هزاران سال قدمت تاریخی نشتیفان و تمدن کهن آن

هزاران سال قدمت تاریخی نشتیفان و تمدن کهن آن

۱۳۸۸ تیر ۱۴, یکشنبه

امت، ملت، مردم

حیات روح فقط هنگامی به حقیقت خویش راه می‌یابد که خویشتن را در تنگدستی و ناامیدی مطلق بیابد. روح عبارت است از همین قدرت اما نه در مقام امری ایجابی که از امر منفی روی خود را برمی‌گرداند ـ مانند وقتی که درباره چیزی می‌گوییم «این باطل یا کاذب است؛ خب، این که از این، حالا بروم سراغ چیزی دیگر» ــ روح همین قدرت است اما فقط هنگامی که توی صورت امر منفی نگاه می‌کند، روی امر منفی انگشت می‌گذارد.

هگل، پدیدارشناسی روح

روح ایرانی رفته رفته می‌آموزد چشم در چشم امر منفی بدوزد، رفته رفته می‌آموزد با امر منفی سر کند؛ روح ایرانی، هرچند جوان و خام، نخستین گام‌ها را در وادی امر منفی برمی‌دارد و سرانجام درمی‌یابد که شرط خودآگاهی، درافتادن با این پرسش است که برای مرهم نهادن بر کدامین زخم می‌کوشد، کدامین خار را از تنِ هستی خویش بیرون می‌خواهد بکشد؛ و آهسته آهسته می‌بیند که نفی نفی، او را به نقطه شروع برنمی‌گرداند، سر دادنِ شعارهای اول انقلاب به مثابه نفی عوام‌گرایی و عوام‌فریبی دست‌راستی نه بازگشت به منزلت نفی‌ناشده‌ی اول بلکه تلاشی است برای برگذشتن از دوپارگی و انقسامی که بر اثر نفی اول از سرگذرانده و کوششی است برای آری گفتن به سرشت ذاتی خویش، تا بلكه شاید خود را چیزی بیش از آن فضای خالی كه همواره «دیگری» حدودش را از بیرون تعیین می‌كرده بشناسد. روح ایرانی رفته رفته زخم تاریخی خویش را بازمی‌شناسد و درمی‌یابد كه نادیدن راه به درمان نمی‌برد ... اما راستی مگر اتفاقی افتاده است كه بتوانیم چنین از روح ایرانی سخن بگوییم؟ این مقاله می‌كوشد روایتی از سه استحاله روح ایرانی به دست دهد و به سیاقی نیچه‌ای بازپرسد كه چگونه روح ایرانی «امت» می‌شود، چگونه امت «ملت» می‌شود و سرانجام چگونه ملت «مردم» می‌شود. فرض این مقاله این است كه سه استحاله نام برده را می‌توان با الگوی هگلی «اثبات ـ نفی ـ نفی نفی» بازخواند.

فریدریش نیچه در ابتدای نخستین بخش از چنین گفت زرتشت، با زبان استعاری ویژه خویش، درباره «سه استحاله روح» سخن می‌گوید: روح، در روایت زرتشت نیچه، ابتدا شتر می‌شود؛ سپس شیر می‌شود و سرانجام كودك می‌شود. شتر، در این روایت، استعاره‌ای است از روح نیرومند بردباری كه در او ترسِ آمیخته با احترام خانه كرده. روح، در این مقام، مشتاقِ كشیدنِ سنگین‌ترین بار است. نیچه «سنگین‌ترین بار» را به چندین طریق وصف می‌كند: خود را خوار كردن و به غرور خود زخم زدن؛ به حماقت خود میدان دادن و فرزانگی خود را دست انداختن؛ از آرمان خویش دست برداشتن؛ به هنگامِ پیروزی خود را جشن گرفتن؛ عشق ورزیدن به آن‌كه تحقیرش می‌كند و دستِ دوستی دادن به شبحی كه می‌خواهد او را بترساند.

باری، روح به سنگین‌ترین بار «آری» می‌گوید و بار كشیدن را در خود ملكه می‌كند؛ به زبان هگلی، انضباطی كه را كه بر خودرأیی فردی‌اش حد می‌گذارد درونی می‌كند و فعالیت خود را منطبق با خواست دیگری در مقام ارباب می‌سازد. در نهایت، روح بردبار با سنگین‌ترین بارها به دنج‌ترین صحرا می‌رود و آن‌جا دومین استحاله روی می‌دهد. روح بر آن می‌شود تا آزادی را به چنگ آورد و در صحرای خود به مقام اربابی و سروری برسد. در این مرحله، به جستجوی آخرین سرور خود برمی‌آید تا به او «نه» بگوید. نیچه آخرین ارباب روح را «اژدهای بزرگ» می‌نامد. روح، در استحاله دوم، به سیمای شیر به جنگ اژدهای بزرگ می‌رود. اژدهای بزرگ همان قاعده اعظم «تو باید» است، جانوری وحشی با پولك‌های طلایی، و هر پولكی خود یك «تو باید» است: ارزش‌های هزار ساله به روایت زرتشت، اژدهای بزرگ خود را جامع همه ارزش‌های خلق شده می‌خواند كه در آن میان جایی برای «من می‌خواهم» نیست. روح شیر به «تو باید» كه زمانی بدان به عنوان مقدس‌ترین چیز عشق می‌ورزید نه می‌گوید. حال، روح باید حتی در مقدس‌ترین چیز ردپای وهم و بولهوسی را بازشناسد و آزادی خود را از چنگ عشق گذشته‌اش بدزدد. این اقامه دعوا مستلزم گفتن «نه»ای مقدس به «وظیفه» است و از منظر روح «شتر» كه در برابر قانون همواره با ترس آمیخته به احترام می‌ایستد، دزدی است. روح شیر قادر به خلق ارزش‌های نو نیست ولی نفی یا نه گفتنِ او برای آفریدنِ آزادی لازم است و این مقدمه استحاله سوم است.

پس از طی مرحله بردباری (آری گفتن یا اثبات اولیه) و مرحله شکارگری (نه گفتن یا نفی اولیه)، نوبت به مرحله آغاز نو (آری گفتن مقدس یا نفی نفی) می‌رسد. كودك، در روایت زرتشت، كه به طرز خلاف‌آمدی واپسین مرحله استحاله روح به شمار می‌آید؛ كودك هر آینه بی‌گناهی است و فراموشی، آغازی نو، قسمی بازی، و «چرخی خودچرخ». این «آری گفتن مقدس» كه شرط لازم برای آفریدن است: روح اینك اراده خودش را اراده می‌كند، خواست خویش را می‌خواهد، روحی كه از جهان پیوند گسیخته، روحی كه جهان خود را گم كرده، روحی كه خود را در منتهای ناامیدی و تنگدستی یافته، روحی كه دیگر چیزی برای از كف دادن ندارد به جز خودش، اینك جهانِ خودش را به كف می‌آورد. و این همه، معنای سیاسی مهمی دارد كه در بحث ما موضوعیت تام دارد. موریس مرلوپونتی در شاهكار خود پدیدارشناسی ادراك حسی می‌نویسد جنبش انقلابی، مانند كار هنرمند، قصد یا نیتی است كه خود ابزارهای خود و وسایل بیان یا ابراز وجودش را خلق می‌كند. به تعبیر مرلوپونتی، پروژه انقلابی نه حاصل حكمی دانسته و حساب‌شده (deliberate judgement) است و نه حاصل مفروض گرفتن صریح یك هدف یا غایت. پروژه انقلابی در روند تطور و تكامل خویش پیوسته در گرو آفریدن وسیله‌هایی بی‌هدف است: موضعی كه هركس در برخورد با جنبش یا انقلابی محتمل می‌گیرد، معلولِ مكانیكی منزلت اجتماعی او در مقام یك كارگر یا بورژوا نیست و البته نتیجه تكاملی آنی و غیرضروری هم نیست؛ می‌توان گفت انقلابی شدن ناشی از ضرورت قسمی تصادف یا پیشامد در جامه یك رخداد است، رخدادی كه روح را به دنیا می‌آورد و به همین اعتبار است كه واپسین استحاله روح در قاموس زرتشت نیچه به صورت «كودك» روی می‌دهد.

شاید بتوان داستان روح ایرانی را در دوران سی‌ساله پس از انقلاب 57 تا رخداد 25 خرداد 88 با الگوی استحاله‌های سه‌گانه روح نیچه بازگفت. به گمان من، اگر بپذیریم كه اصل موضوع هر سیاستِ حقیقی «مردم فكر می‌كنند» است، باید گفت تا پیش از وقوعِ رخدادهای پس از انتخابات ریاست جمهوری 88، موجودیتی به نام «مردم» ایران در كار نبوده و به بیان بهتر، «مردم» همواره نام چیزی بوده كه ایرانیان نبوده‌اند یا هنوز نشده بودند. از همین روی، من گمان می‌كنم تا پیش از خرداد 88، سخن گفتن از سیاسی بودنِ مردم ایران جای چون و چرا دارد، چرا كه روح ایرانی هنوز تا واپسین استحاله برای بدل شدن به «مردم» به رخدادی تاریخی نیاز داشت. روایتِ پیشنهادی من این است كه روح ایرانی در فروردین 1358 با آری گفتن به نظام جمهوری اسلامی اولین استحاله را از سر می‌گذراند و بدل به «امت» می‌شود و به خواست خود اراده خویش را تابع مقام ملازم و همبسته آن، یعنی «امام»، می‌كند. زوج «امت ـ امام» با همه حذف‌ها و حبس‌هایی كه لازمه تشكل و انسجام و قوام‌اش بود و به لطف جنگ هشت‌ساله با دشمنی خارجی (با سیمای مشخص كشوری همسایه و سیمای نامتعینی به نام «غرب») تثبیت گردید. در این مرحله، «امت» با حذف همه نیروهای غیرخودی ـ اعم از سكولار و چپ و اسلامی دگراندیش ـ و با اتكا به وضع اضطراری پیش‌آمده ـ تركیبی از جنگ با دشمن اجنبی و مقابله با ترورهای داخلی ـ به نظام ارزش‌های مقدس كه پیكره اكنون وحدت‌یافته روحانیت نمایندگی‌شان را به عهده دارد گردن می‌گذارد و به تعبیر نیچه سنگین‌ترین بارها را با اشتیاق به دوش می‌كشد؛ حاصل كار، قسمی تئوكراسی قرون وسطایی است كه اقتدارش را از راه نفی غیردیالكتیكی غرب كافر و منافقان داخلی به كف می‌آورد و تناقض‌های ساختاری‌اش ـ اسلامیت و جمهوریت ـ را به كمك جنگ می‌پوشاند. بدین‌ترتیب، «جمهوری اسلامی» كه در اساس نه جهموری است (چون تئوكراسی است) و نه اسلامی ـ شیعی است (چون شیعه در مقام مذهب اعتراض نمی‌تواند قدرت را به دست بگیرد و بلافاصله از اعتبار نیفتد)، بیش از یك دهه را به لطف دائمی شدن و عادی شدن وضعیتی اضطراری دوام می‌آورد و مستحكم می‌شود.

با پایان جنگ، روح ایرانی در برهوتی خود را بازمی‌یابد كه در آن بقای زوج «امت ـ امام» میسر نیست. درگذشت امام نقطه پایانی نمادین بر فرایند تشكیل و تأسیس یك جمهوری دینی است كه تناقض‌های ماهوی‌اش را در قالب نهادهای (شبه) دموكراتیك خویش تاب آورده است. روح ایرانی این تناقض‌ها را چونان زخم‌هایی التیام‌ناپذیر بر پیكر خویش حمل می‌كند تا زمینه‌های دومین استحاله فراهم آید. دومین استحاله به گمان من در خرداد 76، نزدیك به دو دهه پس از انقلاب 57، روی می‌دهد. در خرداد 76، امت بدل به «ملت» می‌شود. پس از پایان جنگ و درگذشت «امام»، پایه‌های تشكیل و تشكل «ملت» به میانجی توسعه اقتصادی و سیاست‌های تعدیل دولت «سازندگی» پا می‌گیرند. حال، دیگر نشانی از «مستضعفانی» كه مایه و ماده «امت» بودند نیست؛ حال، با نهادهایی چون «بنیاد» مستضعفان سروكار داریم كه امام‌شان را از كف داده‌اند. از این پس، طبقه متوسط است كه رفته رفته به اژدهای «تو باید» ـ مجموعه همه ارزش‌های انقلاب ـ «نه» می‌گوید و بدین‌سان است، كه «نه»ی بزرگ دوم خرداد به استحاله دوم روح ایرانی منجر می‌شود و دورانِ باصطلاح توسعه سیاسی و فراخ شدن دامنه فعالیت‌های حزبی در چارچوب نظام آغاز می‌گردد. در روند تبدیل «امت» به «ملت»، روح ایرانی دوپاره می‌گردد و این انقسام در بدنه قدرت به صورت مقابله اصلاح‌طلبی و محافظه‌كاری یا به تعبیر آشناتر، اصول‌گرایی جلوه می‌كند: «امت» كه همیشه حاضر در صحنه است و خیابان‌های بازنمایی شده در رسانه‌های رسمی همواره آکنده از اعضای آن است، عمدتاً در سه شاکله «بسیج»، «پاسداران انقلاب» و «حزب‌الله» به دنبال تصاحب مصادر قدرت است و «ملت» که اعضایش در عرصه عمومی فقط پای صندوق‌های رأی حضور معنادار می‌یابد، در حزب‌هایی چون «روحانیون مبارز»، «جبهه مشارکت» و «سازمان مجاهدین انقلاب» در پی قدرت می‌گردد. دولت سازندگی و دولت اصلاحات نیز به نوبه خود در فرایند ساختن دولت مدرن در قامت قسمی تکنوکراسی لیبرال، به تدریج توده بی‌شکل و محرومی از تهی‌دستان شهری و روستایی پدید آوردند، (نا)طبقه‌ای بی‌اندام که چونان روحی سرگردان خاطره «امت» را مجسم می‌ساخت: کابوسی برای «ملت» که حاضر به مواجهه با آن نبود. رئیس دولت نهم تجسد همان روح سرگردان بود که در انتخابات مجلس 1382 و ریاست جمهوری 1383 به صورت سنتز عجیبی از مثلاً رادیکالیسم و محافظه‌کاری، «ملت» نوپای ایرانی را به زانو درآورد؛ پس از جا افتادنِ تئوکراسی قرون وسطایی (بر اثر تزویج «امت» و «امام») و میدان‌داری موقت تکنوکراسی لیبرالی (بر اثر توافقِ نسبی و گذرای «ملت» و «دولت»)، حال نوبت به تزویج «امت» و «دولت» رسیده بود. احمدی‌نژاد، همچون همه پوپولیست‌ها، بی‌واسطه به فقیران و محرومان توسل می‌جست: پوپولیسم اسلامی احمدی‌نژاد میدان را در ظاهر به تهی‌دستان و در باطن به منظومه بسیج ـ سپاه ـ حزب‌الله می‌دهد و طبقه متوسط را از عرصه بیرون می‌اندازد. بدین قرار، امتی بی‌امام و دولتی بی‌ملت فضا را برای ترکتازی «پوپولیسمی دست‌راستی» مهیا می‌کنند و از طرف دیگر، پارادوکس دیالکتیکی جمهوری اسلامی را ـ که به قول حمید دباشی، حتی در تفاوت آیه‌های مکی و مدنی در درون خود قرآن هم جریان دارد ـ از اثرگذاری ناتوان می‌سازند. چنین بود که از جنگ بازآمده‌های حذف شده در دولت رفسنجانی و خاتمی در قالب نهادهای ایدئولوژیک ـ نظامی ـ اقتصادی به قدرت رسیدند و در سایه سرمایه‌داری دولتی متکی به اقتصاد بیمار رانتی و با ادا و اطوارهای پوپولیستی و زبان‌بازی‌های گاه سوسیالیستی بیش از پیش طبقه متوسط را از صحنه سیاست حذف کردند...

انتخابات دهم بازی غریبی بود: مناظره‌های به ظاهر تابوشکن با هدف یکدست‌سازی فزاینده‌ی بدنه حاکمیت (تلاش برای بازسازی بی‌هنگام «امت» بدون «امام») در کنار پارتی‌های شبانه خیابانی (روابطی که هرگز در خیابان‌های جمهوری اسلامی تجربه نمی‌شدند، مگر در وضعیت‌های کنترل شده‌ای چون چهارشنبه‌سوزی یا به خیابان ریختن پس از پیروزی‌های بس نادر تیم ملی فوتبال)، به طرز غریبی «امت» را در برابر «ملت» نهادند. امتی که دیگر امام نداشت به رقابت با ملتی که دیگر دولت نداشت برخاست. بنا به روایت ما، این بازی نمی‌تواند برنده‌ای داشته باشد (مگر با تمهیدهای غیرقانونی)؛ در این میان، یک استثنا در کار بود: زنجیره انسانی سبزِ هواداران میرحسین موسوی. موسوی از همان ابتدا حساب خود را از دو طیف رسمی اصلاح‌طلبی و اصول‌گرایی جدا کرد و بدین‌سان، در فضایی مبهم گام برداشت که در لکنت‌ها و برنامه‌های آشفته و ضعف عجیب اما جذابش در بیان نمود یافت. زنجیره سبز بدون مجوز، در روز، حدود چند ساعت خیابان را به تسخیر روح ایرانی درآورد، روحی که نه خود را به درستی به جا می‌آورد و نه خیابان را. زمینه برای استحاله سوم مهیا شده است اما همه چیز بسته به اتفاقی نامترقب است. جماعتی که تصویر و تصوری از باخت ندارد بازی را می‌بازد و البته نکته این است که روح ایرانی این بازی را از پیش باخته است: رأی‌های او حمل بر مشروعیت‌بخشی و آری گفتن دوباره به وضع موجود و هیأت حاکم شده است، روح ایرانی دیگر یارای «نه گفتن» ندارد، شیر در آستانه استحاله است، ملت از پای درآمده است؛ از آن طرف، امتی که دیگر امت نیست و دیگر حضور همیشگی‌اش در صحنه معنایی ندارد، می‌باید به بُردی ببالد که بردن نیست، روح شتر دیری است که استحاله یافته، الله‌اکبرهای شب‌های تهران نه الله‌اکبرهای «امتِ» بردبار و فرمان‌بردار و نه فریادهای ارزش‌ستیز و اراده‌گرای «ملت» بلکه تکرار خلاقِ ژست آغازینی است که جنبشی تازه، «چرخی خودچرخ»، را پی می‌ریزد و این همه به لطف سومین استحاله در هفته پایانی خرداد 88: حال، معنای لکنت‌های موسوی را می‌فهمیم. موسوی در مناظره‌ها قوی نبود، قدرت او در ضعفش بود، آمارها و عددهای ظاهراً دقیق نمی‌داد، مدرک‌های محکمه‌پسند نداشت، مشاوران کارکشته نداشت، دور و برش نه خبری از تئوکرات‌های دهه اول انقلاب بود نه نشانی از تکنوکرات‌های لیبرال‌مشربی که مدام از «برنامه» دم می‌زدند و جملگی زیر عَلَم کروبی سینه می‌زدند، نه، بی‌تعارف بگوییم و پوست‌کنده: موسوی تنها بود و هنوز هم تنهاست. میرحسین با همه گنگی‌ها و پریشانی‌ها و بی‌کسی‌ها نام وحدت‌بخشِ «مردمی» است که بر اثر «نفی نفی» دولت اصول‌گرایی پوپولیست، برحسب ظاهر، به اول انقلاب برمی‌گردد اما در حقیقت قواعد بازی را به هم می‌زند. و البته قواعد را نه از بیرون و نه با اتکا به نیروهای جاافتاده و رسمی بلکه «از درون» و با انگشت گذاشتن روی هسته واقعی قانون ـ یعنی همان «مردم» ـ به هم می‌زند. روح ایرانی بازی تازه‌ای را آغاز کرده است و در حال خلق و وضع قواعد آن است و بازیگران قبلی ـ «امت» از طریق تبدیل خیابان‌ها به پادگان و «ملت» از طریق توسل به منجیان خارجی ـ در تلاش‌اند تا او را سرخورده و خسته و دل‌مرده و در نهایت حذف کنند. «مردم» نام سومین استحاله روح ایرانی است و بازی سیاست مدتی است که آغاز گردیده: بازیگران قبلی این بازی را نمی‌شناسند، ایشان ناگزیر به «کلّ» قوانین منهای اصل 27 قانون اساسی استناد می‌کنند و «مردم ـ موسوی» در حال حاضر، تنها به «جزء» بیرون گذاشته شده دولت نهم آگاهی ندارند. بازیگران این بازی تازه «میرحسین» و «مردم»اند و پایان بازی موقوف به حذف یکی از دو طرف بازی است، منتها تاریخ را فقط فاتحان نمی‌نویسند، جایی هست به نامِ «حافظه خداوند» که عرصه جاودانه شدن نام‌هاست، «میرحسین» و «مردم» دو نام‌اند که هم‌اینک در حافظه خداوند ثبت شده‌اند، روح ایرانی در آستانه راه یافتن به حقیقت خویش است، گیرم در اوجِ بی‌کسی، در ناامیدی مطلق .

هیچ نظری موجود نیست: