هزاران سال قدمت تاریخی نشتیفان و تمدن کهن آن

هزاران سال قدمت تاریخی نشتیفان و تمدن کهن آن

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

خیال‌پرستی

مردی و زنی ز روی بازی / کر‌دند فرودی و فرازی
یک قطرۀ چِرکِن از خدنگی / افتاد به قعر چاهِ تنگی
کر‌می شد و خوردِ او ز خون شد / یک جانور زمین فزون شد
با گردش هور و چرخِ افلاک / شد آدمی و فتاد بر خاک
انبانِ مر‌کب از تن و جان / نوعی ز هز‌ار گو‌نه حیوان
مجموعۀ حلق‌ و بطن و شرج است / دل‌بستۀ خورد و خواب و فرج است
پیل و پشه و عقاب و زنبور / خر گوش و پلنگ و ماهی و مور
انسان و پر‌نده و خز‌نده / دام و دد و هر‌چه هست زنده
در کشتى زندگی سوار‌ند / ره سوی عدم همی سپار‌ند
تا بار دگر شوند مو‌جود / از روز ازل جهان چنین بود
آیند و روند و باز آیند / با‌زی‌چۀ دستِ کبر‌یا‌یند
این آمد و شد به‌کس عیان نیست / هر‌چند که بر خرَد نهان نیست

ای‌ صاحبِ عقل و هوش و بینش / روشن ز تو چشمِ آفرینش
رخ سوی سراب چند با‌شی / در پردۀ خواب چند با‌شی
بر‌خیز و نقاب را فرو هل / تا کی چو خران دو پای درگل
اسبابِ خرد فرو نهاده / در چاهِ فسا‌نه اوفتاده
بر دجله و تشنه ‌لب نشسته / آزاده و دست و پای بسته
در خویش نظر کن ای خر‌دمند / افسونِ فسا‌نه گشته تا چند

گر در نگری ز روی ادراک / در قعر زمین و اوجِ افلاک
در گردش ماه و انجم و هور / در راز حیات و ظلمت و نور
بینى که سخن به این درازی / بس ما‌یه‌ور است و نیست بازی
از بازیِ کو‌د‌کا‌نه بگذر / بنگر که خرد چرا است در سر
این ما‌یه خرد که در سرِ تو است / استاد و امام و رهبر تو است
چیزی که برِ خِرَد محال است / می‌دان که فسا‌نه و خیال است

خلاّقِ جهان بشر صفت نیست / از کلِ صفاتِ خلق عاری است
او جسم و سر و دهان ندارد / تا نطق و کلام بر لب آرد
نه قهر کند نه خشم رانَد / نه کینه ز کس به دل نشا‌نَد
از عیبْ منزّه است ذاتش / حُسن است سر‌اسرِ صفاتش
حسنی که به وصف در نیا‌ید / هر وصف کز او کنی نشاید
وصفش همه آن که کِر‌دگار است / هم مُبدِع و آفر‌ید‌گار است
زین بیش هر آنچه زو بگوئی / در او صفتی ز خلق جوئی

در سنت کر‌دگار بى‌چون / نظمی است نهفته حسبِ قانون
خو‌رشید ز غرب بر نیا‌ید / کودک ز کَشالِ ران نز‌اید
ما‌دینه اگر که نر نبیند / در باغِ رحِم ثمر نبیند
نخل از سخنِ کسی نجنبد / دیوار به‌امرِ کس نرُ‌نبد
دریا نشود به‌امرِ کس خشک / سرگین نشود به‌امر کس مشک
از شا‌خۀ بید بر نر‌یزد / از ابرِ سیا‌ه زر نر‌یزد
برف سیه و زغال اسپید / در وهم و خیال می‌شود دید
از غیبْ کسی خبر ندارد / اوراد و فسون اثر ندارد
شیخی و مر‌یدی و کر‌امات / شطح است و فسا‌نه است و طا‌مات
دیو و پری و اَجِنّه و غول / وهم است و خیال و قصۀ گول

خر پاره‌کنانِ رندِ چالاک / شکلِ شبحی زدند بر خاک
نقشی ز خیال بر‌کشیدند / از خا‌نه تو را به‌در کشیدند
دل خوش‌کُنَکی به‌تو نمو‌دند / رند‌انه تو را ز تو ربو‌دند
تا عقل تو از میا‌نه بر‌خا‌ست / اوهام گر‌فتت از چپ و راست
بر‌گَرد به خویش و نیک بنگر / با بینش عقل و دیدۀ سر
بى ‌روغن و بى فتیله نوری / افر‌وخته در سرای کوری
نوری ز چر‌اغی این‌چنینى / هر‌گز به سرای کس نبینى
زافسا‌نۀ این چراغِ بى‌نور / چشمِ خردت شده است کم‌زور
افسون شد‌ه‌ای فسا‌نه خوانی / اُشتُر به سرابِ وهم رانی
اندر دژِ وهمِ خود امیری / در چاهِ فسا‌نه‌ها اسیری
جای تو نه بومِ چاه باشد / بل بر سرِ بانِ ماه باشد
بر‌خیز و ز چاهِ وهم بگر‌یز / دژهای خر‌افه را فرو ریز
هر‌گه که ز وهم خویش رستی / بینی که خیال می‌پر‌ستی

هیچ نظری موجود نیست: