعني همين. يعني زندگي‏اي كه در آن، من به خاطر اينكه در دل شما جا باز كنم يا براي اينكه رضاي شما را به دست آورم، از فهم و استنباط خودم از واقعيات دست برندارم.
در آخر، مواردي از قرآن كريم ذكر مي‏كنم كه بنا بر آنها گويي نظر قرآن كريم هم بر زندگي اصيل است. البته نمي‏خواهم بگويم نظر قرآن فلان است، بلكه مي‏خواهم بگويم در قرآن هم آيات و شواهدي نزديك به ديدگاههاي ذكر شده وجود دارد، چه آيات خلاف هم باشد و چه نباشد. اين آيات عبارتند از:
1) آيه‏اي در مورد يهوديان و مسيحيان كه مي‏گويد: «إتَّخَذُوا أَحْبَارَهُمْ وَ رُهْبَانَهُمْ أَرْبَاباً ‌مِنْ دُونِ اللهِ» [توبه: 31]؛ مي‏فرمايد: اينان ــ يعني مسيحيان و يهوديان ــ علماي ديني خود را، غير از خدا يا علاوه بر خدا[9]، مي‏پرستيدند.
شخصي از امام باقر(ع) يا امام صادق(ع) مي‏پرسد: آيا واقعاً اينها از مردم مي‏خواستند كه «ما را بپرستيد؟» امام مي‏فرمايد: نه، هيچ وقت آنها چنين دعوتي نمي‏كردند. حتي اگر چنين دعوتي هم مي‏كردند، كسي پاسخ مثبت نمي‏داد. صحابي مي‏پرسد: پس مقصود قرآن چيست؟ حضرت مي‏فرمايد: اينها همان معامله‏اي را با علماي خود مي‏كردند كه تنها بايد با خدا كرد. آن معامله اين است كه انسان فقط بايد سخن خدا را بي‏چون و چرا قبول كند و از هر كس ديگري براي سخنش دليل بخواهد. چون اينها سخنان علماي خود را بي‏چون و چرا مي‏پذيرفتند، در نتيجه، خداوند مي‏فرمايد كه اينها علماي خود را مي‏پرستيدند: يك روز مي‏گفتند يك ششم اموالتان را به عنوان وجوه شرعيه بپردازيد، آنها هم مي‏پرداختند. بعد از مدتي مي‏گفتند: نه، بايد يك هشتم بپردازيد، آنها هم مي‏گفتند: بفرما. نمي‏گفتند اگر الان يك هشتم راست است، پس يك ششم قبلي دروغ بوده و اگر يك ششم قبلي راست بوده پس الان دروغ مي‏گوييد. بدين ترتيب اينها فقط مقلّد و متعبد بودند.
2) آية ديگر دربارة اهل جهنم است كه وقتي مورد خطاب قرار مي‏گيرند يا خودشان مخاطبه مي‏كنند و بر سر اين موضوع بحث مي‏كنند كه چه چيزي ما را به اينجا كشانيد، همه مي‏گويند: «اِنَّا أطَعْنَا سَادَتَنَا وَ كُبَرائِنَا فَأضَلُونَا السَّبِيلاً» [احزاب: 67]، يعني ما از اكابر خودمان حرف‏شنوي داشتيم و آنها ما را به اين راهها كشانيدند. اين يعني زندگي عاريتي و حرف‏شنوي از كسي، با اينكه از درون ما چيز ديگري برمي‏خيزد.
3) قرآن در مواردي، وقتي مي‏خواهد از طرف مقابل حرف‏شنوي داشته باشد مي‏گويد: از شما حرف‏شنوي مي‏توانيم داشته باشيم، ولي دليلتان را بياوريد: «قُلْ هَاتُوا بُرْهَانَكُمْ إنْ كُنْتُمْ صَادِقيِنَ» [بقره: 111].
4) در مورد پيامبر ما و برخي پيامبران ديگر آمده است كه وقتي مردم را دعوت مي‏كردند، مردم مي‏گفتند: ما حرف شماي پيامبر را قبول نمي‏كنيم. چون روش پدران ما به گونة‌ديگري بوده است و ما هم همان روش را در پيش مي‏گيريم: «إنَّا وَجَدنَا آباءَنَا عَلَي اُمَّة و إِنَّا عَلَي آثَارِهِمْ مُهْتَدُونَ» [زخرف: 22].
«اثر» يعني ردّپا، يعني ما پايمان را همان جايي كه ردّپاي پدرانمان است مي‏گذاريم و درست همان راه را مي‏رويم. قرآن مي‏فرمايد: حتي اگر پدرانشان بي‏شعور هم بودند و فهم نداشتند، اينها بايد تبعيت كنند؟ «أَوَلَوْ كَانَ آبَاؤُهُمْ لايَعْقِلُونَ شَيْئاً» [بقره: 170].
5) نمونة ديگري كه باز هم در مورد پيامبر(ص) ما و انبياي سلف مشترك است، اين است كه معمولاً آنها در مقابل افكار عمومي جامعة خودشان مي‏ايستادند. در قصص انبيا دائماً اين هست كه پيامبران چيزهايي مي‏گفتندكه مردم قبول نداشتند، ولي آنان ايستادگي مي‏كردند و نمي‏گفتند كه خوب ما هم مثل افكار عمومي بگوييم.
من در جايي در مورد اين آيه بحث مي‏كردم، كسي گفت: خوب، بله شما پيامبر بشويد، بعد هم در مقابل افكار عمومي بايستد. به او گفتم: پيامبري پيامبر را ديگران قبول داشتند يا فقط خودش قبول داشت؟ طبعاً ديگران كه قبول نداشتند اما براي خودش مطلب واضحي بود. حالا اگر عقيدة ديگري هم نزد من واضح باشد، به همين دليل، حق دارم در مقابل شما بايستم. يعني اگر مطلبي مانند آفتاب براي بنده وضوح داشت، چه شما موافق بنده باشيد و چه نه، من از شما تبعيت نمي‏كنم. شكار سايه نمي‏كنم، خودم را رها نمي‏كنم تا به دنبال شما بروم. پيامبري پيامبر هم براي او وضوح داشت، لذا مي‏گفت: اگر در دست راستم خورشيد و در دست چپم ماه را بگذاريد من از عقيدة خود برنمي‏گردم.
6) مورد ديگري كه مي‏خواهم از قرآن نقل كنم شامل همه آياتي مي‏شود كه با عباراتي چون «اَكْثَرُهُمْ لايَعْقِلُون» و «اَكْثَرُهُمْ لايَشْعُرُون» مي‏آيد كه باز هم به نظر مي‏رسد براي نفي زندگي عاريتي است. «اَكْثرُهُمْ لايًعْقِلُون» يعني نگو اكثريت اين را مي‏گويند و من هم مي‏پذيرم، چون اكثريت لايعقلون و لايفقهون‏ هستند. اگر اينطوري بگويي، در واقع يعني تو هم يك بي‏شعوري و از بي‏شعورهاي ديگر تبعيت مي‏كني و اين دقيقاً زندگي عاريتي است.
بنابراين به نظر مي‏آيد در قرآن شواهد زيادي در باب زندگي اصيل وجود دارد كه مي‏گويد: اگر چيزي را خودت يافتي تبعيت كن و به آن عمل كن، ولو اينكه همه مخالف باشند.
پس تبعيت از قواعد و هنجارهاي اجتماعي تنها زماني قابل دفاع منطقي است كه خودم به حقانيت آنها وقوف داشته باشم؛ وگرنه تبعيت از آنها مساوي تبعيت از جهل عمومي و ندانسته‏هاي همه خواهد بود.
بنابر آنچه گفته شد دومين مؤلفه‏ معنويت انسان معنوي زندگي‏اصيل است. انسان اصيل فقط به يافته‏هاي خود اعتنا مي‏كند و از چيزي تبعيت مي‏كند كه با مجموع نيروهاي ادراكي خودش به وضوح يافته باشد؛ و از اين لحاظ انسان اصيل و معنوي هيچ وقت بر اساس حدس و امثال آن سخن نمي‏گويد.
هايدگر در ادامة بحث خود در اين باره مي‏گويد: يكي از ويژگيهاي انسانهاي عاريتي اين است كه چون هيچ چيزي در آنها ريشه ندارد، همه چيزشان بر اساس حدس و گمان است.
من در اينجا به ياد اين آيه قرآن مي‏افتم كه مي‏فرمايد: «إِنْ هُمْ اِلاَّ يَخْرُصُونَ»[انعام: 116] يعني فقط حدس مي‏زنند؛‌يا در جايي ديگر مي‏فرمايد: «إِنْ هُمْ اِلاَّ يَظُنُّونَ» [بقره: 78]، «إِنَّ الظَّنَّ لايُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً»[يونس: 36] يعني اينها گماني‏اند. (گمان آن است كه از درون شما نجوشد).
پس ما تا اين گام را برنداريم به معنويت راه نمي‏يابيم و هيچ چيز براي خود ما حيات و نشاط پيدا نمي‏كند، چون هميشه در حال دلقك‏بازي و فيلم بازي كردن هستيم؛ درست مانند كارگرداني كه نقشي را بر عهدة يك هنرپيشه مي‏گذارد، چه آن هنرپيشه آن را دوست داشته باشد و چه نه. حال گويي كساني ــ به زبان حال ــ به ما گفته‏اند: اگر مي‏خواهي زندگي اجتماعي‏ات پا برجا بماند بايد اينطوري زندگي كني و ما هم قبول كرده‏ايم! غافل از اينكه به گفتة حضرت علي بن ابيطالب(ع) «رضي الناس غاية لاتدرك»، يعني رضاي مردم هدفي است كه هيچ كس به آن نمي‏رسد.
بنابراين اگر دنبال اين هستيد كه رضايت مردم را به دست آوريد، قيمتش آن است كه از خودتان بدتان خواهد آمد. علاوه بر اين، با آن رضايت همة‌مردم هم به دست نمي آيد، چون به هر حال هر كسي نظر خاصي دارد كه با ديگري متفاوت است و طبعاً رفتاري كه ما را خوش مي‏آيد، او را ناخوش مي‏آيد: «ضرب‏الله رجلا فيه شركاء متشاكسون». انساني كه نوكر چهار ارباب باشد، كه خود اين اربابها با هم دعوا دارند، چه بايد بكند؟ باز اگر همة آنها مي‏گفتند «بنشين»‌خوب بود.‌اما يكي مي‏گويد «بنشين»،‌ديگري مي‏گويد «برو»، اين نوكر بدبخت چه كند؟
پس مسلّم است كه رضايت خود را از دست مي‏دهيم و تقريباً مسلّم است كه رضايت ديگران از خود را هم كسب نمي‏كنيم.
ولي عارفان اينگونه نبودند؛‌لذاست كه عارف معروف به شاگرد خود گفت: «حكايت نويس نباش، چنان باش كه از تو حكايت بنويسند»، يعني ببين خودت چه مي‏فهمي و مرتّب نگو فلاني اينطور گفته، بهماني آنطور گفته، ‌فلان كس چنان مي‏خواهدو… .
در اينجا دو مطلب را خدمتتان عرض مي‏كنم. يكي اينكه كساني كه به اين معنا زندگي اصيل دارند، ممكن است خداشناس باشند يا نباشند، و در هر دو حال به اصالت زندگي‏شان ضرر نمي‏رسد؛ چون خدا تنها موجودي است كه ما را آن‏چنان كه هستيم و بدون آرايش و پيرايش مي‏خواهد و بنابراين نبايد براي او فيلم بازي كنيم. اگر كسي هم به خدا قائل نباشد به طريق اولي ضرري به اصالت زندگي‏اش نمي‏خورد. به تعبير ديگر، با خود صداقت داشتن و به خود وفادار بودن با وفاداري به خدا ــ اگر خدايي در جهان باشد ــ ناسازگار نيست. ژ
دوم آنكه، شايد به نظر برسد كه اگر زندگي عاريتي قبول كردن اقوال ديگران است، پس حتماً زندگي اصيل بايد به معناي رد كردن همة اقوال باشد؛ اما اينطور نيست.‌زندگي اصيل وقتي به‏دست مي‏آيد كه تابع دليل قانع كنندة بي‏برو برگرد باشيم؛ وگرنه پيرو صرف قول ديگران بودن نه دليل بر بطلان آن است و نه دليل بر صحت و حقانيت آن. بدين ترتيب، آنچه زندگي را اصيل مي‏كند عبارت است از: طرف دليل را مراعات كردن، ابناء‌الدليل بودن، طرف برهان را ديدن و رعايت و پاسداشت برهان را كردن. به همين دليل است كه بايد ببينيم چه چيزهايي مي‏توانند برهان به حساب آيند و چه چيزهايي نمي‏توانند. وظيفة اخلاقي ما ايجاب مي‏كند يك شناخت معرفتشناختي جدّي از چيزهايي كه قابليت دليل بودن را دارند يا ندارند، حاصل كنيم.
اكنون مي‏خواهم ربط زندگي اصيل را با مبحث معرفتشناسي عرض كنم. ابتدا، دو مقدمه ذكر مي‏كنم و بعد بر اساس آن دو مقدمه به نكته‏اي مي‏پردازم كه ما را وارد بحث خودمان مي‏كند.
مقدمة اول: ذكر سه عامل
نمي‏توان ادعا كرد كه سه عامل «جهل»، «خطا»‌و «سوء نيت» از تاريخ بشر ريشه‏كن شده است و هيچ كس دليل يا برهاني اقامه نكرده كه امروزه بشر دستخوش اين سه بيماري و عيب و نقص نيست. انسان هنوز هم ــ كمافي السابق ــ دستخوش اين سه عامل است و هنوز هم ما خود، همشهريان جامعه و همة همنوعانمان را اينگونه مي‏يابيم.
معناي «سوء نيت» روشن است. «جهل» يعني ندانستنهاي ما. «خطا» يعني جهل مركب و مضاعف. در واقع، «خطا» وقتي است كه من واقعيت را نمي‏دانم ولي گمان مي‏كنم كه مي‏دانم؛ اما اگر واقعيت را ندانم و بدانم كه نمي‏دانم فقط دستخوش «جهل» هستم.
در واقع، اين سه در زندگي بشر همچون مالاريايي‏اند كه نمي‏توان گفت ريشه‏كن شده‏اند. خوب، اگر ما دستخوش اين سه بيماري هستيم، من از كجا بدانم آنچه افكار عمومي مي‏گويند ناشي از يك يا دو يا هر سه عامل نيست؟ از كجا بدانم آنچه از طريق سنّت به من رسيده، يا آنچه مقلَّدها به ما مقلِّدين مي‏گويند دستخوش اين سه عامل نيست؟ از كجا بدانم كساني كه نسبت به آنها متعبّد هستم وقتي چيزي به من مي‏گويند دستخوش اين سه عامل نيستند؟
پس تا وقتي يقين نكرده‏ايم اين سه بيماري ريشه‏كن شده‏اند، هميشه بايد اين گمان را در خود زنده نگه داريم كه شايد آنچه ديگري به ما مي‏گويد ناشي از «سوء نيت»، «خطا» يا «جهل» او باشد.
مقدمة دوم: بتهاي بيكن
به تعبير فرانسيس بيكن، فيلسوف و انديشمند انگليسي، ما انسانها در زندگي به پرستش چهار «بت» دچاريم و چون عقايد ما متأثر از اين بتهاست به كج‏انديشي مبتلا مي‏شويم و انديشه‏هاي نادرست گريبانمان را مي‏گيرد.
جالب است اين نكته را بگويم كه در زبانهاي اروپايي (مثلاً انگليسي) «بت» و «عقيده» از يك ريشه‏اند: آنان براي واژة «عقيده» از «idea» استفاده مي‏كنند و براي واژة «بت» از «idol».«Idolatry» به معناي بت‏پرستي است. بسياري از ريشه‏شناسان[10] علت يكي بودن ريشة اين دو لغت را اين دانسته‏اند كه بشر حس مي‏كرده بزرگترين بتها عقايد خودش است.
پس ما چهار دسته بت داريم؛ يعني چهار دسته عقايد هستند كه با وجود آنكه حق نداريم آنها را بپرستيم ولي مي‏پرستيم. اين بتها عبارتند از:
1) بتهاي قبيله يا طايفه‏اي: اين بتها يك سلسله توهمات و باورهاي نادرست و خطاست كه همه انسانها ــ كمابيش ــ به آنها دچارند. از جمله مثالهايي كه بيكن آورده اين است كه همه انسانها، آگاهانه يا ناآگاهانه و خواسته يا ناخواسته، دستخوش «قياس به نفس»‏اند و بسياري از باورها، حكمها و داوريهاي انسان از اين قياس به نفس كردنها ناشي مي‏شود.
بت ديگري كه از همين قسم است و همة‌ما انسانها ــ كمابيش ــ به آن دچاريم، «دليل‏تراشي» است. «دليل‏تراشي»[11] به معناي دقيق كلمه يعني مؤيدهاي عقايد خود را به حساب بياوريم، اما به مضعّفهاي آن توجهي نكنيم. فرق «استدلال» و «دليل‏تراشي» همين است كه در دليل‏تراشي من تنها به مؤيدات عنايت مي‏كنم و مطلقاً به مضعفات عقيده خود التفات ندارم مثال ساده‏اش آن است كه اگر در زندگي دو تا خواب صادق ببينيم به آن توجه مي‏كنيم اما به ميلياردها خواب ناصادقي كه در زندگي ديده‏ايم توجه نمي‏كنيم، و بعد بر اين اساس احكامي صادر مي‏كنيم.
2) بتهاي غار: اين بتها همگاني و عمومي نيستند، بلكه ناشي از خصايص روحي و فردي آدمي‏اند. ما آدميان اختصاصاتي داريم كه ممكن است باورهايي در ما ايجاد كند تا آنها را بپرستيم. مثلاً، بعضي از انسانها مزاجاً‌ديرباورند و طبعاً رويكرد شكاكانه به امور پيدا مي‏كنند. برخي ديگر مزاجاً زودباور، خوش باور، يا ساده لوحند و طبعاً گرايشات جزم‏گرايانه[12] دارند و مي‏گويند: اين است و جز اين نيست كه مثلاً «الف ب است» و هر كس بگويد «الف ب نيست» منكر بديهيات شده است.
برخي انسانها به گونه‏اي هستند كه وقتي به اموري توجه مي‏كنند موارد تشابه آنها به چشمشان مي‏آيد و برخي ديگر اتفاقاً بيشتر متوجه موارد تخالف مي‏شوند. و طبعاً اينها دو تيپ باور يا عقيده در زندگي پيدا مي‏كنند.
3) بتهاي بازار: اين بتها در اثر همنشيني با مردم ـ كه خود ما هم يكي از همين مردم هستيم‏ـ پديد مي‏آيند؛ يعني بسياري از اوقات، ما انسانها وقتي در جمع قرار مي‏گيريم دستخوش توهم مي‏شويم. مثال سادة آنكه بعد از فرانسيس بيكن، مخصوصاً در قرن بيستم، بسيار اهميت پيدا كرد (هرچند در زمان بيكن بسياري از افراد متوجه اهميت آن نشدند) اين است كه چون زبان امري بازاري است؛ يعني در اثر معاشرت و همنشيني آدميان با يكديگر پديد آمده است معمولاً «وضوح» ندارد و دستخوش «ابهام»، «ايهام» و «غموض» است. وجود اين چهار عامل در زبان روزمره و طبيعي باعث مي‏شود كه ما عقايد خطا پيدا كنيم. به تعبير ديگر، چون ما نمي‏توانيم زباني با دقت رياضي ـ منطقي داشته باشيم از زباني استفاده مي‏كنيم كه ما را فريب مي‏دهد و به عقايد نادرستي مي‏كشاند. ويتگنشتاين در اوايل قرن 20 مي‏گفت: هنر كلّ فلسفه اين است كه فريب‏خوردگيهاي ما را از زبان نشان دهد؛ يعني فلسفه مي‏تواند نشان دهد كه چقدر ما فريفته (فريب خورده) زبانمان هستيم و با وجودي كه آدميان خودشان زبان را ساخته‏اند، چقدر گول آن را خورده‏اند!
4) بتهاي نمايشخانه يا تئاتر: اين نوع بت به مجموعة خطاهايي اطلاق مي‏شود كه ما آدميان به تبعيت از بزرگانمان دچار آنها مي‏شويم. مجموعه خطاهايي كه محصول تبعيت از هر كسي است كه در جامعة ما بزرگ به حساب مي‏آيد و به همين دليل مقتدا و مقلَّد ما شده، نسبت به او تعبّد مي‏ورزيم و به تعبير زبانهاي اروپايي يك نوع «Authority» يعني اقتدار معنوي، فكري و فرهنگي نسبت به ما پيدا كرده است.
اين بزرگان مي‏توانند در لباس فيلسوف، حكيم، عارف، عالم اخلاق، رهبر سياسي، مصلح اجتماعي يا هزار لباس ديگر باشند و حتي امروزه مي‏توانند لباس هنرپيشه‏ها را بپوشند.
وقتي شما در باب جدّيترين مسائل زندگي با يك ستارة سينما گفتگو مي‏كنيد، در واقع، شما فكر مي‏كنيد چون به جهتي ستارة سينما شده است، هر سخني بگويد درست است و بنابراين اين امكان هست كه از كوچكترين تا بزرگترين سؤالات را از يك ستارة سينما يا يك فوتباليست پرسيد!‌
جالب اين است كه پريشب ديدم از يك فوتباليست دربارة شب قدر مي‏پرسيدند! خوب وقتي فوتباليستها دين‏شناس شمرده شوند و متدينها فوتباليست، نه فوتبال فوتبال مي‏شود و نه دين دين.
وقتي شما از يك فوتباليست مي‏پرسيد: معناي شب قدر چيست، معنايش اين است كه اگر كسي پايش خوب حركت مي‏كند و ماهيچه‏هاي چست و چابك دارد، مي‏تواند در باب شب قدر هم اظهار نظر كند.‌گويي بايد از بزرگان حرف بشنويم و حرف آنان حتماً درست و صادق است و خطاپذير و خطابردار نيست.
البته اين بزرگان در جامعه‏هاي مختلف متفاوتند: در جامعهý‏هايي كه سيطرة دين بيشتر است طبعاً عالمان ديني و روحانيون اين شأن را دارند. در جامعه‏اي مثل جامعة غرب امروز ممكن است ستاره‏هاي سينما، فوتباليستها اينگونه باشند. در جامعه‏هاي ديگر ممكن است سياستمداران يا عالمان علوم تجربي و … اينطور باشند.
حتي وقتي از انيشتين هم در مورد معناي زندگي بپرسيد همين خطا را كرده‏ايد. چون او فيزيكدان و رياضيدان است و اگر چنين چيزي از او بپرسيد درست مثل اين است كه از لبنياتي سر كوچه اين سؤال را بكنيد، چون هيچ كدام در حيطة كارشان اظهار نظر نكرده‏اند.
بيكن از اين جهت به چنين بتهايي «بت نمايشخانه و تئاتر» مي‏گويد كه همه وقت مورد توجه ما هستند و همان‏طور كه انسان در نمايش هميشه به صحنه نگاه مي‏كند، گويي بزرگان در صحنة جامعه قرار گرفته‏اند و چشمان ما به لب و دهان آنها دوخته شده است.
بر اساس اين، دو مقدمه مي‏گويم كه نتيجة طبيعي پذيرش و باور اين دو مقدمه اين است كه،‌به تعبير دكارت، نوعي «شك دستوري» پيدا كنيم. شك دستوري يعني اينكه ببينيم آيا مي‏توانيم در همة اين امور شك كنيم و بعد از اين شك به يقين برسيم يا نه. چنين شكي «methodological» (دستوري) است. بايد توجه داشت كه شك دستوري غير از شكهاي ديگر همچون شك مزاجي، استدلالي و استفهامي است. شك دستوري يعني اينكه چه اشكالي دارد من بناي خود را بر اين بگذارم كه تمام آنچه ديگران به من القا و تلقين كرده‏اند مورد ترديد قرار دهم، حتي اگر آنها به حسب ظاهر كاخي باشكوه باشند. من مي‏خواهم دانه دانة آجرهايي را كه خانة باورهايم را تشكيل داده‏اند از نو بيازمايم و بدين ترتيب خانة جديدي بسازم كه حتي اگر كلبه‏اي هم باشد بر آن كاخ رجحان دارد. من نمي‏دانم زندگي در آن كاخ مرا به كجا مي‏كشاند، اما از آنجا كه اين كلبه را بر اساس القائات و تلقينات ديگران كه نسبت به آنها ظن به خطا و سوء نيت و جهل دارم، نساخته‏ام؛ بلكه بر پاية فهم خودم ساخته‏ام مي‏دانم كه زندگي در آن چه سرنوشتي دارد.
اين را تأكيد كنم كه شك دستوري نتيجة باور به آن دو مقدمه است و اگر بخواهيد زندگي اصيل داشته باشيد بايد ابتدا آن دو مقدمه را باور كرده، سپس شك كنيد، كه اگر اينطور نباشد شك شما هم غير اصيل است. شما بايد بر اساس فهم خودتان به اين برسيد كه بتهاي چهارگانة بيكن زنده‏اند هنوز مالارياي جهل، خطا و سوء نيت ريشه‏كن نشده است تا نتيجة طبيعي اعتقاد به اين دو مقدمه شك دستوري‏اي باشد كه در آن بگوييد: من بنا را بر نادرست بودن باورهايم مي‏گذارم و به همين دليل بايد تك تك آنها را بيازمايم و ببينم كه آيا «خدا وجود دارد؟»، «زندگي پس از مرگ وجود دارد؟» «ارتباط خدا به وسيلة رسالت و نبوت با بعضي از انسانها»، «سخن گفتن خدا با برخي افراد و پيام‏رساني به همة انسانها از طريق آنها»، «هدفمند بودن عالم خلقت»، «معنادار بودن زندگي»، «اخلاقي بودن نظام خلقت» درست است يا نه؟
پس انسان در باب همة اينها مي‏تواند از نو تأمل كند كه حاصلش ممكن است مؤيد يا مضعّف عقيده سابق باشد و هر كدامش باشد، خوب است، ولي اگر پس از تأملات به اين نتيجه رسيديد كه عقايد موروثي شما نادرست است، زندگي كردن بر اساس اين عقايد جديد زندگي اصيل است نه بر اساس عقايد سابق.
مي‏خواهم بگويم فرآيند درست اين است كه بر اساس فهم خويش زندگي كنيم و مهم نيست نتيجه و فرآورده اين فرآيند چه عقايدي باشد بلكه ما بايد از هر عقيده‏اي كه بر اساس اين فرآيند عايد ما مي‏شود، استقبال كنيم.
بسياري از انسانها وقتي زندگي اصيل در پيش گرفتند، ديدند عقايد سابقشان درست بوده؛ مثلاً غزالي وقتي شك كرد، پس از شكّش تقريباً بيشتر عقايدش تأييد شد، پاسكال هم همين‏طور. اما اسپينوزا وقتي شك كرد، پس از شك تقريباً هيچ كدام از عقايد قبلي‏اش تأييد نشد.
پس اسپينوزا، پاسكال و غزالي زندگي اصيل داشته‏اند و من و شما هم ممكن است زندگي اصيل پيدا كنيم اما اينكه پس از طي فرآيند زندگي اصيل، به چه فرآورده‏اي برسيم از قبل تضمين شده نيست، ممكن است عقايدتان تأييد بشود يا نشود.
به هر حال لزومي ندارد كه پس از در پيش گرفتن زندگي اصيل عقايدتان تأييد نشود بلكه ممكن است همة آنها تأييد گردد. فقط فرق الان شما با قبل اين است كه قبلاً با اين عقايد زندگي مي‏كرديد چون فلان كس گفته بود ولي الان با همان عقايد زندگي مي‏كنيد چون خودتان اينگونه يافته‏ايد. مثلاً، ما تا سال دوم و سوم راهنمايي مي‏گوييم: مجموعه زواياي مثلث ْ180 است و اگر كسي از ما بپرسد، چرا؟ مي‏گوييم: چون آقا معلم يا خانم معلم گفته است. بعدها نيز كه بر اين مطلب برهان مي‏آورند باز هم همان را مي‏گوييم اما اگر دليلش را بپرسند مي‏گوييم چون برهاني بر من اقامه شد كه در هيچ يك از مقدمات آن نتوانستم تشكيك كنم. اين معنايش اين است كه اگر فردا همان خانم معلم، آقا معلم بگويد: حرف من كه «مجموع زواياي مثلث ْ180 است» اشتباه بود در جواب مي‏گوييم: ما به آن جمله معتقديم، ولو شما از حرف خود برگرديد؛ چون بر اين مطلب برهان اقامه شده و فهم من مي‏گويد: مجموع زواياي مثلث ْ180 است.
بنابراين تفاوت زندگي اصيل با زندگي غير اصيل در فرآيند تحصيل عقايد است نه در نفس عقايدي كه پديد مي‏آيند و اين عقايدي كه پديد مي‏آيند ممكن است عقايد سابق ما باشند يا نباشند. بدين ترتيب، به نظر مي‏آيد كه شك دستوري، به معناي از نو تجديد كردن و مقلّد نبودن، مؤلفه مهم زندگي اصيل است و اگر كسي اينگونه زندگي كند آرامش دارد و شاد و اميدوار است. پس اين فرآيند به هر چه بينجامد باز هم شاد هستم؛ چون پيش خود حساب مي‏كنم كه اولا،ً تلاش صادقانه كرده‏ام و قصد فريب خود يا ديگري را نداشته‏ام. ثانياً، جداً تلاش كرده‏ام و با جديّت و صداقت به اين عقيده رسيده‏ام و چون برايم واضح است بر آن اساس زندگي مي‏كنم؛ و چون نبايد باور واضح خود را فداي چيزهايي كنم كه از ديگران به من ارث رسيده است و وضوحي ندارد، چنين عمل مي‏كنم و هر چه پيش آيد برنده‏ام نه بازنده.
من بارها گفته‏ام اگر شما با عقايدي كه بر اساس يك زندگي اصيل عايد شده‏اند زندگي كنيد، اگر خدا وجود داشته باشد ضرر نكرده‏ايد، اگر هم معلوم شد خدا وجود ندارد باز هم ضرر نكرده‏ايد. شما حالتي داريد كه ويتگنشتاين آن را چنين توصيف مي‏كرد: «انسان متدين كسي است كه احساس امنيت مي‏كند». اگر زندگي اصيل كنيد، يك چنين امنيت خاطري پيدا مي‏كنيد. چون اگر خدايي وجود داشته باشد چگونه و با چه استدلالي مي‏تواند با زندگي اصيل مخالفت كند؟
اگر خدايي و زندگي پس از مرگي وجود داشت شما مي‏گوييد: خدايا! من با كمال صداقت و جديّت به دنبال اين رفتم كه ببينم عقيدة درست و نادرست چيست، مقلّد و متعبد و همرنگ با جماعت و محبوبيت طلب نبودم و افكار عمومي برايم ارزش نداشت؛ خودم با كمال صداقت و جديّت به دنبال واقعيت رفتم و رسيدم به اينكه «الف ب است» حال اگر اين «الف ب است» مطابق با واقع نيست از من چه انتظاري مي‏توان داشت؟ كوتاهي كه نكرده‏ام!
هيچ وقت نيست كه من اين بحث را پيش بكشم و جمله جالب برتراندراسل را به خاطر نياورم، كه اگر همين يك جمله را گفته بود مي‏فهميدم چقدر آدم حكيمي بوده است.
برتراندراسل در اواخر عمرش در 99 سالگي، مصاحبه‏اي با روزنامة گاردين داشت: خبرنگار از او پرسيد: جناب پروفسور، شما 99 سال است كه مي‏گوييد خدا و زندگي پس از مرگ وجود ندارد و عن قريب هم از دنيا مي‏رويد؛ حال اگر از دنيا رفتيد و ديديد كه هم خدا هست و هم زندگي پس از مرگ، چه مي‏كنيد؟
برتراندراسل در جواب گفت: خانم خبرنگار، اين خدايي كه شما مي‏گوييد وجود دارد، و من مي‏گويم وجود ندارد، بالاخره عادل است يا خير؟
خانم خبرنگار گفت: البته كه عادل است.
برتراندراسل گفت: اگر عادل باشد هيچ مشكلي نيست.
خانم خبرنگار: چرا؟!
برتراندراسل گفت: چون اگر عادل باشد به او مي‏گويم: خدايا! يا بايد ادلّة فيلسوفاني را كه وجود تو را اثبات مي‏كردند، قانع‏كننده‏تر مي‏ساختي، يا ذهن مرا ساده‏لوحتر و زودباورتر از اين، من كه نبايد تاوان ضعف ادله آنها را بپردازم! اينكه ذهن من ديرباور است هم كه دست من نيست، چون خودت ذهن مرا درست كرده‏اي، وگرنه اگر من آدم ساده لوح و زودباور مثل مردم كوچه و بازار بودم اين ادله ــ ولو قانع‏كننده نيستند ــ براي من هم قانع‏كننده مي‏شدند.
به نظر من اين حرف بسيار درست است؛ چرا كه خدا از هر كسي بيش از وسعش نمي‏تواند بخواهد: «لايُكَلِفُ الله نفساً إلاّ وُسْعَهَا»، و نه فقط خدا، كه هيچ عادلي هم نمي‏تواند بخواهد. اين آيه يعني «لايكلف عادل نفساً الّا وسعها».
كسي كه زندگي اصيل دارد، به خدا اينگونه مي‏گويد: من با كمال صداقت و جدّيت در زندگي عمل كردم. سراغ ادلّه رفتم و آنها را سنجيدم. فكر كردن هم جزء تجمّلات زندگي‏ام نبود ــ چون براي اكثر ما فكر كردن جزء تجمّلات زندگي است يعني وقتي خسته مي‏شويم و هيچ كار ديگري نداريم فكر مي‏كنيم ــ حال اگر حرف حسابي هست، من تابع برهان قويترم.
بنابراين به نظرم مي‏آيد كه اگر اين نوع زندگي عايد شود، در واقع، زيان نكرده‏ايم؛ و عايد شدن اين نوع زندگي به اين است كه «مطالبة دليل» كنيم.
اينجا كانال نقب ما به معرفتشناسي، كه اصل بحث است معلوم مي‏شود؛ يعني اينكه ما براي هر عقيده‏اي بايد مطالبة دليل كنيم.
البته شكي نيست حال كه بنا داريد مطالبة دليل كنيد نبايد از كوچكترين امر زندگي شروع كنيد، بلكه اول سراغ عقايد درست و مهم زندگيتان برويد. مثلاً، ديواري كوتاهتر از همسرتان پيدا نكرده‏ايد، همين كه مي‏گويد: اين تلويزيون را آنجا بگذاريم، مي‏گوييد: دليل بياور! در حالي كه مشكل شما اين نيست؛ مشكل شما آن انسانهايي هستند كه عقايد بزرگ و مهم را بر شما تحميل كرده‏اند و شما هم بر آن اساس زندگي خود را تنظيم كرده‏ايد.
آيا ما كه براي خريد يك كيلو برنج، سراغ ده تا مغازه مي‏رويم و مظنّه قيمت مي‏كنيم، نبايد براي درشت‏ترين و خطيرترين مسائل زندگي جاهاي ديگري برويم و مظنّه قيمت كنيم؟ آيا واقعاً شده است كه يك كيلو پنير را به صرف اينكه فلان مغازه به شما نزديكتر است، از آنجا بخريد يا سراغ چند تا لبنياتي مي‏رويد كه مبادا پنير را گران بخريد. پس چگونه و با چه استدلالي بزرگترين عقايدتان را از دم دست‏ترين افراد گرفته‏ايد؟! آيا به نظر شما مسخره نيست براي چيزي كه بيشترين ضررش هزار تومان است، هزار جا مي‏رويم و ناخنك مي‏زنيم ولي عقايد اساسي زندگيمان را از دم دست‏ترين مغازه مي‏گيريم و مي‏گوييم: خوب دم دست ما اينها بودند!
بنابراين بايد مطالبة دليل كرد و مطالبة دليل ما را به اينجا مي‏كشاند كه بررسي كنيم و ببينيم اصلاً چه چيزي دليل به حساب مي‏آيد؟ چه سخني دليل است و چه سخني دليل نيست؟
مثلاً تكرار مدعا دليل نيست. تكرار مدّعا را كساني دليل مي‏دانند كه اهل تبليغات[13] هستند. مثلاً مي‏گويند: فقط سيب مثل سيب است. مي‏پرسيم: چرا؟ مي‏گويند: به دليل اينكه فقط سيب مثل سيب است. درحالي كه اگر مدعا را صد بار هم تكرار كنند باز هم دليلي نياورده‏اند.
همچنين بايد دقت كرد دليل امري، دليل امر ديگر نيست. اين توتولوژي و واضح است؛ اما گويي ما آن را قبول نداريم و گاهي در زندگي، دليل يك امر را به عنوان دليل امر ديگر قبول مي‏كنيم. فرض كنيد شما به من مي‏گوييد: ثابت كن كه «آب در صد درجه به جوش مي‏آيد». من به شما مي‏گويم: من يك نگاه به ساعت مي‏كنم و با نگاه من ساعت ديواري پودر مي‏شود و پايين مي‏ريزد. اگر اين كار را كردم همة شما مي‏گوييد: اينكه فلاني مي‏گفت «آب در صد درجه به جوش مي‏آيد» حرف درستي است چون آدمي كه با يك نگاه مي‏تواند ساعت ديواري را پودر كند حرفش نادرست نيست. اما آيا اين واقعاً دليل است؟ يا مثلاً شما به من مي‏گوييد: اثبات كن زندگي پس از مرگ وجود دارد. من مي‏گويم: من الان كوه دماوند را كه در شمال تهران است در جنوب قم مي‏گذارم. اگر اين كار را بكنم اكثر قريب به اتفاق مردم روي زمين مي‏گويند: پس فلاني كه مي‏گفت زندگي پس از مرگ وجود دارد درست مي‏گفت؛ غافل از اينكه او با اين كار اثبات كرد كه چشمش قدرتي فوق قدرت چشمهاي ديگران دارد ولي اثبات نكرد كه زندگي پس از مرگ وجود دارد.
همچنين اگر من به جاي اينكه اثبات كنم اين ماژيك خوب نمي‏نويسد، آن را تبديل به خرگوش كنم هنوز اثبات نكرده‏ام كه اين ماژيك خوب نمي‏نويسد، چون «اين ماژيك خوب نمي‏نويسد» دليل ديگري مي‏خواهد.
به عبارت ديگر، همان‏طور كه در بحث وجودشناسي به سنخيت علت و معلول قائليم، در بخش معرفتشناسي هم بايد به سنخيت دليل و مدلول قائل باشيم. دليل بايد با مدلول متناسب باشد، همان‏طور كه در بحث وجودشناسي علت بايد با معلولش سنخيت داشته باشد. همان‏طور كه هر چيزي علت هر چيزي نمي‏شود، هر دليلي هم دليل هر مدعايي نمي‏شود.
بنابراين بايد از هر كسي دليل ادعايش را بخواهيم و اگر هر دليل ديگري آورد بگوييم: همه اينها سر جاي خودش محفوظ، دليل مدعاي اصلي‏ات چيست؟
مطلب ديگري كه بايد به آن توجه كرد اين است كه دليليت يك دليل امري نسبي است و نمي‏شود بگويند كه اين دليل صدراي شيرازي را قانع كرده است، تو با اين عقل كلّه گنجشكي چه مي‏گويي؟ نبايد فكر كرد كه اگر دليلي ابن سينا را قانع كرد مرا هم بايد قانع كند، و اگر مرا قانع نكرد حتماً ذهن من يك خللي دارد يا حتماً مغز من خوب كار نمي‏كند؛ بلكه ممكن است چيزي براي شما دليل قانع‏كننده باشد، ولي براي من قانع‏كننده نباشد يا بالعكس. قانع‏كنندگي دليل، كاملاً بسته به ذهن مخاطبي است كه دليل برايش اقامه مي‏شود و نبايد گفت، اين دليل را فلان فيلسوف هم نتوانسته رد كند، چرا كه به من ربطي ندارد و به نظر من در يك، دو يا هشت تا از مقدمات آن مي‏توان تشكيك كرد.
من بارها گفته‏ام ــ چون از حقايقي است كه هميشه بايد گفت، چرا كه بعد از شنيدن اين حقايق دوباره خوابمان مي‏برد و باز هم بايد كسي آن را متذكر شود ــ كه هيچ‏گاه دكّه خودتان را به خاطر سوپر ماركت ديگران تعطيل نكنيد.
اگر ابن سينا انسان بزرگي بوده است و سوپر ماركت عظيم فكري ـ فرهنگي داشته است، خوب داشته باشد؛ ما هم زير اين راه پله‏ها يك دكّه‏اي داريم، چهار تا قوطي بغل هم گذاشته‏ايم و مقداري هم نخود و لوبيا در آنها ريخته‏ايم. ما نبايد در اين دكّه را ببنديم. البته نمي‏گوييم كه ابن سينا سوپر ماركت خود را ببندد ولي شايد كسي جنس مورد نظر خود را در سوپر ماركت او پيدا نكرد و از ما خريد. البته انتظار نداريم كه همة عالم و آدم سراغ دكّه ما بيايند چرا كه تا ابن سينا هست، كسي سراغ ما نمي‏آيد، ولي بالاخره اگر كسي هم آمد دكّه ما باز است.
بنابراين هر وقت كه دكّه خودتان را به خاطر اينكه كنار شما يك سوپر ماركت باز شده، بستيد زندگي عاريتي داريد نه زندگي اصيل. مگر همين فلاسفة بزرگ ما نيستند كه يكي از ادله‏هايي كه براي زندگي پس از مرگ آورده‏ýاند چنين است: بسياري از افرادي كه مي‏ميرند پس از مرگشان به خواب نزديكانشان مي‏آيند و گاهي چيزهايي مطابق با واقع هم مي‏گويند و پرده از اسراري برمي‏دارند. بعد مي‏گويند: خوب، اينكه معلوم است بدنش پوسيده است. بنابراين مشخص مي‏شود كه روحي داشته كه آن روح به خواب ديگري آمده است. مي‏دانيد مؤداي اين دليل چيست؟ اين است كه تصويري به خواب شخصx آمده است و از نظر شخصx اين تصوير شبيه‏ترين تصوير به y است پس با y مساوي است. اين استدلال را هيچ احدي نمي‏تواند قبول كند. اين معادله كه «تصويري به خواب x مي‏آيد و از نظر x شبيه‏ترين تصوير به تصويرy است مساوي است با y» مورد قبول هيچ رياضيداني نيست، ولي به هر حال ابن سينا آن را پذيرفته است. حالا آيا به دليل اينكه اگر من تا آخر عمر هم جدّ و جهد كنم ممكن است يك صدم عظمت فكري ابن سينا را پيدا نكنم بايد دكّه‏ام را ببندم؟ و تازه اين حرف ابن سيناست، چه برسد به فيلسوفان طراز ده و بيست و پنجاه. وقتي ما دربارة ابن سينا چنين مي‏گوييم شما چه انتظاري داريد كه حرف فيلسوف طراز ده را قبول كنيم؟
گاليله جمله بسيار عالي‏اي دارد. او مي‏گفت: كشيشان (نه روحانيون) از طرفي مي‏گويند: بزرگترين نعمتي كه خدا به شما داده، عقل است؛ و از طرف ديگر مي‏گويند هر مسأله‏اي براي شما پيش آمد و خواستيد در آن تصميم‏گيري كنيد بياييد و از ما كشيشان بپرسيد! مثل اين است كه كسي با هزار منّت ساعتي به شما هديه بدهد، بعد بگويد: ولي هر وقت خواستي بداني ساعت چند است بايد از خودم بپرسي و به ساعتت نگاه نكني. من به تو ساعت را مي‏گويم و من مي‏گويم: پس اين ساعت تنها وزر و وبال من است. ساعتي كه هيچ‏گاه نمي‏توانم به آن نگاه كنم و وقت را بفهمم به چه درد من مي‏خورد؟
حالا شما هم مي‏گوييد: بزرگترين نعمتي كه خدا به شما داده است عقل است ولي هر چيزي را بياييد از ما بپرسيد! بنابراين اين عقل تنها سنگيني‏اش با ماست. آيا اين منطق است و نعمت محسوب مي‏شود؟»
بنابراين ما بايد دكّه خودمان را باز نگه داريم و به هركس بگوييم: دليلت را بگو تا ببينم مي‏توانم حرفت را قبول كنم يا نه؟ در اين صورت زندگي اصيل داريم؛ ولي به محض اينكه گفتيم: قبول مي‏كنم چون تو از بزرگاني، چون افكار عمومي اين را مي‏گويد، چون مي‏خواهم همرنگ با جماعت باشم، چون محبوبيت من حفظ مي‏شود، چون رضاي مردم حفظ مي‏شود، چون پدر و مادر من هستيد و … ديگر زندگي اصيل نداريد.
اين را هم عرض كنم كه هر كس گفته است بايد از پدر و مادر اطاعت كرد، زندگي اصيل ندارد. البته شكي در درستي احترام به پدر و مادر نيست ولي احترام غير از اطاعت است. اصلاً چرا بايد از پدر و مادر اطاعت كرد؟ آيا به صرف اينكه دو نفر باعث شده‏اند من به دنيا بيايم بايد از آنها اطاعت كنم؟ اين دليل است!
در قرآن از قول عدّه‏اي آمده كه مي‏گويند: «إنّا وَجَدْنَا آبَاءنَا عَلَي اُمة وَ إنّا عَلَي آثَارِهم مُهْتَدون» [زخرف: 22] بعد قرآن مي‏گويد: «أوَ لَوْ كَانَ آبَاؤُهُم لايًعْقِلونَ شَيْئاً؟» [بقره: 170] آن وقت چطور است كه آباي آنها لايعقلون شيئا بودند اما آباي ما اينگونه نيستند؟
ما از اين آبا و اجداد زياد داريم، كه چون از بزرگان و … هستند بايد از آنها حرف شنوي داشته باشيم و لذا زندگي اصيل نداريم. اولين علامت اينكه زندگي اصيل نداريم اين است كه نه شاديم، نه اميدواريم و نه آرامش داريم. زندگي اصيل داشتن به دو جهتي كه عرض مي‏كنم ضرورت دارد:
1) اگر به درونتان توجه داريد و مي‏خواهيد يك درون آباد داشته باشيد راهي جز اين نيست. البته اين را هم خودتان بيازماييد و به صرف اينكه من مي‏گويم يا عرفا اين نكته را فهميده‏اند، نپذيريد.
2) اكثر قريب به اتفاق مشكلات اجتماعي ما به اين دليل است كه بت پرستيم و عملة‌بي‏اجر و مزد آرا و افكار ديگران هستيم و آنها زندگي ما را سامان مي‏دهند!
بدين ترتيب ما به نحو مضاعفي نيازمند زندگي اصيل هستيم، چرا كه انسانهايي كه داراي زندگي اصيل هستند هم خودشان منتفع هستند و هم به ميزاني كه جامعه تحت تأثير آنها قرار گيرد، از آنها منتفع مي‏شود.
خدايا چنان كن سرانجام كار
تو خشنود باشي و ما رستگار

هیچ نظری موجود نیست: