حدیث زلف جانان بس دراز است / چه میپرسی از او، کآن جای راز است
مپرس از من حدیث زلفِ پُرچین / مجُنبانید زنجیر مجانین
چو او بر کاروانِ عقلْ ره زد / به دستِ خویشتن بر وی گره زد
دل ما دارد از زلفش نشانی / که خود ساکن نمیگردد زمانی
گهی چون چشمِ مخمورش خرابیم / گهی چون زلف او در اضطرابیم
زهی شربت زهی لذت زهی ذوق / زهی حیرت زهی دولت زهی شوق
خوشا آن دم که ما بیخویش باشیم / غنیّ مطلق و درویش باشیم
نه دین نه عقل نه تقوا نه ادراک / فتاده مست و حیران بر سر خاک
بهشت و حور و خُلد آنجا چه سنجد / که بیگانه در آن خلوت نگنجد
چو رویش دیدم و خوردم از آن می / ندانم تا چه خواهد شد پس از وی
پیِ هر مستیئی باشد خماری / از این اندیشه دل خون گشت، باری
شرابِ بیخودی درکش زمانی / مگر از دستِ خود یابی امانی
بخور می، وارهان خود را ز سردی / که بدمستی به است از نیکمردی
ز بوی جرعهئی کافتاد بر خاک / برآمد آدمی تا شد بر افلاک
ز عکس او تنِ پژمرده جان یافت / ز تابَش جانِ افسرده روان یافت
جهانی خَلق از او سرگشته دائم / ز خان و مان خود برگشته دائم
یکی از بوی دُردش ناقل آمد / یکی از نیمجرعه عاقل آمد
یکی از جرعهئی گردیده صادق / یکی از یک صراحی گشته عاشق
یکی دیگر فرو برده به یکبار / می و میخانه و ساقی و میخوار
کشیده جمله و مانده دهن باز / زهی دریادلِ رِندِ سرافراز
در آشامیده هستی را به یکبار / فراغت یافته ز اقرار و انکار
شده فارغ ز زهدِ خشک و طامات / گرفته دامُنِ پیر خرابات
خرابات از جهانِ بیمثالی است / مقامِ عاشقانِ لااُبالی است
خراباتی خراب اندر خراب است / که در صحرای او عالم سراب است
شراب بیخودی در سر گرفته / به تَرکِ جمله خیر و شر گرفته
گرفته دامُنِ رندانِ خَمّار / وز اسلام مجازی گشته بیزار
مسلمان گر بدانستی که بت چیست / بدانستی که دین در بتپرستی است
بدان خوبی رخ بت را که آراست / که گشتی بتپرست ار حق نمیخواست؟
هم او کرد و هم او گفت و هم او بود / نکو کرد و نکو گفت و نکو بود
فتاده سروری اکنون به جُهّال / از آن گشتند مردم جمله بدحال
همه احوال عالم باژگون است / اگر تو عاقلی، بنگر که چون است
کنون شیخِ خودت کردی تو ای خر / خری را کز خری هست از تو خرتر
همه افسانه و افسون و بند است / به جانِ خواجه، که اینها ریشخند است
جهان آنِ تو و تو مانده عاجز / ز تو محرومتر کس دیده هرگز؟!
ظهور قدرت و علم و ارادت / بە تواست، ای بندۀ صاحب سعادت
حنیفی شو ز هر قید و مذاهب / درآ در دیرِ دین مانند راهب
به ترسازاده ده دل را به یک بار / مجرد شود ز هر اقرار و انکار
بت ترسابچه نوری است باهِر / که از روی بتان دارد مظاهر
کند او جمله دلها را وِشاقی / گهی گردد مُغَنّی گاه ساقی
زهی مطرب که از یک نغمۂ خَوش / زند در خرمن صد زاهد آتش
زهی ساقی که او از یک پیاله / کند بیخود دو صد هفتادساله
درآمد از دَرَم آن مه سحرگاه / مرا از خوابِ غفلت کرد آگاه
یکی پیمانه پر کرد و به من داد / که از آبِ وی آتش در من افتاد
چو آشامیدم آن پیمانه را پاک / در افتادم ز مستی بر سرِ خاک
کنون نه نیستم در خود نه هستم / نه هشیارم نه مخمورم نه مستم
گهی چون چشم او دارم سری خوش / گهی چون زلف او باشم مشوش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر