هزاران سال قدمت تاریخی نشتیفان و تمدن کهن آن

هزاران سال قدمت تاریخی نشتیفان و تمدن کهن آن

۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

خشونت پنهان؛ کدام قابل تحمل تر است؟


سایت تغییر برای برابری
ناهید میرحاج
خشونت روانی پدیده ای پیچیده و پنهان است که زندگی ما زنان را از درون می خورد. این نوع از خشونت به سبب ظاهر ناپیدایی که دارد، تنها هنگامی قابل وصف است که در قالب روایتهایی مناسب قرار گیرد. سخن علمی و جامعه شناسانه یا روانشناسانه گفتن در مورد خشونت روانی تنها یک بُعد از این پدیده را نشان می دهد. برای نمایش ابعاد دیگر این خشونت، ما باید تجربه های شخصی خود را مکتوب کنیم تا جامعه آگاه شود این نوع از خشونت چگونه ممکن است سلامت روانی زنان را برای همیشه دستخوش ویرانی و نابودی سازد.
زن از پشت پنجره و تاریکی شب به خیابان چشم دوخته بود، که خیس از باران بود. نور چراغ های خیابان جابه جا توی آب های کف خیابان می افتاد و هر بار که چرخ ماشینی روی آن می رفت، حسی از دلهره و تشویش به دلش چنگ می زد. هرچه از شب می گذشت، این حسش تشدید می شد. چیزی بر روح و روانش فشار می آورد. ناپیدا بود، اما خودش می فهمید چیزی انگار به وزن چرخهای ماشین از روی آن می گذشت. این تنها حسی بود که می توانست معادل خشونتی باشد که تنش را زیر چرخهایش گرفته بود. چرخهایی که فرمانش دست مرد زندگی اش بود. ماهرانه فرمان می راند که کسی جز خودش آن را حس نمی کرد. چرخهای نامریی. اگر به کسی می گفت هر روز تنش زیر چرخهای نامریی ماشین خشونت روانی لهیده تر می شود، شاید باورش نمی کردند. نه دست خودش بود، نه تقصیر خودش. جامعه ای که در آن زندگی می کرد، تنها شکلی از خشونت را به رسمیت می شناخت که دیده می شد.
چیزهایی مانند تازیانه یا کمربند، یا سیلی و مشت و لگد. اما اگر مردی پیدا می شد، که فراتر از سنت و عرف جامعه می رفت، مشکل دوتا می شد. مردی که ظاهر را چنان حفظ می کرد که همه را به اشتباه می انداخت، اما به موقعش می دانست چطور روح و روان زنش را به بازی بگیرد. مشکل او این بود. اما نه در این لحظه هایی از شب که انتظار او را می کشید.
دیروقت شب شده بود. شمعی که برای سالروز ازدواج شان روی میز گذاشته بود، دومرتبه می شد که تا ته کشیده و سوخته بود و دوباره مجبور شده بود یک شمع دیگر را روشن کند. شوهرش دیر کرده بود. صبح که می خواست از در بیرون برود، با او قرار گذشته بود که سالگرد ازدواجشان را با هم بگذرانند. به این امید که کابوسی که به زندگی اش چنگ انداخته بود، او را رها کند. اما شب داشت به نیمه می رسید و از او خبری نبود.
از صبح زن در فکر همه چیزهای خوب برای شوهرش بود. مهمترین آن غذای مورد علاقه مردش بود. توی هوای ابری و گرفته که کم کم به باران تبدیل می شد، رفته بود، سبزی تازه خریده و آن سو تر هم ماهی سفید را داده بود، پاک کنند. وقتی که به خانه رسید، روسریش از دانه های باران خیس شده بود. تمام مدت صبح تا بعدازظهر زن خودش را با فکرهای خوب سرگرم کرده بود. هر وقت می آمد به رفتار شوهرش در ماههای اخیر فکر کند، با خودش می گفت: شاید همه چیز گذشته و کابوسی گذرا بوده!
چند ماه بود که شوهرش به همه چیزهایی که مربوط به او می شد، بی تفاوت شده بود. انگار زن را نمی دید. زن این موضوع را می فهمید، اما سعی می کرد، باور نکند که چیزی در زندگی اش عوض شده است. چند بار خواهرِ زن به او گفته بود: پیگیر زندگی اش بشو، شاید پای زنی دیگر در وسط است!
نمی توانست این چیزها را باور کند. پشت سرش سی سال زندگی مشترک بود. بچه هایی بودند که هرکدام برای خودشان کسی شده بودند. با این همه چیزهایی در زندگی مرد می دید که بدگمانی اش را تقویت می کرد. مرد که اهل ایستادن جلوی آئینه و این حرفها نبود، بیشتر از گذشته خودش را در آئینه می دید. در برنامه های تلویزیونی که به راههای چگونگی جوانی پوست ومو اشاره می شد، دقتی نشان می داد که زن آن را با حساسیت های زنانه ای که داشت، خوب می فهمید. مهمتر از همه مرد در رفتارش با زن خیلی حسابگرانه رفتار می کرد. به گونه نامحسوس سعی می کرد، اعتماد به نفس زن را از او بگیرد. حرفهایی که می زد، سرجمعش چیزی جز تفاوت در فیزیک مرد و زن نبود.
تفاوتی که می خواست به زن بباوراند چیزی جز این نبود که کشش مردها به زن همیشه حتی تا سالهای پیرسالی می ماند، اما زنان برعکس در این زمینه خیلی زودتر به آخر خط می رسند. مرد چنان حرف می زد که انگار حکم زندگی و احساسات زن دست اوست و او است که باید تعیین کند مرز احساسات زن تا کجا باید برود. صحبت کردن از چنین چیزهایی نه در جامعه رسم بود و نه زنی جسارت آن را داشت تا در این مورد سخن بگوید.
اما همه چیزها به این نکته ختم نمی شد. خشونتی که مرد داشت در مورد او به کار می کرد، جلوه های دیگری هم داشت. یک روز تعطیل داشتند با هم در خانه فیلم می دیدند. مرد از محتوای فیلم این طور استنباط کرد که وقتی زنان قدرت اقتصادی پیدا می کنند، روحیاتشان هم عوض می شود. زن ظرافت سخن او را می فهمید و می دانست منشأ این حرف به کجا می رسد. زن می فهمید مرد به گونه ای دارد، بخشهایی از ذهنش را بیرون می ریزد که همیشه سعی در پنهان کردنش داشت. می فهمید که این چیزها به زندگی او ربط دارد و مرد می خواهد از این راه اعتماد به نفسش را بگیرد.
اما برای آن شب که سی سالگی ازدواجشان بود، زن تصمیم گرفت که از لاک خودش بیرون بیاید و به فضای سردی که برای ماهها در خانه حاکم شده بود، گرمایی ببخشد. از عصری چند لباس را که فکر می کرد شوهرش از آنها خوشش می آید، پوشید، جلوی آئینه ایستاد تا سرانجام یکی از آنها را انتخاب کرد. بعد هم در این فاصله به عطر فروشی نزدیک خانه شان رفت و ادوکلنی را که می دانست مورد علاقه مردش است خرید و کادو پیچ شده به خانه آورد.
غروب که از راه رسید، کار پختن غذا را شروع کرد. ساعت که روی هشت شب رسید، همه چیز آماده بود. تنها مانده بود که شوهرش از راه برسد. هدیه ای که برای مردش خریده بود، روی میز عسلی کنار پنجره گذاشته بود و هربار که به آن نگاه می کرد، گذشته برایش زنده می شد. گذشته ای که دیگر خیلی دیر و دور شده بود. اما زن احساس می کرد که دوباره شاید بتواند خودش را به این گذشته پیوند بزند. برای همین همه تلاشش را کرده بود که شب خوبی تدارک ببیند. همه آن چیزهایی که شوهرش دوست داشت تهیه کرده بود.
ساعت به 9 شب نزدیک می شد. صدای کوبش قطره های باران که به پنجره یا کانال کولر می خورد، آرامش را از او می گرفت. نمی توانست علتی برای دیرآمدن شوهرش پیدا کند، جز هوای ناآرام و جاده های لغزنده. همه اش در دل آرزو می کرد از شدت باران کاسته شود. تشویش و نگرانی دست از سرش برنمی داشت. فکر می کرد حتماً باران و جاده های بیرون شهر علت این دیر آمدن بوده است. کار شوهرش بیرون از شهر بود. و او همیشه نگران جان شوهرش بود که در این جاده های ناامن رانندگی می کرد. از ساعت ده که دیگر خیلی نگران شده بود، چندبار تلفن همراه شوهرش را گرفته بود، اما تلفن خاموش بود.
زن پرده را انداخت. آمد روی مبل نشست، سرش را خم کرد، آن قدر که موهایش روی صورتش را پوشاند. دستهایش را روی شکمش فشار داد که ازشدت اضطراب به مالش افتاده بود. نمی دانست چه اتفاقی برای شوهرش افتاده است. صحنه تصادفی دلخراش توی ذهنش می چرخید و شوهرش را با وضعی رقت بار در میان آهن پاره ها می دید. بعد دوباره برمی خاست و ناآرام به این سو و آن سو می رفت، بی جهت در ماهیتابه را برمی داشت یا دستی به برگ های گلدانها می کشید.
ساعت از یازده گذشته بود، زن دیگر مصمم بود که با یکی از دوستان شوهرش تماس بگیرد، و از او کمک بخواهد، به سوی تلفن می رفت که صدای باز شدن در پارکینگ خانه را شنید، با عجله به کنار پنجره برگشت. شوهرش را که دید، نفسی عمیق کشید. زن در دل خودش را سرزنش کرد که چرا در این چند ساعت از شب این قدر فکرهای بد به سرش زده است. و بعد منتظر ماند تا شوهرش وارد خانه شد، سلام داد، شوهرش به سردی جواب سلامش را داد، با خودش فکر کرد، که حتماً اتفاقی افتاده، چیزی مانند خرابی ماشینش یا کاری پیش بینی نشده که هنوز علتش را نمی دانست. منتظر بود خود مرد علت دیر آمدنش را بگوید. اما مرد خونسردتر از آن بود که زن تصور می کرد. سر وضعش نه خیس بود و نه ژولیده، خیلی هم مرتب بود. بیشتر به کسی می خورد که از یک مهمانی یا حضور در یک رستوران به خانه برگشته است. شاید همین نکته بیشتر دستپاچه اش می کرد. مرد حرفی نمی زد. زن هم نمی خواست پیشقدم بشود و بهانه به دستش بدهد. مرد کیفش را کنار رختکن راهرویی که به اتاق خواب می رسید، گذاشت و با عجله لباسهایش را درآورد. زن به او خیره شده بود تا ببیند کی سکوت را می شکند. اما مثل این که خیال این کار را نداشت.
زن آمد چیزی بگوید که تلفن همراه مرد زنگ زد، به شماره آن نگاهی کرد و به سوی اتاق خواب رفت، صدایش را که آهسته بود، می شنید: آره عزیزم، نگران نباش! تازه رسیدم، نه چیزی نیست! خوبم!
بعداً برات می گویم!
زن همین طور روی مبل خشکیده بود. هیچ چیزی از اشیای موجود در فضای اتاق را نمی دید، سردی عجیبی در رگهایش راه افتاده بود. با خودش فکر کرد: این نمی تواند یک مرد باشد. هیچ مردی با یک مرد دیگر این طور حرف نمی زند. حتماً باید پای زنی دیگر درمیان باشد. زن همیشه از این رفتار مرد رنج برده بود. در عین خونسردی کارش را پیش می برد و اعتنایی به او نمی کرد. این کار او چیزی جز یک خشونت روانی پیچیده نبود که با استادی انجام می داد. چندباری که زن گرفتار این وضعیت شده بود با مشاور روانی صحبت کرده بود. مشاور براین اعتقاد بود که بعضی از مردان طبقه متوسط به بالا، چنان خشونتی را در مورد زنان خود به کار می برند که صد رحمت به شلاق و تازیانه. این خشونتی پنهان بود که روان زنان را درهم می شکست و همه سلامت روانی آنها را تهدید می کرد. آنها نیاز نداشتند که از حربه های کهنه ای مانند شلاق و سیلی بهره ببرند. گاهی کسی به روان تو چنان سیلی می زند که اثر آن برای سالها روی تک تک سلولهایت می ماند. این وضعیتی بود که زن خودش را در آن گرفتارمی دید.
سکوت کردن و بی اعتنایی به همه آن چیزهایی که زن از صبح برایش زحمت کشیده بود، برابر بود با له کردن شخصیت او زیرپا. مرد بی اعتنا به این وضعیت رفت توی اتاق خواب و در را بست. زن دیگر قادر به هیچ واکنشی نبود. تمام شب تا روشن شدن هوا، روی مبل لمیده بود، بساط شام همین طور دست نخورده روی اجاق گاز مانده بود. تنها کاری که می کرد، گاهی آب می خورد تا احساس خفگی اش کاهش پیدا کند. چند بار تصمیم گرفت برود و شوهرش را که صدای خروپفش از پشت دربسته اتاق خواب تا سالن پذیرایی می رسید بیدار کند و به او بگوید، اگر پای زن دیگری در میان است، از زندگی ات کنار می کشم. اما نمی توانست. نمی دانست چه اتفاقی در زندگی اش افتاده است که چنین بی حس شده است.
آفتاب درآمده بود. مرد بلند شده و منتظر صبحانه بود. اما زن چیزی آماده نکرده بود. مرد که وضع ژولیده زنش را دید، جا خورد: چته؟ ماتم گرفتی؟
زن گفت: باید باهات حرف بزنم!
مرد به مسخره گفت: ما سی سال پیش هر حرفی بود باهم زدیم، مگر یادت رفته ؟
زن گفت: این قدر تحقیرم نکن!
مرد گفت: خودت می خواهی!تو همیشه زمینه اش را فراهم می کنی!من که به تو کاری ندارم، تو هم به من کاری نداشته باش!
زن گفت: یعنی چی؟ پس از سی سال زندگی مشترک حالا من و تو به هم کاری نداشته باشیم!
مرد گفت: تو وظیفه ات را انجام بده و به بیشترش کاری نداشته باش! وظیفه تو این است که مثلاً الان باید میز صبحانه آماده باشد، که نیست! کمی هم به سر وضعت برسی که اول صبح حال آدم را بد نکنی!
زن به ناگهان احساس کرد که هیولایی در وجودش رشد کرده است، هیولایی که خودش نمی بیند و شوهرش قادر به دیدن آن است. با این حرف مرد، حس تهوع دل زن را به آشوب کشاند. مرد می دانست چگونه و با چه ظرافتی کارش را پیش ببرد. زن اما نمی توانست حرف شوهرش را بی جواب بگذارد.
می خواهی آئینه بیاورم خودت را در آن ببینی، بفهمی این فقط من نیستم که شکل و شمایلم برگشته! شوهرش جوابی داد که انتظارش را نداشت.
بیاور!
زن برای این که کم نیاورد، رفت آئینه ای که یادگار مادرش بود و بسیار به آن دلبسته بود، از روی میز برداشت و به دست شوهرش داد. اما او خودش را در آئینه ندید. آئینه را محکم به سرامیکهای کف هال کوباند. پس از آن زن نفهمید چه اتفاقی افتاد تا وقتی که صدای کوبیدن در را شنید چشمهایش را بسته و دستهایش را روی گوشهایش گرفته بود. انگار با شکستن آئینه بخشی از روح و روان زن شکسته بود.
تحمل ماندن در آن فضایی که تکه تکه های ریز و درشت آئینه یادآور خشونت موجود در آن بود نداشت. اگر دست خودش بود می رفت روی تخت دراز می کشید. نمی توانست. تصمیم گرفت در آن هوای ابری و نیمه بارانی از خانه بیرون بزند. هوای بیرون قابل تحمل تر بود. زن پالتویش را پوشید و روسریش را سرش انداخت. توی پیاده روها می رفت. می رفت و فکرهای پراکنده توی سرش می چرخید. دلش می خواست کسی بود تا با او حرف می زد. دلش می خواست دوستی بود تا برایش می گفت که بعضی از مردها دست روی زن شان بلند نمی کنند، یعنی نه فرهنگش را دارند و نه جراتش را. اما با خشونت روانی کاری می کنند که روح و روان زن درهم می پاشد. خشونت روانی خشونتی پنهان است که نزدیکترین آدمها هم نمی توانند از آن سر دربیاورند. یک بازی پیچیده است. زن احساس می کرد که درون این بازی پیچیده و خشونت بار گرفتار شده و راهی برای گریز از آن هم نمی شناخت، جز فروپاشاندن خودش و زندگی اش. کاری که برای او آسان نبود.
زن اکنون خودش را به دانه های ریز باران سپرده بود. نمی توانست تحمل کند که چرا باید اسیر این بازی شود. زن آن قدر رفت که احساس خستگی تمام وجودش را گرفت. دنبال پارکی بود که روی نیمکتهای آن کمی استراحت کند. بالاخره پارکی را پیدا کرد. برگهای پاییزی که با باران شب پیش از شاخه ها جدا شده، تمام فضای زیر درختان را پوشانده بود. زن همیشه پاییز را خیلی دوست داشت. برایش حسهای خوب می آورد. اما آن روز هیچ حسی به برگ ریزان پاییزی نداشت. دنبال جایی خشک بود که بنشیند. پیدا نمی شد. کنار استخر پارک یک نیمکت خشک بود، اما زنی جوان که خودش را توی چادرش پوشانده بود روی آن نشسته و داشت گریه می کرد. زن اول نمی خواست کنار او بنشیند. اما با گریه زن جوان رفت آن سر نیمکت نشست. زن جوان داشت با خودش حرف می زد. زن کنجکاو شد بداند، برای چه زن جوان گریه می کند. وقتی که از او پرسید. زن گفت: حضانت بچه ام را به پدرش سپردند!
زن اما این چیزها برایش تازگی نداشت. می خواست بداند چرا زن جوان از شوهرش طلاق گرفته است. زن جوان دستش را از زیر چادرش درآورد، به پوست بازوی سفیدش چند جا نشانی از سوختگی بود.زن جوان در حالی که اشک می ریخت گفت: با آتش سیگار شکنجه ام می کرد! تمام رانم جای آتش سیگار است!
زن مانده بود چه بگوید. زن جوان گفت: خوش بحالت خانم! تو نمی فهمی که من چی می گویم!
زن به راستی نمی فهمید خاموش کردن آتش سیگار با تن یعنی چه. زن جوان برای این که او را مطمئن کند که نمی تواند این حس و شکنجه را درک کند، گفت: آخه تا کسی آتش سیگار را روی تنت خاموش نکند، نمی فهمی ! نمی فهمی !
زن خیلی آرام گفت: البته ! البته! تو درست می گویی! اما یادت باشد که بعضی از مردها پیدا می شوند که آتش سیگارشان را می گیرند روی روح و روان تو و آن را خاموش می کنند. نمی دانم بگویم کدامش دردناکتر است. تو تجربه این را نداری، من تجربه آن را ندارم!
زن جوان اما این چیزها را نمی فهمید. تجربه ای از آن نداشت. زن هنگامی که با تن و جان لهیده و خسته به خانه برمی گشت، خانه ای که دیگر در آن حس آرامش نداشت، مرتب از خودش می پرسید: کدام قابل تحمل تر است؟ این که مردت آتش سیگارش را با جسمت خاموش کند یا با روح و روانت؟ کدام؟

هیچ نظری موجود نیست: