هزاران سال قدمت تاریخی نشتیفان و تمدن کهن آن

هزاران سال قدمت تاریخی نشتیفان و تمدن کهن آن

۱۳۸۸ تیر ۱۴, یکشنبه

راه نجات

گفت‌و‌گوي اشپيگل با هايدگر تنها خدايي مي‌تواند ما را نجات دهد
ترجمه: سيد مجيد کمالي - 30 بهمن 1387


پروفسور هايدگر، بارها و بارها به اين آگاهي رسيده‌ايم كه كار فلسفي شما به واسطه رويدادهايي در زندگي‌تان تحت‌الشعاع قرار گرفته است؛ حوادثي كه اگرچه مدت زيادي از وقوعشان نمي‌گذرد، هرگز به وضوح درنيامدند؛ خواه از آن رو كه شما بسيار مغروريد و خواه به دليل آنكه توضيح آنها را مصلحت نمي‌دانيد.

مراد شما [حوادث] سال 1933 است؟

بله، قبل و بعد از آن. خواست ما اين است كه موضوع را در بستر وسيع‌تري قرار دهيم و سپس با عزيمت از آن به پرسش‌هايي چند بپردازيم كه به نظر ما مهم هستند؛ پرسش‌هايي همچون: چه امكان‌هايي وجود دارد كه فلسفه به واسطه آنها در واقعيت و نيز در واقعيت سياسي تاثيرگذار باشد؟ آيا اصولا چنين امكاني هنوز وجود دارد؟ اگر پاسخ مثبت است، به چه نحوي؟

اين سؤالات، بس مهم‌اند [تا آنجا كه ترديد دارم] كه آيا مي‌توانم به تمامي آنها پاسخ دهم. اما نخست بايد بگويم كه پيش از رياستم [در دانشگاه] به هيچ رو كار سياسي نكرده بودم. در زمستان 33-1932 در مرخصي بودم و غالبا در كلبه خودم به سر مي‌بردم.



چگونه شد كه رييس دانشگاه فرايبورگ شديد؟

در دسامبر 1932 همسايه من فن مولن دورف- استاد كرسي آناتومي- به رياست دانشگاه انتخاب شد. در اين دانشگاه، 15 آوريل، روز به عهده‌گيري سمت رياست از سوي رييس‌ جديد است. ما در نيم سال تحصيلي 33-1932 به دفعات نه تنها درباره وضعيت سياسي بلكه به‌خصوص درباره دانشگاه‌ها و وضع تا‌حدي نوميدكننده دانشجويان با هم سخن گفته بوديم. راي من اين بود: «تا آنجا كه من مي‌توانم درباره مسائل دست به قضاوت بزنم، ديگر تنها اين امكان باقي است كه به مدد نيروهاي آماده‌گرانه‌اي كه هنوز پويا و سرزنده‌اند بكوشيم متوجه تحولات و بسط‌هاي پيش رو باشيم و آن را تعديل كنيم».

بنابراين شما نسبتي ميان وضع دانشگاه‌هاي آلمان و وضعيت سياسي در آلمان به طور كلي تشخيص مي‌داديد؟ البته من جريانات سياسي حد فاصل ژانويه و مارس 1933 را پيگيري و همچنين گاهي درباره آنها با همكاران جوان‌ترم صحبت مي‌كردم اما [در آن موقع] من در حال انجام تفسيري گسترده از تفكر پيش سقراطي بودم. در آغاز نيم سال تابستاني به فرايبورگ بازگشتم. در اين ميان، در 15 آوريل پروفسور فن مولن دورف سمت رياست دانشگاه را عهده‌دار شد اما اين مسؤوليت 2هفته بيشتر طول نكشيد و توسط واكر- وزير فرهنگ وقت- در بادن اين سمت از او بازپس گرفته‌شد. علت محتمل اين تصميم وزير، اين امر بود كه او نصب «يودن پلاكات» را در دانشگاه ممنوع كرده بود.

آقاي فن مولن دورف سوسيال دموكرات بود. او پس از عزل خود دست به چه كاري زد؟

فن مولن دورف در همان روز بركناري‌اش، پيش من آمد و بيان كرد: «هايدگر، اكنون شما بايد رياست را عهده‌دار شويد». من به او متذكر شدم كه فاقد هرگونه تجربه در كار اداري هستم. همچنين زاوئر- معاون وقت دانشگاه كه الهي‌دان بود- اصرار داشت كه در انتخابات مجدد رياست دانشگاه كانديدا شوم چرا كه در غير اين صورت اين خطر وجود داشت كه يك مامور حزبي به عنوان رييس انتخاب شود. همكاران جوان‌تري كه با آنها از ساليان پيش درباره مسائل مربوط به شكل‌گيري دانشگاه سخن گفته بودم مرا در تنگنا قرار داده بودند تا رياست را بپذيرم. اخذ تصميم را مدتي به تعويق انداختم. سرانجام آمادگي خود را براي پذيرش مقام رياست در صورتي كه نسبت به تاييد متفق‌القول شورا بتوانم يقين پيدا كنم و تنها به خاطر منافع دانشگاه، اعلام كردم. با اين حال ترديدم نسبت به مناسب بودن خود براي رياست دانشگاه پابرجا بود به طوري كه صبح روزي كه براي انتخاب معين شده بود به محل رياست دانشگاه رفتم و به دو همكار حاضر كه پيش از اين معزول شده بودند (فن مولن‌دورف و معاون او، زاوئر) گفتم كه نمي‌توانم اين مقام را برعهده بگيرم. هر دو همكار به من پاسخ دادند كه انتخابات چنان تمهيد شده است كه اكنون ديگر نمي‌توانم از كانديداتوري شانه خالي كنم.

چنين شد كه شما آمادگي خود را به طور قطعي اعلام كرديد. پس از آن رابطه شما با ناسيونال سوسياليست‌ها به چه نحو در آمد؟

دو روز پس از قبول رياست دانشگاه، «رهبر دانشجويان» با دو همراه در محل رياست حضور يافت و بار ديگر خواستار چسباندن «يودن پلاكات» شد. من نپذيرفتم. اين سه دانشجو با ذكر اين امر كه اين ممنوعيت به رهبري دانشجويي رايش اطلاع داده خواهد شد آنجا را ترك كردند. چند روز بعد، از اداره آموزش عالي SA در بالاترين مقام رهبري SA، دكتر باومن رهبر گروه‌هاي SA به من تلفن كرد. درخواست او چسباندن پلاكات مذكور بود؛ عملي كه در دانشگاه‌هاي ديگر در همان زمان انجام مي‌شد. اگر من امتناع مي‌كردم اين امر محتمل بود كه عزل شوم يا حتي دانشگاه بسته شود. [با وجود اين] من نپذيرفتم و تلاش كردم حمايت وزير فرهنگ‌بادن را براي اين ممنوعيت به دست آورم. او توضيح داد كه در برابر SA هيچ كاري نمي‌تواند انجام دهد اما با اين حال من ممنوعيت خود را ملغي نكردم.

اين امر تاكنون اين چنين مشهور نبود.

آن انگيزه بنياديني را كه اصولا مرا مجبور به برعهده‌گرفتن رياست دانشگاه كرد، پيش از اين در سخنراني افتتاحي خود در فرايبورگ به سال 1929 تحت عنوان «متافيزيك چيست؟» ذكر كرده‌ام؛ «حوزه‌هاي علوم از يكديگر بسيار متمايزند. طرقي كه آنها به موضوعات خود مي‌پردازند، از بنياد متفاوت هستند. اين تكثر آشفته رشته‌هاي علمي، امروزه تنها به واسطه سازمان تكنيكي دانشگاه‌ها و دانشكده‌ها در كنار يكديگر نگه داشته شده و از طريق مقاصد عملي اين رشته‌ها حائز معنا مي‌شود. برخلاف، ريشه علوم در بنياد ماهوي آنها مرده است». آنچه من با توجه به وضعيت دانشگاه‌ها كه اكنون به بيشترين حد زوال خود رسيده است، طي مسؤوليت خود بدان اهتمام ورزيدم در خطابه رياست‌ام بيان شده است.

ما در پي آن هستيم تا دريابيم به چه نحو اين گفته شما در سال 1929 با آنچه شما در 1933 در خطابه رياست دانشگاه بيان داشتيد، موافقت دارد. در اينجا جمله‌اي را از متن آن منتزع مي‌كنيم: «آزادي آكادميك پرهياهو از دانشگاه‌هاي آلمان طرد خواهد شد؛ چرا كه اين آزادي غيرحقيقي و صرفا نفي‌كننده بود». ما باور داريم- اگر اجازه حدس زدن داشته باشيم- كه اين جمله دست كم بخشي از نظراتي را بيان مي‌دارد كه شما هنوز هم بدان‌ها پايبنديد.

البته، من هنوز به آن پايبندم؛ چرا كه اين «آزادي آكادميك» در بنياد، نفي‌كننده صرف است؛ آزادي از مساعي در جهت اهتمام ورزيدن به آنچه تحصيل علمي از تفكر و تامل مطالبه مي‌كند، بود. ضمنا جمله‌اي كه شما برگرفتيد نبايد به صورت مجزي بلكه در متن آن بايد مورد توجه قرار گيرد؛ در آن صورت روشن خواهد شد كه مراد من از فهم «آزادي منفي» چه بوده است.

بله، اين حرف قابل فهم است. با اين حال بر اين باوريم كه در خطابه رياست شما لحن جديدي وجود دارد؛ آنجا كه شما 4ماه پس از انتصاب هيتلر به عنوان صدراعظم رايش از «بزرگي و شكوه اين ظهور و قيام» سخن مي‌رانيد.

بله، من نسبت به اين امر متقاعد بودم.

ممكن است كمي بيشتر توضيح دهيد؟

البته، با كمال ميل. من در آن زمان گزينه ديگري نمي‌يافتم. در آن آشفتگي عمومي باورها و گرايش‌هاي سياسي 32 حزب موجود ضروري بود كه به ديدگاه‌هاي ملي و به ويژه اجتماعي همراه با تلاش فريدريش ناومن دست مي‌يافتيم. اينجا صرفا به عنوان يك مثال مي‌توانم به مقاله‌اي از ادوارد اشپرانگر ارجاع دهم كه در آن بسيار فراتر از نطق رياست دانشگاهي من مي‌رود.

چه زماني فعاليت در امور سياسي را آغاز كرديد؟ آن 32 حزب از مدت‌ها پيش در آنجا حضور داشتند. همچنين ميليون‌ها نفر در 1930 بيكار بودند.

در آن زمان من هنوز به طور تمام عيار به پرسش‌هايي مي‌پرداختم كه در «وجود و زمان» (1927) و در نوشته‌ها و سخنراني‌هاي سال‌هاي بعد من بسط يافته‌اند. اينها پرسش‌هاي بنياديني درباره تفكر هستند كه در عين حال به طور غيرمستقيم به مسائل ملي و اجتماعي اهتمام دارند. به عنوان يك استاد دانشگاه، مسأله معناي علوم و بدين وسيله تعيين وظيفه دانشگاه مدنظر من بود. اين توجه در عنوان خطابه رياست‌ام بروز دارد: «خوداثباتي و خوداظهارگري دانشگاه آلمان»؛ چنين عنواني در آن زمان در هيچ‌يك از خطابه‌هاي رياست دانشگاهي جرات ابراز نيافته بود اما كدام‌يك از كساني كه درباره اين سخنراني بحث و جدل مي‌كنند، آن را از بنياد خوانده، در آن نيك انديشيده و براساس وضع آن دوره به فهم درآورده است.

آيا «خود اثباتي دانشگاه آلمان» در آن جهان آشفته، كمي نامتناسب به نظر نمي‌رسد؟

چگونه؟ «خوداثباتي دانشگاه» عليه آن حركت موسوم به علم سياسي است كه در آن دوران توسط حزب و جامعه‌ دانشجويي ناسيوناليست مطالبه مي‌شد. اين عنوان در آن موقع معناي كاملا متفاوتي داشت. «علم سياسي» به معناي سياست‌شناسي امروزي نبود بلكه متضمن اين بود: معنا و ارزش علم به ماهو علم برحسب كاركرد عملي‌اش براي ملت ارزيابي مي‌شود. درباره تقابل با اين سياسي كردن علم در خطابه رياست دانشگاه به طور ويژه سخن گفته شده است.

آيا منظور شما را درست فهميده‌ام؛ شما در پي آن بوديد كه با داخل كردن دانشگاه در آنچه «ظهوري نوين» مي‌دانستيد، دانشگاه در برابر شايد جريانات قدرتمندي كه نمي‌گذاشتند دانشگاه ديگر وحدت و هويت خود را داشته باشد به ادعا و تاييد خود بپردازد؟

يقينا، اما خوداثباتي دانشگاه در عين حال مي‌بايست به خود اين تكليف ايجابي را مي‌داد كه در مواجهه با سازمان صرفا تكنيكي دانشگاه به واسطه تامل در فرادهش تفكر غربي- اروپايي معناي نويني را باز گيرد.

جناب پروفسور! آيا اين برداشت ما صحيح است كه شما در آن هنگام بر اين باور بوديد كه بهبود دانشگاه با همراهي ناسيونال‌سوسياليست‌ها قابل حصول است؟

اين تقريري نادرست است. دانشگاه نه با همراهي ناسيونال سوسياليست‌ها بلكه بايسته بود كه براساس تامل خاص خودش تجديد و احيا شود و از اين طريق موقعيت مستحكمي در برابر خطر سياسي كردن علم- به همان معنايي كه پيش از اين گفته شد- به دست آورد.

و از همين روست كه شما در خطابه رياست دانشگاهي‌تان اين سه ركن را بيان داشته‌ايد؛ «خدمت كار»، «خدمت دفاع»، «خدمت علم»؟ آيا منظور شما از اين بيان اين بود كه «خدمت علم» به موقعيت هم‌تراز با دو خدمت ديگر دست يابد؛ موقعيتي كه ناسيونال سوسياليست‌ها به آن نداده بودند؟

سخن بر سر اين اركان نيست. اگر شما با دقت نظر بخوانيد، متوجه خواهيد شد كه اگرچه خدمت علم در رتبه سوم آمده است، برحسب معنا مقام نخستين را دارد. بايد توجه داشت كه كار و دفاع همانند تمامي فعاليت‌هاي انساني در دانش بنياد داشته و به واسطه آن ايضاح مي‌يابند.

اما ما بايد- هم اكنون اين نقل قول رقت‌بار را به پايان مي‌بريم- جمله ديگري را از شما ذكر كنيم؛ عبارتي كه نمي‌توان تصور كرد كه شما هنوز هم آن را تاييد مي‌كنيد. شما در پاييز 1933 بيان داشتيد: «احكام علمي و ايده‌ها قواعد وجود شما نيستند؛ پيشوا، خود و به تنهايي واقعيت آلماني امروز و آينده و قانوني آن است».

اين جملات مندرج در خطابه رياست دانشگاهي نيست بلكه تنها در روزنامه دانشجويي محلي فرايبورگ در آغاز ترم زمستاني 34-1933 به طبع رسيده است. هنگامي كه من رياست دانشگاه را برعهده گرفتم، بر من آشكار بود كه بدون مصالحه نمي‌توانم در كار خود موفق باشم. امروزه ديگر جملاتي كه شما نقل كرديد را نمي‌نويسم. حتي در سال 1934 نيز جملاتي از اين دست را بيان نداشتم اما امروزه و امروز با عزمي بيشتر از هميشه، مايلم كه اين بيان «خود اثباتي دانشگاه آلماني»- البته بدون رجوع به ناسيونال سوسياليسم- را تكرار كنم. جامعه جايگاه ملت را اشغال كرده است؛ به اين ترتيب تو گويي اين بيان، امروزه‌روز، همانند گذشته در گوش باد گفته شده است.

اجازه مي‌دهيد يك بار ديگر سؤالي فرعي طرح كنيم؟ تاكنون در اين گفت‌وگو روشن شد كه در 1933 رفتار شما ميان دو قطب در نوسان بود؛ نخست آنكه شما مي‌بايست برخي مطالب را به شاگردانتان [ad usum delphini] بيان مي‌داشتيد. اين يك قطب بود. اما قطب ديگر جنبه مثبت‌تري داشت. شما آن را اين گونه بيان مي‌كرديد: احساس مي‌كنم در اينجا امر تازه‌اي در كار است؟ در اينجا ظهور و حركتي نو در كار است.

كاملا درست است.

ميان اين دو قطب، اين امر كاملا قابل باور است اگر از منظر وضعيت آن دوره موضوع لحاظ شود.

يقينا. با اين حال بايد تاكيد كنم كه عبارت[ad usum delphini] چندان گويا نيست. در آن زمان معتقد بودم كه با مواجهه پرسشگرانه با ناسيونال سوسياليسم، راهي نو و در واقع تنها راه ممكن به سوي تجديد[حيات] گشوده مي‌شود.

شما مي‌دانيد كه در اين ارتباط اتهاماتي عليه شما طرح شده است كه راجع به همكاري‌تان با حزب كارگران آلماني ناسيونال سوسياليست و انجمن‌هاي آن است. اين اتهامات براي افكار عمومي همواره تكذيب نشده باقي مانده‌اند. به عنوان مثال شما متهم شده‌ايد كه در كتاب‌سوزاني‌اي كه توسط دانشجويان يا جوانان هيتلري ترتيب داده شده بود همراهي داشته‌ايد.

من كتاب‌سوزاني‌اي را كه برنامه‌ريزي شده بود تا در برابر ساختمان دانشگاه انجام شود ممنوع اعلام كردم.

همچنين شما متهم به اين هستيد كه كتاب‌هايي كه يهوديان آنها را نگاشته بودند از كتابخانه دانشگاه يا از كتابخانه سمينار فلسفه منتقل كرديد.

در مقام مدير سمينار تنها كتابخانه آن را در اختيار داشتم. من به درخواست‌هاي مكرر در مورد خروج كتاب‌هايي كه مولفاني يهودي داشتند توجه نكردم. شركت‌كنندگان پيشين سمينارهاي من امروزه مي‌توانند شهادت دهند كه نه تنها هيچ كتابي از اين دست از كتابخانه خارج نشد بلكه از اين مؤلفان به ويژه هوسرل – درست همانند سال‌هاي پيش از 1933- نقل كلام مي‌شد و مورد بحث قرار مي‌گرفت.

ما اين نكته را يادداشت خواهيم كرد اما شما چگونه منشأ و منبع چنين شايعاتي را توضيح مي‌دهيد؟ آيا از سر بدخواهي است؟

براساس شناخت من از اين منابع، مايلم كه به اين بدخواهي باور داشته باشم اما انگيزه‌هاي اين تهمت منشأيي ژرف‌تر دارد. احتمالا به عهده گرفتن رياست دانشگاه تنها يكي از عوامل است و علت قطعي آن نيست؛ بنابراين مي‌توان حدس زد اين بحث و جدل هرگاه كه اقتضايي فراهم باشد دوباره درخواهد گرفت.

شما بعد از 1933 نيز دانشجويان يهودي داشتيد؛ رابطه شما با برخي از آنها و نه با همه اين دانشجويان يهودي به نظر حتي پس از 1933 گرم و صميمي بوده است.

رفتار من پس از آن سال ثابت باقي ماند. يكي از قديمي‌ترين و باهوش‌ترين دانشجويان من، هلند وايس – كسي كه بعدها به اسكاتلند مهاجرت كرد – دكتراي خود را از دانشگاه بازل (پس از آنكه نتوانست از دانشگاه فرايبورگ مدرك دكترا اخذ كند) با رساله بسيار مهمي درباره «عليت و تصادف در فلسفه ارسطو» كه در سال 1942 در بازل منتشر شد، دريافت كرد. وي در پايان مقدمه رساله‌اش مي‌نويسد: «اين تلاش در تفسير پديدار شناسانه كه در اين بخش نخست آن را عرضه مي‌داريم، به مدد تفاسير منتشر نشده هايدگر از فلسفه يونان ممكن شده است». شما در اينجا نسخه‌اي را مي‌بينيد كه نويسنده با دست‌خط خود آن را اهدا و براي من در 1948 فرستاده است. من پيش از مرگ خانم دكتر وايش بارها در بازل به ديدارش رفتم.

شما مدتي طولاني با ياسپرس دوست بوديد. اين ارتباط پس از 1933 به سردي گراييد. اين شايعه وجود دارد كه اين امر به اين واقعيت مربوط است كه ياسپرس همسري يهودي داشت؛ مايليد در اين‌باره توضيحي بدهيد؟

اين سخن، كذب است. من و ياسپرس از سال 1919 دوست بوديم. در ترم تابستاني 1933 موقعي‌كه براي سخنراني به هايدبرگ رفته بودم با او و همسرش ملاقات داشتم؛ ضمن آنكه كارل ياسپرس همه آثار منتشره خود در حد فاصل 1934 تا 1938 را با ذكر «با تقديم سلام‌هاي صميمانه» براي من فرستاد. در اينجا مي‌توانيد آنها را مشاهده كنيد.

بله، اينجا نوشته شده است: «با تقديم سلام صميمانه». خب، اين سلام‌ها نمي‌توانست صميمانه باشد اگر پيش از اين سردي و تيرگي بر اين رابطه حكمفرما شده بود. پرسشي ديگر از اين دست: شما دانشجوي ادموند هوسرل بوديد؛ شخصي يهودي كه پيش از شما استاد كرسي فلسفه در دانشگاه فرايبورگ بود. او شما را به عنوان جانشين خود به دانشكده معرفي كرد. رابطه شما با او نمي‌تواند عاري از سپاسگزاري و قدرداني باشد.

شما مي‌دانيد كه «وجود و زمان» به او تقديم شده است.

البته.

در سال 1929 به مناسبت هفتادمين سالگرد تولد او بولتني را تهيه و آماده كردم و در جشن تولدي كه در خانه او برگزار شد، سخنراني كردم كه اين سخنراني در مي 1929 در نشريه گزارش‌هاي آكادميك منتشر شد.

اما بعدها اين رابطه تيره شد. مي‌توانيد و تمايل داريد به ما بگوييد منشأ اين اتفاق چه بوده است؟

اختلاف‌نظر ما درباره موضوعات فلسفي شدت گرفت. هوسرل در اوايل دهه سوم تسويه‌‌حسابي علني با ماكس شلر و من كرد! وضوح آن به حدي بود كه ديگر حرفي براي گفتن باقي نگذاشت. من هرگز نتوانستم دريابم كه چه چيز هوسرل را به موضع‌گيري علني عليه تفكر من واداشت.

اين امر چه هنگامي رخ داد؟

هوسرل در دانشگاه برلين در برابر 1600 نفر در اين‌باره سخن گفت. هانيريش موزام در يكي از مهم‌ترين روزنامه‌هاي برلين از نوعي «فضا و اتمسفر كاخ ورزشي» گزارش داده است.

خود اين دعوا و مشاجره در نسبتي كه در آن قرار داريم، مدنظر ما نيست؛ نكته قابل توجه اين است كه اين مشاجره به [وقايع] سال 1933 هيچ ربطي نداشت؟

كمترين ربطي نداشت.

نگاه ما نيز همين است. شما بعدها عبارت تقديم به هوسرل را از كتاب «وجود و زمان»‌حذف كرديد؛ درست است؟

بله؛ من اين موضوع را در كتاب خود «در راه زبان» (ص 269 ؛ 1959) روشن كرده‌ام. در آنجا آورده‌ام: «در برابر شايعات نادرست متعدد گسترده، در اينجا آشكارا بايد بگويم كه تقديم وجود و زمان كه در متن گفت‌وگو در صفحه 92 ذكر شده بود، در چاپ چهارم كتاب در سال 1935 در آغاز آن نيز آورده شده است. هنگامي كه ناشر من انتشار چاپ پنجم كتاب (1941) را در خطر ديد و حتي احتمال ممنوعيت براي آن تصور مي‌كرد، براساس پيشنهاد و خواست «ني‌مير» سرانجام مقرر شد كه تقديم در اين چاپ حذف شود. البته تحت اين شرايط من گفتم كه پانوشت صفحه 38 كه در آن دليل اين تقديم به دست داده شده است بايد باقي بماند؛ «اگر تحقيقي كه در پي مي‌آيد گامي به سوي آشكارگي «خود امور (اشياء)» برداشته است، مؤلف در ابتدا بايد از ادموند هوسرل سپاسگزاري كند؛‌كسي‌كه با راهنمايي شخصي جدي نويسنده و با در اختيار گذاشتن بي‌چشمداشت آثار منتشر نشده خود به نگارنده، او را با عرصه‌هاي مختلف تحقيق پديدارشناسانه طي دوره دانشجويي در فرايبورگ آشنا كرد».

بدين‌ترتيب تقريبا طرح اين پرسش ديگر ضرورتي ندارد كه آيا درست است كه شما در مقام رييس دانشگاه فرايبورگ، پروفسور هوسرل بازنشسته را از ورود يا استفاده از كتابخانه دانشگاه يا كتابخانه سمينار فلسفه محروم كرديد! اين تهمت است.

و نامه‌اي هم وجود ندارد كه در آن اين ممنوعيت عليه هوسرل ذكر شده باشد؟ چگونه اين شايعه به وجود آمده است؟

من نيز نمي‌دانم و توضيحي براي آن نمي‌يابم. عدم امكان وقوع تمام اين ماجرا را مي‌توانم اين‌گونه نشان داده و اثبات كنم؛ امري كه آن هم بر كسي آشكار نيست: در زمان رياست خود، پروفسور تان‌هاوزر (مدير كلينيك پزشكي) و فن هفري (كه بعدها برنده جايزه نوبل شد و پروفسور شيمي- فيزيك بود و هر دو يهودي بودند) را با وجود خواست وزارتخانه مبني بر اخراج آنها، از طريق مذاكره با وزير حفظ كردم. اينكه من اين‌ دو شخص يهودي را نگه دارم و در همان حال عليه هوسرل، استاد بازنشسته و معلم منحصر‌به‌فرد خودم به نحوي رسواكننده اقدام كنم، امري عبث است. همچنين نگذاشتم كه دانشجويان و دانشياران عليه پروفسور تان‌هاوزر در مقابل كلينيك‌اش دست به تظاهرات بزنند. در آگهي درگذشتش كه خانواده او در يك روزنامه محلي منتشر كردند، چنين‌آمده بود: «تا سال 1934 او رييس شريف كلينيك پزشكي دانشگاه در فرايبورگ بود...». روزنامه دانشجويي فرايبورگ در فوريه 1966 درباره پروفسور فن هفري چنين گزارش داد: «فن هفري از 1926 تا 1934 مدير مؤسسه شيمي – فيزيك دانشگاه فرايبورگ بود». بعد از آنكه من از مقام رياست استعفا كردم، هر دوي ايشان از سمت خود بركنار شدند. در آن زمان دانشياران حق‌التدريسي ارتقا نيافته‌اي بودند كه مي‌انديشيدند: اكنون زمان پيشرفت است. اين افراد وقتي براي مذاكره پيش من مي‌آمدند طردشان مي‌كردم.

شما در مراسم تدفين هوسرل در 1938 شركت نكرديد؛ چرا؟

در اين‌باره مايلم نكات ذيل را بيان كنم: اين اتهام كه من ارتباطات خود را با هوسرل قطع كردم بي‌اساس است. همسرم در ماه مي 1933 نامه‌اي به امضاي هر دوي ما نوشت و در آن «قدرداني هميشگي و بلاتغيير»‌ ما را بيان داشت؛ ما آن نامه را به همراه دسته گلي به خانه ايشان فرستاديم. خانم هوسرل به طور مختصر با ابراز تشكري صوري به ما پاسخ داد و نوشت كه روابط ميان خانواده‌هاي ما قطع شده است. اينكه من يك‌بار ديگر مراتب قدرداني و احترام خود را هنگام بيماري هوسرل و پس از مرگ او ابراز نداشتم، يك قصور انساني است؛ من از اين بابت بعدها طي نامه‌اي به خانم هوسرل عذرخواهي كردم.

هوسرل در سال 1938 درگذشت. شما پيش از آن در فوريه 1934 از مقام رياست دانشگاه استعفا داديد؛ اين امر به چه دليل رخ داد؟

در اين‌باره بايد بيشتر تفصيل دهم. قصد من در آن زمان غلبه بر سازمان تكنيكي دانشگاه بود؛ يعني تجديد حيات دانشگاه‌ها از درون و بر مبناي وظايف علمي‌شان. با اين نيت پيشنهاد كردم كه همكاران جوان و به خصوص همكاران سرآمد در رشته خودشان به رياست دانشگاه‌ها انتخاب شوند، بدون در نظر گرفتن موقعيت‌شان در حزب. بدين ترتيب، پروفسور اريك ولف رييس دانشكده حقوق، پروفسور شاده‌والت رييس دانشكده فلسفه، پروفسور زورگل رييس دانشكده علوم طبيعي و پروفسور فن‌مولندورف كه در بهار از سمت رياست دانشگاه بركنار شده بود، رييس دانشكده پزشكي شدند. اما در آستانه كريسمس 1933 بر من آشكار شد كه قصد من براي تجديد حيات دانشگاه، نه در برابر مقاومت موجود در ميان همكاران‌ام و نه در برابر حزب به انجام نمي‌تواند برسد؛ به عنوان مثال، همكاران از اينكه دانشجويان را وارد مشاغل حساس اداري دانشگاه مي‌كردم به من ايراد مي‌گرفتند. يك روز به كارلز روهه فرا خوانده شدم و وزير از طريق معاونش و در حضور رهبر انجمن دانشجويان از من خواست كه رؤساي دانشكده‌هاي حقوق و پزشكي را عوض كرده و كساني را به جاي ايشان منصوب كنم كه مورد قبول حزب باشند. من اين درخواست را رد كردم و بيان داشتم در صورتي كه وزير بر اين خواست خود پافشاري كند، از رياست استعفا خواهم داد. اين همه آن چيزي بود كه در فوريه 1934 اتفاق افتاد. در فوريه 1934 پس از 10 ماه رياست استعفا دادم، در صورتي كه رؤساي دانشگاه در آن زمان 2 سال يا بيشتر بر سركار باقي مي‌ماندند. در حالي كه روزنامه‌‌هاي داخلي و خارجي درباره برعهده گرفتن رياست دانشگاه از جانب من، به انحاي مختلف به تفسير پرداخته بودند اما در مورد استعفاي من سكوت اختيار كردند.

آيا در آن زمان با «روست» - وزير آموزش رايش- مذاكره كرديد؟

منظورتان كدام زمان است؟

گفته مي‌شود كه روست در 1933 به فرايبورگ سفر كرده است. ما با 2 پيشامد متفاوت سروكار داريم؛ به مناسبت مراسم يادبودي در گورستان اشلاگتر در زادگاه وزير، ‌در اشنوادر ويزنتال با او خيلي كوتاه و رسمي ملاقات كردم. وزير بيش از اين توجه من را جلب نكرد. در آن موقع هيچ تلاشي براي گفت‌وگو با وي نكردم. اشلاگتر دانشجوي فرايبورگ و عضو انجمن اخوت كاتوليك بود. اما گفت‌وگو در نوامبر 1933 به مناسبت كنفرانس رؤساي دانشگاه‌ها در برلين انجام شد. من نظر خود را درباره علم و ساختار ممكن دانشكده‌ها به وزير گفتم. او چنان با دقت به سخنان من گوش داد كه من اميدوار شدم گفته‌هايم اثر خواهد گذاشت اما هيچ اتفاقي نيفتاد. براي من قابل فهم نيست كه چطور به دليل اين گفت‌وگو با وزير آموزش وقت رايش مورد اتهام قرار مي‌گيرم، در حالي كه در همان زمان تمام دول خارجي براي به رسميت شناختن هيتلر و تكريم معمول بين‌المللي از او شتاب مي‌كردند.

رفتار شما با حزب ناسيونال سوسياليست پس از كناره‌گيري از رياست دانشگاه چه صورتي به خود گرفت؟

پس از استعفا از رياست به كار تدريس خود بازگشتم. در ترم تابستاني 1934 به تدريس «منطق» پرداختم. در ترم بعدي، 35-1934 نخستين درس خود را درباره هولدرلين ارائه دادم. در 1936 درس‌هايم را درباره نيچه آغاز كردم. همه كساني كه مي‌توانستند بشنوند، شنيدند كه اين عمل، مقابله‌اي بود با ناسيونال سوسياليسم.

تحويل سمت رياست دانشگاه چگونه اتفاق افتاد؟ شما در مراسم شركت نكرديد؟

بله، من از شركت در مراسم مربوط به تحويل سمت رياست دانشگاه سرباز زدم.

آيا جانشين شما يك عضو متعهد به حزب بود؟

او حقوق‌دان بود. روزنامه حزبي «آلمانه» انتصاب به سمت رياست دانشگاه را با تيتر درشت چنين بيان داشت؛ «نخستين رييس ناسيونال سوسياليست دانشگاه».

آيا شما پس از آن با حزب مشكلاتي پيدا كرديد و به طور كلي چه اتفاقي افتاد؟

من دائما تحت نظر بودم.

مي‌توانيد در اين‌باره مثالي ذكر كنيد؟

بله، ماجراي مربوط به دكتر هانكه.

چطور به اين موضوع پي برديد؟

خود او پيش من آمد. او كه تازه دكتراي خود را گرفته بود، ‌در ترم زمستاني 37-1936 و ترم تابستاني 1937 عضو سمينار عالي من بود. او از سوي SD (سرويس امنيتي) به فرايبورگ منتقل شده بود تا مرا تحت نظر داشته باشد.

چرا او ناگهان نزد شما آمد؟

به دليل درس‌هاي من درباره نيچه در ترم تابستاني 1937 و نحوه‌اي كه كار تدريس پيش مي‌رفت، پيش من اعتراف كرد ديگر نمي‌تواند به وظيفه‌اش در مورد تحت‌نظر داشتن من كه به او محول شده بود، ادامه دهد. او در نظر داشت به خاطر فعاليت آتي من به عنوان استاد دانشگاه، مرا از اين وضعيت مطلع سازد.

غير از اين با حزب مشكلي نداشتيد؟

تنها مي‌دانستم كه نوشته‌هاي من نبايد مورد بحث قرار گيرند؛ به عنوان مثال اين مقاله؛ «نظريه افلاطون درباره حقيقت». سخنراني من درباره هولدرلين در انستيتوي ژرمني در رم (بهار 1936) توسط مجله «جوانان هيتلري، اراده و قدرت»، به بدترين شيوه ممكن مورد حمله قرار گرفت. كساني كه به اين موضوع علاقه‌مند هستند بايد جدل‌ها و مباحثي را كه عليه من از تابستان 1934 در روزنامه «Volk im werden» آغاز شد، بخوانند. من نه عضو هيأت اعزامي آلمان در سال 1934 به كنگره بين‌المللي فلسفه در پراگ بودم و نه حتي به شركت در آن دعوت شدم. به همين شكل، از كنگره بين‌المللي دكارت در فرانسه (1937) محروم شدم. اين امر چنان در پاريس غريب آمد كه خود مدير كنگره (پروفسور برئيه، استاد سوربن) از من پرسيد كه چرا عضو هيأت آلماني نيستم. من در پاسخ گفتم مديريت كنگره در صورت تمايل مي‌تواند در اين‌باره از وزير آموزش رايش توضيح بخواهد. ساعاتي بعد دعوتنامه‌اي از برلين براي شركت ديرهنگام در كنگره به دستم رسيد، اما من نپذيرفتم. رسائل «متافيزيك چيست؟» و «درباره ذات حقيقت» در جلدهاي بدون عنوان و به صورت پنهاني به فروش مي‌رفتند. مدتي پس از 1934، خطابه رياست دانشگاهي من به دستور حزب از بازار جمع‌آوري شد. به اين آثار تنها در كمپ‌هاي استادان ناسيونال سوسياليست اجازه بررسي داده مي‌شد، آن هم به عنوان موضوعي براي جدل‌ها و مباحثات سياسي حزب.

در سال 1939 موقعي كه جنگ...

در آخرين سال جنگ، 500 نفر از مهم‌ترين دانشمندان و هنرمندان از هرگونه خدمت جنگي معاف شدند. من به اين گروه تعلق نداشتم. در مقابل در تابستان 1944 به كار حفر سنگر در ناحيه راين در كايزراشتول گماشته شدم.

از سوي ديگر، در مرز سوييس، كارل بارت به حفر سنگر مي‌پرداخت.

اينكه چگونه اين امر اتفاق افتاد جالب است. رييس دانشگاه همه استادان را به سالن شماره 5 فراخواند. او سخنراني كوتاهي با اين مضمون ايراد كرد كه آنچه او مي‌گويد بر وفق سخنان رهبر ناسيونال‌ سوسياليست آن ناحيه و رهبر انجمن ناسيونال سوسياليست است. او همه اعضاي دانشگاه را به 3 گروه تقسيم كرد؛ دسته اول كساني كه وجودشان به طور مطلق غيرلازم است، دسته دوم كساني كه وجودشان تا حدي لازم است و دسته آخر كساني كه وجودشان لازم است. در فهرست كساني كه وجودشان كاملا غيرلازم بود، ابتدا اسم‌ هايدگر و سپس جي.ريتر آمده بود. در ترم زمستاني 45-1944 پس از آنكه كار خود را در مواضع استحكامي نزديك رودخانه راين به پايان رساندم، درسي ارائه دادم با عنوان «شاعري و تفكر» كه به معنايي خاص، ادامه درس‌هايم درباره نيچه و به عبارتي ادامه مواجهه با ناسيونال سوسياليسم بود. پس از جلسه دوم، به خدمت در volksstrum فراخوانده شدم. اين در حالي بود كه من پيرترين عضو دانشگاهي فراخوانده شده به اين خدمت بودم.

به عقيده ما ضرورتي ندارد درباره سلسله حوادثي كه [در اين ميان رخ داد] تا زماني كه پروفسور هايدگر في‌الواقع يا بايسته است كه بگوييم به صورت قانوني به مقام بازنشستگي نائل آمد، از ايشان سخناني بشنويم. اين مسائل كاملا روشن و معلوم هستند.

درواقع خود حوادث معلوم نيستند. به هر حال چندان مسائل خوشايندي نيستند.

مگر آنكه خود شما تمايل داشته باشيد درباره آنها چيزي بگوييد.

خير.

اجازه دهيد اين‌گونه خلاصه كنيم؛ شما به عنوان يك شخصيت غيرسياسي به معناي خاص و نه به معناي عام آن، درگير سياست‌هاي ظهور و اعتلاي نوين ادعايي در 1933 شديد...

از طريق دانشگاه...

...به‌واسطه دانشگاه در سياست‌هاي اين ظهور نوين ادعايي گرفتار شديد، حدودا پس از يك سال وظيفه‌اي را كه در اين فرايند برعهده گرفته بوديد، رها كرديد. شما در خطابه‌اي به سال 1935 كه با عنوان «مقدمه‌اي به متافيزيك» در 1953 منتشر شد، بيان داشتيد كه «آثاري كه اين روزها – يعني 1935- به عنوان فلسفه ناسيونال سوسياليسم عرضه مي‌شوند، هيچ ارتباطي با حقيقت دروني و عظمت اين جنبش (يعني با مواجهه با تكنولوژي محتوم سياره‌اي و بشر دوران مدرن) نداشته و همچون عمل صيادي در آب‌هاي تيره «ارزش‌ها» و «كليت‌ها» هستند». آيا در 1953 هنگامي كه اين اثر منتشر مي‌شد، عبارت داخل پرانتز را به خطابه خود افزوديد تا شايد براي خوانندگان منظور خود را از «حقيقت دروني و عظمت اين جنبش» يعني جنبش ناسيونال سوسياليسم در 1935، توضيح دهيد يا اينكه اين اشاره داخل پرانتز، پيش از اين در همان سال 1935 در خطابه‌تان وجود داشت؟

اين امر در دست‌نوشته من وجود داشت و دقيقا با تلقي آن موقع من از تكنولوژي و نه با تفسير اخير من از ذات تكنولوژي به مثابه گشتل منطبق بود. علت آنكه من اين عبارت را قرائت نكردم اين بود كه به باور، مخاطبان منظور مرا به درستي مي‌فهمند. نادانان و جاسوسان، منظورم را جور ديگر فهميدند يا اينكه خواستند جور ديگر بفهمند.

يقينا جنبش كمونيست را نيز به همين نحو طبقه‌بندي مي‌كنيد.

بله، كاملا؛ به مثابه جنبشي كه به واسطه تكنولوژي سياره‌اي قطعيت و حتميت يافته است.

حاصل تلاش‌هاي آمريكايي را نيز به همين طريق ارزيابي مي‌كنيد؟

بله، همين را خواهم گفت. در اين ميان، طي 30 سال گذشته بايد آشكارتر شده باشد كه جنبش سياره‌اي تكنولوژي مدرن آن‌چنان قدرتي است كه نقش عظيم آن در تعين‌بخشيدن به تاريخ را به سختي مي‌تواند برآورد كرد. امروزه پرسش تعيين‌كننده براي من اين است كه به‌طور كلي يك نظام سياسي چطور مي‌تواند با عصر تكنولوژيك امروزين متناسب بوده و كدام نظام سياسي مي‌تواند اين‌چنين باشد؟ براي اين پرسش پاسخي ندارم اما معتقد نيستم كه اين نظام، همان دموكراسي باشد.

دموكراسي صرفا اصطلاح عامي است كه مفاهيم بسيار متفاوتي را در خود جاي مي‌دهد. پرسش اين است كه آيا تبدل اين شكل سياسي هنوز ممكن است؟ شما پس از 1945 درباره اهتمام‌هاي سياسي جهان غرب سخن گفتيد و از اين طريق از دموكراسي، از نمود سياسي جهان‌بيني غربي و نيز درباره دولت ساختارگرا مطالبي بيان داشتيد و همه اين اهتمام‌ها را نيم‌بند خوانديد.

ابتدا تقاضا دارم كه بگوييد من در كجا درباره دموكراسي و آنچه علاوه بر اين ذكر كرديد، سخن گفته‌ام. اين قبيل اهتمام‌ها را نيم‌بند مي‌دانم؛ چراكه در آنها مواجهه جدي‌اي با عالم تكنيكي نمي‌بينم و به عقيده من همواره در پس آنها اين نظر وجود دارد كه تكنيك در ماهيت خود چيزي است كه آدمي در دست دارد. به باور من، چنين چيزي ممكن نيست. تكنيك در ذات خود امري است كه بشر به خواست خود نمي‌تواند بر آن غلبه كند.

به عقيده شما كدام‌يك از جريان‌هاي مذكور متناسب‌ترين وضع را با زمانه ما دارند؟

من تناسبي نمي‌بينم. اما در اين مقام پرسشي تعيين‌كننده وجود دارد. ابتدا بايد توضيح داده شود كه منظور شما از «متناسب با زمان» چيست و در اينجا «زمان» چه معنايي دارد. حتي طرح اين پرسش از اهميت بيشتري برخوردار است كه آيا متناسب‌بودن با زمان ما مقياس و ملاكي است براي «حقيقت دروني» اعمال انساني يا اينكه – باوجود همه انتقادهايي كه از اين تعبير مي‌شود - «تفكر و شاعري» عملي نيست كه ملاك و مقياسي فراهم آورد.

در اينجا اين نكته قابل‌توجه و بررسي است كه انسان در همه زمان‌ها بر ابزارهاي [ساخته] خود تسلط نداشته است. توجه كنيد به داستان شاگرد جادوگر. آيا بدبينانه نيست كه گفته شود ما از عهده اين ابزار به يقين بسيار بزرگ‌تر تكنيك مدرن برنخواهيم آمد؟

بدبيني نه. بدبيني و خوشبيني مواضعي هستند كه در قلمروي معنايي كه اكنون درپي آن هستيم، بسيار نارسا مي‌نمايند اما به‌خصوص بايد توجه داشت كه تكنيك مدرن «ابزار» نيست و ديگر با ابزار نسبتي ندارد.

چرا بايد اين چنين مغلوب تكنيك شويم؟

نمي‌گويم مغلوب؛ مي‌گويم هنوز راهي براي ما نيست كه بر وفق ماهيت تكنيك باشد.

از در مخالفت، بسيار ساده‌لوحانه مي‌توان گفت: در اينجا اصلا چه چيزي بايد مغلوب شود. امور درحال انجام است. دائما نيروگاه‌هاي برق ساخته مي‌شود و توليد فراوان است.

مردم در بخش‌هايي از زمين كه داراي تكنولوژي پيشرفته است، در برخورداري كامل به‌سر مي‌برند. ما در رفاه زندگي مي‌كنيم. واقعا كم و كاستي ما چيست؟ اينكه امور درحال انجام است؛ دقيقا همان چيزي است كه هراس مي‌آورد. همه امور درحال انجام است و اين كاركرد بيشتر و بيشتر ما را به كاركرد ديگري سوق مي‌دهد و تكنولوژي، آدمي را از زمين برمي‌كند و از ريشه درمي‌آورد. من اخيرا پس از تماشاي عكس‌هايي كه از ماه از زمين گرفته شده، وحشت كردم؛ شما را نمي‌دانم. ما ابدا به بمب اتم نياز نداريم؛ ريشه‌كني آدمي پيشاپيش اتفاق افتاده است. تنها روابط محض تكنيكي براي ما باقي مانده است. آنچه امروزه بشر روي آن زندگي مي‌كند، ديگر زمين نيست. اخيرا گفت‌وگويي طولاني با رنه شار در پرووانس داشتم؛ همان‌طور كه مي‌دانيد وي شاعر و عضو مبارز مقاومت [فرانسه] بوده است. پايگاه‌هاي [پرتاب] راكت در پرووانس ساخته شده و اين شهر به طرز غيرقابل باوري ويران شده است. اين شاعر كه يقينا در مظان احساسي‌بودن و بزرگ‌داشتن زندگي آرام و بي‌دردسر در سرزمين‌هاي دور از شهرهاي بزرگ و متمدن قرار ندارد، به من گفت كه ريشه‌كني بشر كه اكنون درحال تحقق است، پايان كار است؛ اگر يك‌بار ديگر تفكر و شاعري به قدرتي غيرقاهرانه دست نيابد.

اكنون بايد گفت كه اگرچه ما ترجيح مي‌دهيم اينجا و روي زمين بمانيم و احتمالا طي دوره حيات خود مجبور نخواهيم بود كه آن را ترك كنيم؛ اما چه كسي مي‌داند كه سرنوشت و تقدير آدميان اين است كه روي زمين سكني گزينند؟ اين امر قابل تصور است كه آدمي اساسا سرنوشتي ندارد. اما به‌هرصورت يك امكان آدمي را مي‌توان اين دانست كه از اين زمين به سيارات ديگر عزيمت كند. تحقق اين امر يقينا چندان طول نخواهد كشيد اما در كجا نوشته شده است كه مأواي آدمي در اينجاست؟

براساس تجربه انساني و تاريخ ما، حداقل تا آنجا كه من مطلع هستم؛ مي‌دانم كه هر امر ذاتي و عظيم تنها هنگامي پديدار شده كه آدمي مأوايي داشته و ريشه در فرادهشي داشته است و به عنوان مثال ادبيات اين دوران به شدت تخريب‌گر است [چرا كه چنين ريشه‌اي ندارد].

در اينجا كلمه «تخريب‌گر» براي ما آزاردهنده است؛ چرا كه اين واژه به نحوي نيهليستي قطعا به واسطه شما و فلسفه‌تان دامنه وسيعي از معنا را دربر مي‌گيرد. شنيدن واژه تخريب‌گر در مورد ادبيات كه شما مي‌توانيد يا بايد آن را جزئي از نيهيليسم بدانيد، ما را متعجب مي‌كند.

بايد بگويم كه ادبيات مورد نظر من- بنا به تعريفي كه از نيهيلسم دارم- نيهيلستي نيست. (Nietzsche II,S,335ff.)

همچنين آن طور كه بيان داشته‌ايد، شما به وضوح جنبشي جهاني را مي‌بينيد كه دولت مطلق تكنيكي را يا به تحقق مي‌رساند يا بيش از اين متحقق ساخته است.

بله! اما قطعا اين دولت تكنيكي تناسب بسيار كمي با عالم و جامعه‌اي كه به واسطه ذات تكنولوژي متعين شده‌اند، دارد؛ اين دولت تكنيكي، خدمتي به غايت فرمان‌بردارانه و كوركورانه در برابر قدرت تكنيك است.

بسيار خب اما اكنون طبعا اين سؤال مطرح مي‌شود كه آيا انسان اصولا مي‌تواند بر اين شبكه ناگزيري‌ها و حتميت‌ها اثر بگذارد يا فلسفه يا هر دو با هم چنين تاثيري را بگذارند؛ به اين طريق كه فلسفه فرد يا افرادي را به سوي فعلي معين سوق دهد؟

شما با طرح اين سؤالات به آغاز گفت‌وگوي ما بازگشتيد. اجازه دهيد مختصر و شايد تا حدي تند كه البته برآمده از تفكري طولاني است به اين پرسش‌ها پاسخ دهم. فلسفه نمي‌تواند تغييري بي‌واسطه در وضعيت كنوني عالم ايجاد كند. اين حكم نه تنها در مورد فلسفه، بلكه در مورد همه اغراض و مساعي صرفا انساني صادق است. تنها هنوز خدايي مي‌تواند ما را نجات دهد. به انديشه من تنها امكان رهايي ما در اين است كه در طريق تفكر و شاعري براي ظهور خدا يا غياب او در دوران زوال آمادگي ايجاد كنيم. به بياني صريح‌تر، ما «سقط نمي‌شويم» بلكه به‌هنگام مردن در برابر خداي غايب مي‌ميريم.

آيا ارتباطي ميان تفكر شما و ظهور اين خدا وجود دارد؟ به نظر شما آيا در اينجا ارتباطي علي در كار است؟ شما فكر مي‌كنيد به واسطه تفكر مي‌توانيم اين خدا را فراخواني كنيم؟

ما نمي‌توانيم او را فرا بخوانيم؛ ما حداكثر مي‌توانيم آمادگي انتظار را تمهيد كنيم.

ما مي‌توانيم كمك بكنيم؟

تمهيد آمادگي مي‌تواند اولين كمك باشد. جهان، آنچه هست و آن‌گونه كه هست، نمي‌تواند برآمده از انسان باشد، اما در عين حال بدون انسان نيز نمي‌تواند باشد. به باور من اين امر مربوط است به واقعيتي كه من آن را با بهره‌گيري واژه‌اي بس سنتي و چند معنايي كه اكنون در اثر استعمال فراوان كهنه و فرسوده است،‌ وجود مي‌خوانم؛ امري كه نيازمند انسان است چرا‌كه وجود بدون به‌كارگيري آدمي براي ظهور، حفظ و قوامش، وجود نيست. من ماهيت تكنيك را در آنچه «گشتل» مي‌نامم، مي‌دانم. اگر به درستي به اين عنوان كه در برخورد اول به سادگي باعث سوءفهم مي‌شود، توجه شود، راجع است به دروني‌ترين تاريخ متافيزيك كه هنوز هم دازاين ما را تعين مي‌بخشد. سيطره گشتل به اين معناست كه آدميان به واسطه قدرتي كه در ذات تكنولوژي آشكار شده است، تعين يافته، به تصرف درآمده و به معارضه فراخوانده شده‌اند. اين تجربه كه انسان با چيزي غير از خودش قوام گرفته- امري كه نمي‌تواند بر آن تسلط داشته باشد- به او امكان اين بينش را نشان مي‌دهد كه وجود به او نيازمند است. در اين ميان، آنچه ذات تكنيك مدرن پديد مي‌آورد، امكان اين تجربه، اين مورد نياز بودن و آماده بودن براي اين امكان‌هاي جديد را پنهان مي‌سازد. كار ديگري از تفكر- غير از آنكه كمك كند تا آدمي به اين بينش برسد- ساخته نيست و فلسفه به پايان خود رسيده است.

در زمان‌هاي گذشته- و نه فقط در آن دوران- چنين پنداشته مي‌شد كه فلسفه به طور غيرمستقيم و به ندرت مستقيم بسيار منشأ اثر است؛ به طوري كه به ظهور جريان‌هاي جديد كمك كرده است. اگر صرفا به متفكران آلماني، نام‌هاي بزرگي چون كانت، هگل تا نيچه- ماركس كه اصلا نياز به ذكر ندارد- بينديشيم، اثبات مي‌شود كه فلسفه به نحوي غيرمستقيم تأثير عظيمي داشته است. شما فكر مي‌كنيد كه اين اثربخشي فلسفه به پايان رسيده است؟ و هنگامي كه مي‌گوييد فلسفه مرده است و ديگر وجود ندارد، اين ايده را در تفكر خود فرض مي‌كنيد كه اثربخشي فلسفه (اگر اساسا ديگر فلسفه‌اي وجود داشته باشد)، حداقل امروز ديگر وجود ندارد؟

من تنها گفتم از طريق نوع ديگري از تفكر، تاثير غيرمستقيم و نه غيرمستقيم ممكن است؛ به طوري كه تفكر به نحوي علي، شرايط عالم را تغيير مي‌دهد.

ببخشيد، ما نمي‌خواهيم فلسفه‌ورزي كنيم و اصلا اين‌كار از توان ما خارج است اما ما در اينجا ارتباطي ميان سياست و فلسفه مي‌بينيم؛ از اين رو لطفا از اينكه شما را به چنين گفت‌وگويي سوق مي‌دهيم، مرا عفو كنيد. شما هم اكنون گفتيد كه فلسفه و فرد انساني هيچ كاري نمي‌تواند انجام دهد، جز ...

...تمهيد آمادگي براي گشوده نگه داشتن خود براي ورود يا غياب خدا. تجربه اين غياب، عدم نيست؛ بلكه آزادي آدمي از چيزي است كه من در «وجود و زمان»، سقوط در موجودات ناميده‌ام. تامل درباره آنچه امروزه مي‌گذرد، تمهيدي است براي آمادگي مذكور.

اما به اين ترتيب آن تكان مشهور از بيرون وارد مي‌شود؛ خواه از جانب خدايي يا از جانب كسي ديگر. بنابراين تفكر امروز با اتكا به خود و خودبسندگي نمي‌تواند اثرگذار باشد؟ و به باور ما، در گذشته به عقيده معاصران خود ما نيز چنين امري در كار بوده است.

اما نه بي‌واسطه و مستقيم.

ما پيش از اين از كانت، هگل و ماركس به عنوان جنبش‌گراني بزرگ ياد كرديم اما از لايب نيتس نيز اثراتي وارد شده است؛ در بسط فيزيك مدرن و از اين رو به طوري كلي در شكل‌گيري عالم مدرن. به نظر ما شما مي‌گوييد كه امروزه ديگر توقع چنين تاثيري را نداريد.

به معناي فلسفه، ديگر نه. نقشي را كه تاكنون فلسفه بازي كرده است، امروزه علوم آن را برعهده گرفته‌اند. براي اينكه به نحوي كافي و شامل «تاثير» تفكر را توضيح دهيم، بايد با بحثي عميق‌تر به معنايي كه 2 واژه «تاثير» و «اثر» در اينجا دارند، بپردازيم. براي نيل به اين هدف، بايد ميان واژگان علت، انگيزه، خواست، ياري، ممانعت و همياري تمايزي دقيق قائل شويم اما تنها هنگامي مي‌توانيم ديدي مقتضي براي اين تمايزگذاري حاصل كنيم كه ابتدا در مورد «اصل جهت كافي» به نحوي بسنده بحث كرده باشيم. فلسفه در علوم جزئي منحل مي‌شود؛ روان‌شناسي، منطق، سياست‌شناسي.

و فلسفه جاي خود را به چه مي‌دهد؟

سايبرنتيك.

يا پارسايي كه خود را مفتوح نگاه مي‌دارد؟

اما اين ديگر فلسفه نيست.

پس چيست؟

من آن را تفكري ديگر مي‌خوانم.

شما آن را تفكري ديگر مي‌ناميد. مايل هستيد آن را كمي روشن‌تر به بيان آوريد؟

داريد به اين جمله كه در پايان نوشته من با عنوان «پرسش از تكنولوژي» آمده است، مي‌انديشيد؛ «چرا كه پرسش‌گري، پارسايي تفكر است»؟

ما در درس‌هايتان درباره نيچه عبارتي يافته‌ايم كه براي ما روشنگر به نظر مي‌رسد. شما در آنجا بيان داشته‌ايد: «از آنجا كه در تفكر فلسفي، عظيم‌ترين پيوند ممكن سيطره دارد، تمام متفكران برجسته به امري واحد مي‌انديشند. اما اين امر واحد چنان بنيادي و غني است كه هيچ فردي به تنهايي نمي‌تواند به ژرفناي آن وارد شود؛ بلكه هر فردي، فردي ديگر را سخت‌تر بدان پيوند مي‌دهد». اما براساس انديشه‌ شما به نظر مي‌رسد كه اين ساختار فلسفي به پايان متقن خود رسيده است.

به پايان رسيده اما در نزد ما نامعتبر نشده است؛ بلكه بار ديگر در گفت‌وگوي ما حاضر مي‌شود. تمام كار من در سخنراني‌ها و سمينارها طي 30 سال گذشته اساسا تفسير غرب بوده است. رجوع به مباني تاريخ تفكر و انديشيدن در پرسش‌هايي كه از زمان فلسفه يونان ناپرسيده باقي مانده‌اند، به معناي گسستن از فرادهش نيست. اما حرف من اين است كه شيوه انديشيدن متافيزيك سنتي كه با نيچه به پايان مي‌رسد، ديگر هيچ امكاني براي تجربه بنيادين عصر تكنيكي به ما عرضه نمي‌دارد؛ عصري كه صرفا از طريق تفكر آغاز مي‌شود.

تقريبا 2 سال پيش، در گفت‌وگويي با يك راهب بودايي درباره «روش كاملا نويي براي تفكر» سخن گفته‌ايد و بيان داشته‌ايد كه اين شيوه جديد براي تفكر «ابتدا تنها براي افراد كمي قابل اعمال است». آيا بدين وسيله مي‌خواستيد بگوييد كه تنها عده بسيار كمي مي‌توانند بينش‌هايي داشته باشند كه به عقيده شما ممكن و ضروري هستند؟

«داشته باشند» به معناي اصيل و آغازين‌اش يعني اينكه آنها به طريقي مي‌توانند اين بينش‌ها را بيان كنند.

درست است؛ اما در گفت‌وگوي خود با آن راهب بودايي به وضوح بيان نكرديد كه چگونه اين امر مي‌تواند تحقق يابد.

من نمي‌توانم آن را روشن سازم. چيزي درباره اينكه چگونه اين تفكر مي‌تواند «اثرگذار» باشد، نمي‌دانم. مي‌تواند هم چنين باشد كه امروزه، كوره‌راه تفكر به سوي سكوت سوق مي‌يابد، به طوري كه تفكر بتواند از اينكه طي يك سال به تاراج برده شود، محفوظ بماند. اين هم نيز مي‌تواند باشد كه 300 سال زمان لازم است تا تفكر به امري «اثرگذار» بدل شود.

ما اين نكته را خوب مي‌فهميم اما با توجه به اينكه ما در اينجا و اكنون زندگي مي‌كنيم نه در 300 سال بعد، از سكوت سر باز مي‌زنيم. ما در مقام سياستمدار، شبه‌سياستمدار، شهروند، ژورناليست و... دائما مجبور به اتخاذ اين يا آن تصميم هستيم. بنابراين ما يا بايد خود را با سيستمي كه در آن زندگي مي‌كنيم، وفق دهيم يا بايد بكوشيم آن را تغيير دهيم. بايد مراقب راه باريك اصلاحات و راه باريك‌تر انقلاب باشيم. ما از فيلسوفان انتظار كمك داريم؛ حتي اگر به طور غيرمستقيم و به شيوه‌اي فرعي به ما كمك كنند و ما اكنون مي‌شنويم: «من نمي‌توانم به شما كمك كنم».

من هم نمي‌توانم.

اين سخن، شجاعت را از غيرفيلسوف‌ها مي‌گيرد.

من نمي‌توانم چراكه اين پرسش‌ها به قدري دشوار هستند كه برخلاف معناي وظيفت تفكر است كه [به واسطه انديشيدن به اين پرسش‌ها] ظهوري عام پيدا كند، موعظه كند و نمره اخلاقي بدهد. شايد با گفتن اين عبارت خود را در خطر اندازم؛ سر سيطره سياره‌اي ذات ناانديشيده تكنولوژي منطبق است با گذرايي و ابتذال تفكري كه مي‌كوشد اين ذات ناانديشيده را به انديشه درآورد.

شما خود را جزو كساني نمي‌شماريد كه اگر سخنان‌شان مخاطبي مي‌يافت، راهي نشان مي‌دادند؟

خير! من هيچ طريق بي‌واسطه‌اي براي تغيير وضعيت اكنوني عالم نمي‌شناسم، مشروط بر آنكه چنين شناختي اصولا در توان آدمي باشد. اما به نظرم مي‌رسد، آن تفكر مطلوب بتواند اين آمادگي مذكور را ايجاد كند و آن را وضوح بخشيده و استوار سازد.

اين پاسخي روشن است اما آيا يك متفكر مي‌تواند و اصلا اين اجازه را دارد كه بگويد: «دست نگه داريد؛ طي 300 سال آينده، امري بر ما حادث خواهد شد؟»

موضوع اين نيست كه صرفا منتظر حدوث امري طي 300 سال آينده باشيم؛ بلكه سخن بر سر پيشبرد تفكر – بدون هر دعوي پيامبرانه‌اي – از عزيمت‌گاه جريان‌هاي بنيادين عصر حاضر به سوي آينده است؛ امري كه در آن كمتر انديشيده شده است. تفكر امري منفعل نيست؛ بلكه در ذات خود عملي است كه با تقدير عالم به گفت‌وگو مي‌نشيند. به نظر من اين تمايز برآمده از متافيزيك كه تئوري را از پراكسيس جدا مي‌كند و باور پيوند ميان آن دو را برمي‌انگيزد، راه رسيدن به بينشي را كه من تفكر مي‌خوانم، منحرف مي‌كند. در اينجا شما را به درس‌هايم كه در 1954 با عنوان «چه چيزي تفكر خوانده مي‌شود؟» ارجاع مي‌دهم. اين نوشته كمتر از ديگر آثارم خوانده شد و شايد همين امر در عين حال نشانه‌اي از [حقيقت] دوران ما باشد.

البته همواره اين سوءتفاهم نسبت به فلسفه وجود داشته است كه فلاسفه با فلسفه خود بايد تأثيري مستقيم بگذارند. اجازه دهيد به سرآغاز بحث بازگرديم. آيا اين امر، قابل تصور است كه ناسيونال سوسياليسم از يك‌سو، به مثابه تحقق آن «مواجهه‌ سياره‌اي» بوده و از سوي ديگر، همچون آخرين، مخوف‌ترين، قوي‌ترين و در عين حال بي‌فايده‌ترين موضع‌گيري عليه اين مواجهه تكنيك محتوم سياره‌‌اي و انسان مدرن باشد؟ ظاهرا شما با اموري متناقض در شخص خودتان سروكار داريد؛ بدين‌ترتيب كه بسياري از نتايج ضمني فعاليت‌هاي شما، في‌الواقع تنها به اين نحو،‌ قابل توضيح است كه شما با جنبه‌هاي مختلفي از وجودتان كه ربطي به وجوه اصلي فلسفي ندارند، به اموري وابسته هستيد. به عنوان يك فيلسوف مي‌دانيد كه آنها استمرار و پايايي ندارند؛ براي مثال، مفاهيمي همانند «مأوي» [Heimat]، «ريشه داشتن» و مواردي مشابه اينها. چگونه تكنيك سياره‌اي و «مأوي» با يكديگر جور درمي‌آيند؟

من اين را نمي‌گويم. به نظر من، شما تكنيك را بسيار مطلق لحاظ مي‌كنيد. من وضع آدمي را در عالم تكنيكي سياره‌اي، سرنوشت فاجعه‌آميزي كه غيرقابل حل و محتوم است، نمي‌دانم بلكه چنين مي‌انديشم كه وظيفه تفكر اين است كه در حدود مرزهاي خود قويا كمك كند تا آدميان به طور كلي، نسبتي كافي با ذات تكنولوژي حاصل كنند. اگرچه ناسيونال سوسياليسم در اين جهت پيش مي‌رفت اما اين افراد در تفكر خود بسيار تنگ‌نظرتر از آن بودند تا درواقع بتوانند، نسبتي صريح با آنچه كه امروزه رخ مي‌دهد و آنچه كه طي اين 300 سال حادث شده است، برقرار كنند.

آيا آمريكايي‌ها امروزه اين نسبت صريح را دارند؟

آنها هم فاقد چنين نسبتي هستند. آنها هنوز گرفتار تفكري – پراگماتيسم – هستند كه عمل و دستكاري تكنيكي را مي‌بالد و در عين حال، راه رسيدن به تأمل درباره آنچه كه خصيصه تكنيك مدرن است را مي‌بندد. در اين ميان، براي گسستن از انديشه پراگماتيك – پوزيتيويستي، هم در اينجا و هم در آمريكا تلاش‌هايي شده است. چه كسي از ما مي‌تواند بگويد روزي در روسيه و چين، فرادهش‌هاي كهن «تفكري» سر برنخواهند آورد كه به آدمي در ممكن ساختن نسبتي آزاد با عالم تكنيكي ياري رسانند؟

اگر اين نسبت را كسي نداشته باشد و فيلسوف [هم] نتواند آن را به كسي عرضه كند...؟

در توان من نيست كه تصميم بگيرم با مساعي خود در تفكر به چه ساحتي برسم و اين ساحت در آينده چگونه پيگيري شود و تغييري غني يابد. در سال 1957 در جشن سالگرد تأسيس دانشگاه فرايبورگ، سخنراني‌اي با عنوان «اصل اين هماني» ايراد كردم. در اين سخنراني، با برداشتن گام‌هايي مختصر در تفكر،‌ خود را به اين مخاطره در انداختم تا نشان دهم تا چه حد تجربه تفكر از آنچه كه اصلي‌ترين خصيصه تكنيك مدرن است، مي‌تواند پيش برود. من كوشيدم نشان دهم كه اين تفكر ممكن است تا سرحد گشايش اين امكان پيش رود كه بشر عصرتكنيكي با خواستي نسبت يابد كه نه‌تنها قادر به شنيدن آن باشد بلكه تعلقي نيز بدان داشته باشد. تفكر من نسبت ضروري و اساسي‌اي با شاعري هولدرلين دارد اما چنين نمي‌انديشم كه هولدرلين صرفا شاعري در ميان ديگر شاعران است كه آثارش موضوع بررسي تاريخ‌نگاران ادبي است. در تفكر من، هولدرلين شاعري است كه به آينده اشاره دارد، در انتظار خداست و بنابراين كسي است كه صرفا نمي‌تواند موضوعي براي تحقيقات تاريخ ادبيات باشد.

داريد درباره هولدرلين سخن مي‌گوييد. با عذرخواهي از اينكه بار ديگر يكي از گفته‌هاي شما را نقل مي‌كنيم؛ شما در درس‌هاي خود درباره نيچه بيان داشته‌ايد كه: «نزاع ميان ديونيزوس و آپولن، شوق قدسي و دليل‌آوري هوشيارانه كه به انحاي مختلفي فهميده مي‌شود، ‌قانون خاص پنهان سرنوشت تاريخي آلماني‌هاست و بايد روزي ما را براي ساختاربخشي خود آماده و مهيا بيابد. اين تضاد، قاعده‌اي نيست كه به كمك آن صرفا بتوانيم «فرهنگ» را توصيف كنيم. هولدرلين و نيچه با طرح اين تضاد فراپيش وظيفه آلماني‌ها براي فهم ذاتشان به نحوي تاريخي، علامت سؤال گذاشتند. آيا ما قادر خواهيم بود اين نشانه و اين علامت سؤال را بفهميم؟ يك چيز معلوم است: اگر ما اين نشانه را نفهميم، تاريخ، انتقام خود را از ما خواهد گرفت». نمي‌دانيم اين عبارات را در چه سالي نوشتيد اما حدس مي‌زنيم مربوط به سال 1935 باشد.

احتمالا مربوط به درس‌هاي من درباره نيچه با عنوان «اراده معطوف به قدرت به مثابه هنر» به سال 37-1936 است؛ البته مي‌تواند در سال‌هاي بعد از آن نيز گفته شده باشد.

تمايل داريد اين مطلب را كمي بيشتر توضيح دهيد؟ اين امر ما را از مسيري عمومي به تقدير انضمامي آلماني‌ها خواهد رساند.

مي‌توانم عبارات مذكور را به اين گونه نيز بيان كنم: به اين اعتقاد رسيده‌ام كه بازگشت تنها از همان جايي كه منشأ عالم تكنيكي مدرن است، مي‌تواند تمهيد شود. اين بازگشت نمي‌تواند به واسطه گزينش ذن بوديسم يا ديگر تجارب شرقي عالم محقق شود. تغيير در تفكر، به كمك فرادهش اروپايي و تمليك مجدد آن نيازمند است. تفكر تنها به واسطه تفكري كه همان منشأ و تقدير را دارد، تغيير شكل خواهد يافت.

شما فكر مي‌كنيد كه درست از همان جايي كه عالم تكنيكي نشأت گرفته است بايد...

... به معناي هگلي رفع شود؛ نه اينكه مغلوب شود، اما نه از طريق فرد آدمي.

شما وظيفه خاصي را به ويژه براي آلماني‌ها معين مي‌كنيد؟

به كلام هولدرلين، بله.

شما فكر مي‌كنيد زبان آلماني ويژگي معيني براي اين تغيير دارند؟

من به نسبت دروني خاصي ميان زبان آلماني، زبان و تفكر يوناني مي‌انديشم. اين امر، بارها و بارها توسط فرانسوي‌ها به من ثابت شده است. هنگامي كه آنها آغاز به تفكر مي‌كنند، آلماني صحبت مي‌كنند آنها اطمينان مي‌دهند كه با زبان خود از عهده تفكر برنمي‌آيند.

شما به اين ترتيب مي‌خواهيد بگوييد كه در كشورهاي لاتيني به ويژه در فرانسه، چنين تاثير عميقي داشته‌ايد.

آنها مي‌بينند كه وقتي تلاش مي‌كنند با تمام عقلانيت خود، عالم امروز را در منشأ ماهوي‌اش بفهمند، از عهده اين كار برنمي‌آيند. تفكر همچون شعر قابل ترجمه نيست. حداكثر مي‌توان آن را بازنويسي كرد. به محض آنكه بكوشيم ترجمه‌اي تحت اللفظي به دست دهيم، همه چيز تغيير شكل مي‌يابد.

تفكر اضطراب‌آوري است.

خوب مي‌بود اگر اين اضطراب و ناراحتي را تماما جدي مي‌گرفتيم و دست آخر توجه مي‌كرديم كه تفكر يوناني به واسطه ترجمه به زبان رومي- لاتيني، دچار تغييري مهم شده است؛ رويدادي كه هنوز هم راه ما را به فهم تام واژگان بنيادين تفكر يوناني مسدود مي‌كند.

جناب پروفسور، همواره تمايل به اين است كه به نحو خوشبينانه‌اي فرض كنيم كه انديشه مي‌تواند منتقل شده و حتي ترجمه شود؛ چرا‌كه اگر اين خوشبيني را كه محتواي انديشه، با وجود محدوديت‌هاي زباني، قابل انتقال است، كنار بگذاريم، در آن صورت، محلي‌گرايي، [انديشه] را تهديد خواهد كرد.

شما تفكر يوناني را در برابر سنخ تصورات امپراتوري رم، محلي مي‌خوانيد؟ نامه‌هاي تجاري را مي‌توان به هر زباني ترجمه كرد. علوم (امروزه مراد از علوم، علوم طبيعي و فيزيك رياضي به عنوان علم بنيادين است) به همه زبان‌هاي عالم مي‌تواند ترجمه شود؛ به بياني صحيح‌تر، آنها ترجمه نمي‌شوند بلكه همان زبان رياضي است كه بيان مي‌شود. ما در اينجا با عرصه‌اي برخورد داريم كه بعيد و سخت است كه بتوان به همه آن پرداخت.

شايد اين نكته هم به موضوع بحث ربط داشته باشد: بحران دوره معاصر، بدون اغراق نظام دموكراسي- پارلماني است. مدت‌هاست كه اين بحران را داريم؛ به ويژه در آلمان. اما تنها در آلمان اين بحران نيست. اين بحران در كشورهاي كلاسيك دموكراسي، در انگلستان و آمريكا هم وجود دارد. در فرانسه هم چيزي فراتر از بحران وجود دارد. اكنون اين پرسش مطرح مي‌شود: آيا متفكران حتي به صورت ضمني هم كه شده، نمي‌توانند راهنمايي‌هايي ارائه دهند مبني بر اينكه آيا اين نظام بايد با نظام ديگري تعريف شود؟ و در اين صورت، اين چه نظامي بايد باشد و يا اينكه اصلاح نظام ممكن است؟ در اين صورت، پيشنهادهايي نيز براي چگونگي امكان اصلاح مطرح كنند. در غير اين صورت شخصي كه تحصيل فلسفي ندارد- و به طور معمول، اين شخص كسي است كه امور را در دست دارد (اگر نمي‌تواند آنها را متعين سازد) و كسي است كه گرفتار امور است - اين شخص به نتايج نادرست و حتي شايد هولناك مي‌رسد. بنابراين آيا نبايد فيلسوف آماده اين تفكر باشد كه چگونه آدميان مي‌توانند در اين عالم كه خودشان تكنيكي‌اش كرده‌اند و تحت سيطره آن درآمده‌اند، همزيستي داشته باشند؟ آيا به‌راستي نبايد از فيلسوف انتظار داشت كه درباره آنچه او به‌عنوان طرق ممكن زندگي لحاظ مي‌كند، راهنمايي كنند؟ آيا اگر فيلسوف سخني در اين‌باره نگويد، قدري – حتي اگر ناچيز – از حرفه و وظيفه خود عدول نكرده است؟

تا آنجا كه من درمي‌يابم، فرد به تنهايي از فهم عالم به مثابه يك كل ناتوان است؛ فهمي كه برمبناي آن تا آنجا پيش برود كه بتواند هدايت‌گري‌هاي عملي بكند؛ به‌خصوص در مواجهه با اين وظيفه كه بار ديگر بنيادي آغازين براي خود تفكر بيابد. مادام كه تفكر، خود را بدين منظور كه بايد در مواجهه با اين فرادهش عظيم براي ارائه دستورات مهيا شود، جدي بگيرد، از عهده كار برنخواهد آمد. براساس كدام حجيت، اين امر مي‌تواند رخ دهد؟ در قلمروي تفكر، گزاره‌هاي امري وجود ندارد؛ تفكر تنها از جانب موضوعي كه بايد به انديشه درآيد، متعهد مي‌شود. اما اين همان چيزي است كه بيشتر از هر امر ديگر شايسته پرسش است. براي اينكه اين امور فهم‌پذير شوند، بحث‌هايي در باب نسبت ميان فلسفه و علوم نياز است؛ علومي كه موفقيت‌هاي تكنيكي – عملي‌شان، تفكر به معناي فلسفي را بيش از پيش غيرضروري مي‌نمايانند. وضعيت دشواري كه تفكر براساس وظيفه خود در آن قرار گرفته است، منطبق است با نوعي بيگانگي كه از وضعيت قدرتمند علوم نسبت به تفكري كه بايد از پاسخ‌دادن به پرسش‌هاي عملي و ايدئولوژيك مبتلا به امروز سر باز زند، نشأت مي‌گيرد.

جناب پرفسور، در حوزه تفكر، گزاره‌هاي امري محلي از اعراب ندارند. بنابراين في‌الواقع تعجب‌آور نيست كه هنر مدرن براي اظهار گزاره‌هاي دستوري و امري، با زمانه دشواري مواجه است. باوجود اين، شما آن را «تخريب‌گر» مي‌خوانيد. هنر مدرن اغلب خود را، هنري تجربي مي‌داند. آثار هنري كوشش‌هايي هستند... .

با خوشحالي حاضرم ياد بگيرم.

كوشش‌هايي هستند كه برآمده از حالت انزواي آدميان و هنرمندان و هرازگاهي يكي از آن صدتا كوشش، اصابه به مقصود مي‌كند.

پرسش مهم همين است. هنر در چه ساحتي قيام دارد؟ هنرچه ساحتي را به اشغال درآورده است؟

بسيار خب اما شما در اينجا از هنر امري را مطالبه مي‌كنيد كه ديگر از تفكر چنين توقعي را نداريد.

من از هنر توقعي ندارم، تنها اين پرسش را مطرح مي‌كنم كه هنر چه ساحتي را پر كرده است؟

اگر هنر جايگاه خود را نشناسد، آيا بدين معناست كه تخريب‌گر است؟

بسيار خب، از اين مطلب عبور كنيم. به‌هرحال مايلم بيان كنم كه به انديشه من، هنر مدرن راهي را نشان نمي‌دهد؛ به‌ويژه اينكه واضح نيست مهم‌ترين خصيصه خود را چه مي‌بيند يا اينكه دست‌كم معلون نيست به‌دنبال چنين خصيصه‌اي هست يا نه.

هنرمند تعهدي به فرادهش در خود نمي‌بيند. او ممكن است آن را زيبا ببيند و بگويد بله، اين شيوه‌اي بود كه آدمي مي‌توانست 600 سال قبل يا 300 سال پيش يا حتي 30 سال پيش، نقاشي كند اما او ديگر نمي‌تواند اين‌گونه نقاشي كند. حتي اگر بخواهد هم ديگر نمي‌تواند. اگر چنين نباشد، نابغه جاعل، هانس فن ميگران كه «بهتر» از هر كس ديگري مي‌توانست نقاشي كند، بزرگ‌ترين نقاش بايد باشد. اما صرف خوب نقاشي‌كردن، ديگر اثر نمي‌كند. بنابراين هنرمند، نويسنده و شاعر در وضعي مشابه متفكر قرار دارند. چندبار بايد بگوييم كه «چشم‌هايتان را بر اين ماجرا ببنديد».

اگر «صنعت فرهنگ» را همچون چهارچوبي براي رده‌بندي هنر، شعر و فلسفه لحاظ كنيم، آنگاه اين يكسان‌بودن قابل‌توجيه است. اما وقتي نه تنها اين صنعت بلكه درعين‌حال آنچه فرهنگ ناميده مي‌شود در ساحت پرسش قرار گيرد، آنگاه تأمل در همين نكته «در ساحت پرسش بودن» بازهم در قلمروي مسؤوليت تفكر قرار مي‌گيرد و البته تعهد تفكر به سختي قابل تصور است.اما بزرگ‌ترين پريشاني تفكر تا ‌آنجا كه من مي‌فهمم، اين است كه ديگر متفكري آن‌چنان بزرگ وجود ندارد كه تفكر را به نحوي بي‌واسطه و در هيأتي نو با موضوع تفكر مواجه ساخته و از اين طريق به راه آورد. عظمت آنچه بايد به انديشه درآيد، امروزه براي ما بس عظيم است. شايد بتوانيم با كوشش زياد، پلي باريك و نه‌چندان طولاني براي عبور خود بسازيم.

پرفسور هايدگر، براي اين گفت‌وگو از شما تشكر مي‌كنيم.

منبع: "Nur noch ein Gott kann uns retten," Der spiegel, 31Mai 1976.s.193-219


هیچ نظری موجود نیست: