هزاران سال قدمت تاریخی نشتیفان و تمدن کهن آن

هزاران سال قدمت تاریخی نشتیفان و تمدن کهن آن

۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

اخلاقى زيستن و اجتماعى عمل كردن


موضوع بحث «اخلاقى زيستن و اجتماعى عمل كردن» است. به تعبيرى ديگر، توجه دادن به پشت صحنه عمل اجتماعى و التفات دادن به اين نكته كه عمل اجتماعى هميشه در زمينه است كه معنا دارد و قابل استمرار است.
سخنان خود را با يك بحثى روانشناسى از «كركگور»، فيلسوف وعارف دانماركى كه در زمينه اخلاق ورابطه آن با زيست فردى وجمعى بيان كرده، آغاز مى كنم. چون اين مقدمه كاملاً مورد قبول من است، شايد مبناى خوبى براى استنتاجات بعدى باشد. كركگور در چند كتاب مهم خود از جمله در كتابى تحت عنوان «خلوص قلب» مطلبى را بدين مضمون مطرح كرده است كه هر انسان در يكى از سه مرحله در حال زيست است: ۱- زيباشناختى ۲- اخلاقى ۳- دينى.
اگر انسانها با دقت كامل به زندگى خود نگاه كنند خود را در حال زيست در يكى از اين حالات مى بينند. آنچه مهم است اين است كه ما انسانها بفهميم كه در كدام يك از اين حالات زندگى مى كنيم و مهمتر آنكه، آرزوى انتقال از مرحله اى به مرحله ديگر در ما پديده آمده و زنده بماند.
۱- مرحله زيباشناختى
مرحله اول را با تعبيرات مختلفى چون، مرحله زيباشناختى، علم الجمال، استحسانى و يا ذوقى از آن نام مى برند.
مى توان گفت، متأسفانه بيشتر انسانها تا آخر عمر در همين مرحله اول مى مانند و وارد مراحل دوم و سوم نمى شوند. در مرحله اول، اصل حاكم بر زندگى انسان، اصل لذت است. البته اين سخن بدان معنا نيست كه لذت چيز بدى است. كركگور نيز در باب لذت داورى منفى نكرده است هدف اصلى او اين است كه نشان دهد اگر اصل حاكم بر زندگى انسان، اصل لذت باشد چه پيش خواهد آمد. در واقع او به ما نشان مى دهد كه كسانى كه اصل حاكم بر زندگيشان اصل لذت است به چه صورتى زندگى خواهند كرد و به چه نتايجى خواهند رسيد و چه ناكامى هايى خواهند داشت. وقتى فردى درمرحله زيباشناختى به سر مى برد همه هم و غم او متوجه اين امر است كه در زندگى هرچه بيشتر كسب لذت كند. اين لذت ها مى توانند كاملاً متنوع باشند. مراد از لذت فقط خوردن، آشاميدن، استراحت، خوابيدن، غريزه جنسى، تفريح و مسافرت نيست. بلكه لذتهايى كه در نظر انسان عادى كوچه و بازار متعالى به حساب مى آيد، آنها هم جزو اين مرحله قرار مى گيرند. لذتهايى مانند: علم طلبى، كنجكاوى ،شركت در فعاليت هاى اجتماعى و آرمان جويى اجتماعى. اينها هم لذت محسوب مى شوند چرا كه انسان را نوعى سيرى مى بخشند.
انسانى كه در مرحله زيباشناختى زندگى مى كند دلش مى خواهد در حد توان و با توجه به تمام محدوديتهايى كه محيط و وراثت بر او تحميل كرده است لذت بيشترى را دروجود خود انبار كند.در واقع مثل اين است كه وجود خودرا مخزنى مى داند كه بايد هرچه بيشتر از لذت پر شود و كمتر از درد و رنج و الم. از اين رو است كه اين انسان در هر اوضاع و احوالى كه در آن قرار مى گيرد، از اين زاويه بدان مى نگرد كه، آن وضعيت به چه ميزان براى او لذتبخش است وبه چه ميزان او را از الم دور نگه مى دارد. اينچنين انسانى در هر وضع و حالى، درست مانند تاجرى زندگى مى كند كه توجهش به نوسان قيمت ها در بازار و تحولات اقتصادى است تا بتواند در وضعيت جديد بهتر مانور دهد. چنين تاجرى فقط درصدد اين است كه كمتر ببازد و بيشتر ببرد.بنابراين هرگونه چرخش، تغيير مسير و تغيير موضعى فقط بر اين اساس قابل توجيه است كه سود بيشتر و زيان كمترى در بر داشته باشد.
انسان لذت جو نيز دقيقاً همين گونه عمل مى كند. يعنى فقط و فقط لذت بر او حكم مى كند كه چه عملى را انجام دهد و چه عملى را انجام ندهد؛ چه جايى سخنى بگويد، چه جايى سكوت كند. كجا به فلان عمل دست بزند و كجا از فلان عمل دست بردارد و... در تمام شؤون زندگى اعم از فردى و جمعى، اعم از اقتصادى يا سياسى و... فقط امر سود و زيان مد نظر اوست.
از نظر كركگور يك مسأله مهم در اين مرحله وجود دارد و آن اينكه كسانى كه درمرحله زيبايى شناختى زندگى مى كنند همواره در وضعيت اندوه و حسرت به سر مى برند. زيرا وعده اى كه به ايشان داده مى شود وفا نخواهد شد. يعنى نوعى استمتاع و كاميابى از آنها دريغ خواهد شد. مثال ساده اى كه كركگور مى گويد اين است: فرض كنيد زنبور عسلى روى يك گل خاص مى نشيند. اگر اين زنبور عسل هيچ گل ديگرى نمى ديد و از وجود هيچ گل ديگرى خبر نداشت، تنها بر اين گل استقرار پيدا مى كرد و تا آنجا كه از اين گل شهد قابل استخراج بود، استفاده مى كرد، يعنى تمام لذتى را كه مى توانست از اين گل ببرد، مى برد. اما مشكل زنبور عسل اين است كه به محض اينكه روى گلى كه از بويش، مزه اش، رنگش و يا از هرچيز ديگرى كه ما از آن چندان خبر دار نيستيم خوشش مى آيد و مى نشيند و احساس لذت مى كند، ناگهان گل ديگر به چشمش خوش مى آيد. لذت انگيزى گل ديگر باعث مى شود كه زنبور عسل يا بلافاصله از روى گل اول بلند شود و بر روى گل دوم بنشيند و يا اگر هم بر گل اول بنشيند، لذتى كه از اين گل مى برد به كامش تلخ آيد. چون مى داند كه اين لذت را به قيمت محروم شدن از ديگرلذتها دارد.
وقتى انسان احساس كند، چيزى كه به دست مى آورد به قيمت از دست دادن چيز يا چيزهاى ديگر است، آنگاه از آن چيزى كه در دسترسش است آنچنان كه بايد و شايد، لذت نمى برد.حال فرض كنيد زنبور از روى گل اول برخاسته و بر روى گل دوم مى نشيند. وقتى روى گل دوم مى نشيند مشكلش دو تا مى شود.يكى اينكه گل سوم پيش چشمش مى آيد و ديگر اينكه هنوز خاطره گل اول از ذهن او محو نشده است و به همين دليل از گل دوم هم لذت نمى برد. زيرا زنبور تا آخر عمر در يك سرگردانى است و به تعبير خود كركگور در نوعى «ندانم چه كارى» مى ماند و هيچ گلى چنانكه بايد و شايد اورا كامياب نمى كند.
در اينجا مثال ديگرى مى زنم. «استنيسلاووه» يكى از متفكران اروپاى شرقى، در مقدمه يكى از رمانهاى خود، مطلب خيلى عميقى را مطرح كرده كه اتفاقاً به طور كامل با موضوعى كه در اينجا مطرح شد مرتبط است. از نظر ايشان رشد تكنولوژى در واقع رشد محروميت است. تكنولوژى امكانات افراد را در هر لحظه افزايش مى دهد و اين خود باعث مى شود كه هر وقت به يكى از امكانات مشغول مى شويد تلخ كام بمانيد.
اما آن زمانى كه تكنولوژى رشد نكرده بود انسانها تعداد كارهايى را كه در هر لحظه مى توانستند انجام دهند يا يك كار بوده و يا كارهاى بسيار معدود ديگر. طبعاً اگر به آن كار واحد و يا يكى از آن چند كار مشغول مى شديد متناسب با آن احساس لذت مى كرديد. اما امروز كه تكنولوژى رشد كرده، به ما مى گويد: شما مى توانيد اكنون با در اختيار داشتن تكنولوژى در آن واحد پنجاه يا صد و ... حق گزينش داشته باشيد. هر چه تعداد گزينه ها بيشتر شود، آن گزينه اى كه انتخاب خواهد شد در مقام عمل لذت كمترى در برخواهد داشت.
بدين معنى، رشد تكنولوژى استمتاع بيشتر نيست بلكه رشد محروميت بيشتر است. اين سخن كاملاً با مذاق فردى مانند كركگور سازگار است. وى مى گويد: كسانى كه در مقام زيبايى شناسى عمل مى كنند و اصل حاكم بر زندگيشان اصل لذت است، بيشتر دچار اندوه و حسرت مى شوند. زيرا لذتهايى كه انسان مى تواند در زندگى در اختيار داشته باشد خيلى فراوان است ولى در هر لحظه چاره اى جز اين نيست كه فقط از يكى از اين لذتها مى تواند بهره مند گردد.
مشكل دومى كه از نظر كركگور براى انسان لذت گرا به وجود مى آيد اين است كه لذتها پايان ندارد و انسان هيچگاه از لذت سيراب نمى شود. اين است كه به گفته كركگور كسانى كه در اين مرحله زندگى مى كنند بالمآل تلخ كامند. اين مرحله وعده اش لذت بود اما نتيجه اش جز رنج نخواهد بود. در اين مرحله وعده‌اى عمل نشده وجود دارد. به همين دليل كسانى كه تا آخر عمرشان در اين مرحله زندگى مى كنند هر چه بيشتر به پايان عمر نزديكتر مى شوند تلخ كام تر هستند چون احساس مى كنند در نهايت بازنده شده اند و آن چيزى را كه گمان مى كردند مى برند، نبرده‌اند و به خاطر بردن بساكارها كه كرده بودند و بسا كارها كه نكرده بودند.
۲- مرحله اخلاقى
كركگور معتقد است كه راه دومى هم وجود دارد و آن اين كه ما از مرحله زيباشناختى به مرحله اخلاقى وارد شويم. البته شكى نيست كه وارد شدن به مرحله اخلاقى، عملى نيست كه با يك تصميم گيرى ساده بتوان انجام داد. اين مرحله، مرحله اى است كه مبادى و مقدمات خيلى فراوانى لازم دارد و البته من هم در اينجا در مقام احصاى آنها نيستم.
در مرحله اخلاقى، لذت اصل برانسان نيست. بلكه يك سلسله اصول و مبانى بر زندگى انسان حاكم است. يعنى كسى كه در مرحله اخلاقى زندگى مى كند، كسى است كه مى گويد: من در زندگى فردى، در زندگى جمعى، در خلوت، در جلوت، در غم، در شادى، اصلاً به اين فكر نيستم كه لذتى عايدم شود يا الم و رنجى از من دور. اين انسان اصلاً در فكر لذت و الم نيست. فقط در اين انديشه است كه يك سلسله اصول را به هيچ قيمتى از دست ندهد. اگر اين اصول در لذت است، لذت را از دست ندهد و اگر در الم است، الم را از دست ندهد. يعنى اگر من در آن مرحله باشم مى‌خواهم چنان زندگى كنم كه يك سلسله مبانى و اصول عملاً در زير پاى من لگدمال نشود. وقتى اين اصول در نظر من محفوظ مى مانند، ديگر هر چه پيش آيد، گو پيش آيد، هر چه هست، گو باشد. آنها مهم نيست و مرا از آنها باكى نيست. فقط مسأله بر سر اين است كه اصول من از بين نروند.
براى كسانى كه در مرحله اخلاقى به سر مى برند، اين اصول، اصولى واحد نيستند. ممكن است من اصولى براى خود مقرر كرده باشم و شما اصولى ديگر را براى خود. ممكن است من يك اصل براى زندگى خود مقرر كنم و شما دو اصل. حتى اين نكته نيز موردبحث نيست كه اين اصول را از كجا مى آوريم. ممكن است من اين اصول را از بينش خود وضع كنم يا از كسى كه نهايت اطمينان را به او دارم. البته از نظر كركگور آنچه كه ارزشمند است اين است كه من اين اصول را خود براى خود وضع مى كنم.
درواقع منظور اين است كه من در وضع اين اصول فعال باشم نه منفعل، و كنش پذيرى و تقليد ازديگران نداشته باشم. اما به هرحال اينها موردبحث نيست. بلكه مهم اين است كه من يك سلسله اصول را زيرپا بگذارم. ما با اين بحث كه بهتر است چه اصلى بر زندگى يك انسان اخلاقى حاكم باشد فعلاً كارى نداريم.
بحث اصلى اين است كه اخلاقى زيستن، متعالى تر از زيست زيباشناسانه است. هنگامى كه به اين صورت زندگى كنيم، زندگى ما از يك صورت متفاوتى برخوردار خواهدبود و مثالى كه به نظر مى آيد براى اين بحث نافع باشد اين است كه فرض كنيد كه من پنج كيلو پياز خريده و درحال رفتن به سوى خانه هستم. درراه، يك سلسله حوادث براى من پيش مى آيد و من در اين حوادث به گونه اى واكنش نشان مى دهم كه متوجه هستم چيزى كه در دست دارم پياز است. مثلاً اگر كسى در بين راه به من اهانت كرد، از واكنشهاى خشمگينانه نشان دادن باكى ندارم. اگر كسى به من تنه زد، ممكن است برگردم و نسبت به او پرخاش كنم. اگر دوچرخه سوارى با سرعت مى آيد ممكن است براى اينكه به او نشان دهم كه سرعتش زياد است، به منظور متوقف كردنش جلويش هم بايستم. درواقع من باتوجه به اينكه آنچه دارم پياز است اينگونه واكنش نشان مى دهم. اما درنظر بگيريد به جاى پياز، در دست من بلور ظريف، گران قيمت و بسيارشكننده اى باشد. دراينجا خواهيد ديد كه واكنشهاى من بسيار متفاوت است. اگر كسى تنه بزند، بدون اينكه پرخاشى كنم به راه خود ادامه مى دهم يا اگر ديدم دوچرخه اى با سرعت مى آيد به جاى اعتراض به سرعت فراوان او، خود را سريع كنار مى كشم. حتى اگر كسى به من فحش داد، من ناشنيده مى گيريم. چون مى دانم اگر قرار باشد فحش را شنيده بگيرم و واكنش مناسب نشان دهم، ممكن است با او دست به گريبان شوم و دراين بين هر چيزى عايد من شود ولى يك چيز مسلم است و آن اينكه بلور خواهدشكست. پس مى بينيد كه من به يك نحوه خاصى زندگى مى كنم. زندگى همراه با احتياط، به معناى دقيق كلمه همراه با «مراقبت». مراقبت در اصل، در زبان عرفانى ما به همين معنا بوده است. يعنى هنگامى كه من مراقبت مى كنم، در حال حفظ چيزى هستم و مى خواهم آن را محفوظ نگه دارم.
به تعبير كركگور، با مراقبت رنجها نه تنها فراموش خواهدشد بلكه بالاتر ازهمه اينها نوعى دگرگونى و تغيير ماهيت پيدا مى كنند و تبديل به لذت مى شوند. اين مرحله دوم است كه در آن به جاى لذت، حفظ اصول، حاكم بر زندگى است.
۳. مرحله دينى
كركگور معتقد بود كه مرحله اى از اين بالاتر هم وجود دارد و آن مرحله دينى است. به نظر كركگور در مرحله دينى نه اصول بر انسان حاكم است و نه لذت، بلكه در آن مرحله فقط عشق برانسان حاكم است و چون عشق برانسان حاكم است ، هيبت و احتشام وعزت، جمال و جلال معشوق بر زندگى انسان حكومت مى كند.
هرچه اين جمال و جلال اقتضا كند، شخص به موجب آن رفتار مى كند. كركگور دركتاب «ترس و لرز» مى‌گويد: شما در باب مأمورشدن حضرت ابراهيم براى كشتن فرزند خودچه مى گوييد؟ در تورات آمده است كه حضرت ابراهيم (ع) مأمور شد فرزند خود را بكشد. در قرآن هم به اين داستان اشاراتى هست كه ابراهيم مأمور ذبح فرزند خود شد. كركگور مى گويد: آيا تاكنون شما هيچ وقت فكر كرده ايد كه چرا حضرت ابراهيم (ع) سؤال نكرد كه خدايا من به چه گناهى فرزندم را بكشم؟ فرزندم چه كرده كه مستوجب قتل است؟ مگر مى توان قبل از جنايت و اصلاً بدون جنايت يك فرد را قصاص كرد؟ از سوى ديگر كركگور مى گويد كه در دل اسحاق و به تعبير ما اسماعيل اين نگذشت كه چرا بايد كشته شوم؟ مگر چه گناهى كرده ام؟ گناه من اين است كه پدرم مى خواهد به خدا نزديك شود. چه منطقى براين جريان حاكم است؟
كركگور به خصوص در كتاب «ترس و لرز» كه موضوع اصلى كتاب در اين باب است و در كتاب ديگرى تحت عنوان «بيمارى تا دم مرگ» به اين نكته اشاره مى كند كه ابراهيم و اسماعيل از عرصه اخلاقى بالاتر آمده‌اند. كسى كه مى گويد مگر مى توان قبل از جنايت قصاص كرد، چنين فردى در مرحله اخلاقى زندگى مى كند. اما كسى كه فقط در خدمت معشوق زندگى مى كند، سخن معشوق براى او بالاتر از اخلاق است.
البته مراد او از معشوق در اين بحث يك معشوق آسمانى و ملكوتى است . دليل اينكه هيچ اعتراضى در ذهن و ضمير حضرت ابراهيم و اسماعيل جوانه نمى زند به خاطر اين است كه اينها از اين مرجع (اخلاقى) فراتر رفته‌اند و در عشق، رضاى معشوق اصل حاكم بر زندگى آنان است.
در واقع شخص (عاشق ) مى خواهد لبخندى بر لب معشوق بنشاند. حتى در عشقهاى زمينى هم اين چنين است . آدمى در عشق زمينى هم وقتى كه در مرحله عشق زندگى مى كند. رضايت معشوق براى او ، از هر چيز ديگرى ارزشمندتر است. وقتى لبخند معشوق رامى بيند در واقع اجر همه زحمات، محروميتها و نابسامانى‌هايى را كه تجربه مى كند، مى گيرد.
نكته مهم آن است كه هريك از ما اگر در مرحله زيبايى شناختى زندگى مى كنيم بايد به مرحله اخلاقى راه پيدا كنيم. البته نه براى پاداش آخرت و نه براى بهشت و جهنم . هميشه بايد يك سلسله اصول بر زندگى اجتماعى ما (خواه در بعد اقتصادى و خواه در بعد سياسى و خواه در بعد فرهنگى آن) حاكم باشد، حتى اگر قبول آن اصول، با تحمل درد و رنج همراه باشد.
درد و رنجهاى زندگى سه ويژگى دارند: ۱- پايان ناپذيرند ۲- استثنا ناپذيرند ۳- كلى و تعميم پذيرند. درد و رنجها با اين سه ويژگى كه دارند در عين حال مى توانند قابل تحمل باشند، حتى از اين بالاتر، مى توانند به نوعى رضايت باطنى تبديل شوند و آن وقتى است كه انسان احساس كند در وراى تمام گرد و غبارها تمام اين فراز و نشيب ها مى تواند اين بلور خود را به مقصد رساند و از اصول خود مراقبت كند.
اين نكته قابل توجه است كه ما بايد بتوانيم درد و رنج را تحمل كنيم زيرا زندگى ما قرين درد و رنج است. ما در هر كشورى كه زندگى كنيم بى عدالتى خواهيم ديد با هر نظامى كه حاكم باشد؛ چه نظام جمهورى اسلامى باشد، چه نظام سوسياليستى و چه ليبراليستى.
به هر حال، حكومت و جامعه هيچگاه از يك سلسله امور خالى نخواهد بود كه البته بايد سعى كنيم اين نابسامانى ها و كجى ها را تقليل دهيم، ولى در عين حال بايد واقع بين باشيم تا فريب يك اتوپيا و مدينه فاضله را نخوريم و گمان نكنيم كه يك چنين مدينه فاضله اى بر روى زمين پديد آمدنى است. بايد بدانيم كه {تا} انسان زيست مى كند جامعه بدون ظلم پديد نخواهد آمد؛ چون جامعه بدون ظلم پديدار نمى شود، طبعاً جامعه بدون درد و رنج هم نخواهيم داشت.
اما افرادى هستند كه مى توانند با تمام اين درد و رنجها يك رضايت باطن و لبخندى درونى داشته باشند. منتها به اين شرط كه احساس كنند على رغم اين فشارها حداقل، اصول آنان محفوظ مانده است. وقتى اين اصول محفوظ بماند زندگى معنا پيدا مى كند.
اصل اول: حفظ سازگارى
ما به عنوان كسانى كه در واقع شأن دانش پژوهى داريم و جامعه هم اين كاركرد را از ما بيشتر انتظار دارد، بايد بخشى از اصول اخلاقى مان را به تفكر معطوف كنيم. گاهى اصول اخلاقى به اعمال ما معطوف مى شود و گاهى بر عواطف و احساسات ما و گاهى هم بر عقيده و تفكر ما. من در اينجا مورد سوم را بيشتر مورد تأكيد قرار مى دهم. خوب است بر اعمال مان و عواطف و احساساتمان يك سلسله اصول اخلاقى حاكميت داشته باشند. البته من اين اصول اخلاقى را اصلاً از دين و مذهب نمى گيرم. زيرا ممكن است من مخاطبانى داشته باشم كه دين و مذهبى نداشته باشند و ديگر اينكه اصول اخلاقى مبتنى بر دين و مذهب داراى يكسرى پيش فرض هاى متافيزيكى خيلى سهمگين هستند كه اين پيش فرضها در غالب موارد قابل اثبات «آبژكتيو» (عينى) و همگان پذير نيستند. به اين لحاظ نمى توان در هر جا به دين و مذهب متمسك شد.
يكى از اين اصولى كه به نظر مى رسد، بتوانند بر عقيده ما حاكميت داشته باشد اين اصل است كه ما در كل زندگى فكرى و عقيدتى خود هميشه بايد اين دل نگرانى را داشته باشيم كه آيا در تفكر ما هماهنگى (consistency) وجود دارد يا نه. آيا آرا و نظرات من با هم سازگارند، يا من يك بام و دو هوا در عقيده و عمل هستم.
به نظر من، بزرگترين علامت انسانيت آن است كه نوعى سازگارى بين آرا و نظريات انسان وجود داشته باشد. انسان نمى تواند در يك جا به گونه اى بينديشد و در جايى ديگر، گونه اى ديگر كه مطلقاً بين اين دو گونه انديشه ناسازگارى وجود داشته باشد. ممكن است الآن بسيارى از عناصر فكرى بعضى از ما مبتنى بر عناصر فكرى مدرن باشد و چه بسا در ميان ما كسانى باشند كه واقعاً بعضى از عناصر فكرى آنها پسا مدرن است. خوب اين ها با هم ناسازگارند.
عرضه فكر مانند بساط ميوه فروشى نيست كه هر ميوه اى خواستيد انتخاب كنيد و هيچ كس هم، به شما اعتراض نكند. البته انسان مى تواند داراى نوعى نظام التقاطى در فكرش باشد، اما به اين شرط كه اجزاى اين نظام التقاطى با هم سازگار باشند. انصافاً در بسيارى از موارد ميان ذهن و ضمير خود اين سازگارى را به وجود نياورده ايم. يعنى فكرمان داراى اجزايى است كه با هم سازگار نيستند. ما هم سنتى هستيم، هم مدرن و هم پست مدرن. در واقع، ما در بسيارى از اين مبادى فقط با اتكا، به مغالطه منطقى توانسته ايم بمانيم.
اصل دوم: دورى از تقليد
اصل دومى كه به نظر من در ميان ما كم وجود دارد اين است كه ما به ندرت مى انديشيم و هنوز در مرحله تقليد هستيم. به طور مثال عوام الناس ما از يك روحانى كه پشت سر او نماز مى گذارند تقليد مى كنند و ما «دانشگاهيان» ممكن است از يك روحانى دانشمندتر. انصافاً ما در اين جهت به بلوغ فكرى نرسيده ايم و عموماً اهل تقليد و تلقين پذيرى هستيم. در واقع رفتار ما مثل كسى است كه تحت تأثير تبليغات كالاها قرار مى گيرند. در واقع اولين كسى كه بتواند در ما تلقين پذيرى جدى ايجاد كند ما متاع او را مى خريم. به نظر من كمال و علو قدر ما دانشجويان در اين است كه از تقليد بيرون آييم و قدر و وزن منطقى هر سخن را بسنجيم.
اصل سوم: وداع با تعصب
اصل سومى كه آن نيز خيلى مهم است، اين است كه ما بايد بتوانيم خودمان را در جاى ديگران قرار دهيم و فكر كنيم اگر آدمى نتواند خود را در جاى ديگران قرار دهد و به جاى ديگران فكر كند، كارش به تعصب مي كشد. متعصب كسى است كه از يك دريچه به عالم نگاه مى كند ولى نمى تواند از پشت ديگر پنجره ها به عالم نگاه اندازد. اگر كسى فكر كند براى نگاه به عالم فقط يك پنجره وجود دارد خواه، ناخواه او متعصب است و يك فرد اگر بخواهد متعصب نباشد بايد بتواند خودش را از دريچه اى به دريچه ديگر منتقل كند. وقتى منظر عوض شد مى فهمند كه دنياگونه اى ديگر نيز هست. تعصب فقط و فقط ناشى از اين است كه آدم نمى‌تواند پايش را از كفش خودش بيرون آورد و در كفش ديگرى بگذارد.
يك ضرب المثل جالب انگليسى مى گويد: «يك بار هم پايت را در داخل كفش من كن»، يك بار هم جاى من بيا و از ديدگاه من به عالم نگاه كن. به تعبير كانت خوب است ما گاهى به جاى ديگران فكر كنيم. نه براى اين كه فكرمان را به آنها القا كنيم و آنها را مقلد خود سازيم، بلكه براى اين كه ببينيم عالم در نظر ديگران چگونه است. البته اين نحوه عمل يك تيپ ايده آل است.
امروزه در جامعه، ما بيشترين رنج را، از ناحيه افراد متعصبى مى بريم كه فقط از منظر خودشان به اين عالم نگاه مى كنند و اصلاً تصور نمى كنند كه منظر ديگرى وجود داشته باشد. تعصب داشتن فرق نمى كند كه پنجره من، مدرن باشد و آن پنجره ديگر، سنتى. اگر فرد مدرن هم حاضر نباشد از پنجره سنتى به عالم نگاه كند، اين فرد هم در مدرن بودن خودش تعصب دارد. همچنان كه سنتيان چون نمى توانند از پنجره مدرنيزم به عالم نگاه كنند، در سنتى بودن خود متعصب هستند. يكى از فوايد جدى مطالعه كتاب هاى مختلف اين است كه اگر خودتان هم نمى توانيد پنجره اى به روى عالم بگشاييد حداقل اگر كسى شما را دعوت كرد تا از طريق كتابش و از پنجره او به عالم نگاه كنيد، او را لبيك مى گوييد. كه البته متأسفانه اين هم در ميان ما نيست.
اصل چهارم: عقل و آزادى
من بر اين نكته تأكيد دارم كه «خشونت طلبان» مى خواهند يك وجه بزرگ انسانيت ما را له كنند و آن وجه، آزادى ما است. انسانيت دو بعد بيشتر ندارد و خشونت طلبان مى خواهند بعد آزادى ما را از ما بگيرند.
از سويى ديگر نيز كسانى هستند كه مى خواهند وجه ديگر از انسانيتمان را از بين ببرند. آنها «لفاظان» هستند. اين ها سخنرانانى هستند كه فقط كلى گويى مى كنند و سخنان كليشه اى مى گويند. اينها مىخواهند عقلانيتمان را از بين ببرند. به همين دليل است كه خشونت طلبان بزرگ تاريخ معمولاً سخنرانان قهارى بوده اند. انسانيت ما فقط به «آزادى» و «عقلانيت» ماست.
اگر بخواهيم انسانى را دست آموز خود كنيم اول بايد انسانيتش را از او بگيريم. با خشونت، روح آزادگى را در او خرد مى كنيم و با كلى گويى و كليشه پردازى و سخنان مبهم وجه عقلانيتش را در محاق مى بريم. انسانى كه آزادى و عقلانيتش را از او بگيرند، واقعاً يك حيوان دست آموز مى شود.
در تاريخ افرادى چون هيتلر و لنين را مى بينيد كه سخنرانانى قهار و قوى بودند. هيتلر تقريباً تا سال ۱۹۳۹ كه هنوز جنگ شروع نشده بود و در سال هاى جنگ، دستور داده بود كه هيج وقت سخنرانى هايش را در روزنامه هاى صبح چاپ نكند و از راديو نيز صبح ها پخش نشود. استدلالش - كه البته بعداً معلوم شد- اين بود كه مى گفت: مردم صبح ها ذهن هاى خيلى تند و تيز دارند و هر سخنى كه من مى گويم، به دنبال دليلش هستند. اما هنگام عصر ذهن ها در اثر كار روزانه خسته و فرسوده مى شود و حالت اسفنجى به خود مى گيرد و ديگر اصلاً فكر نمى كند كه مغالطه كرده‌ام.
به نظر من انتظار اخلاقى معقولى كه مى شود از قشر روشنفكر داشت اين است كه: از كلى گويى و مبهم گويى دست بردارد و ادعاهاى بلادليل را مطرح نكند.
متن ويراسته سخنرانى استاد مصطفي ملكيان در انجمن اسلامى دانشجويان دانشگاه تهران در سال 

هیچ نظری موجود نیست: