نامه یک آزاده جنگ ایران و عراق به فرزند دربندش
به نام خالق پاکی ها
سورنا، پسرم، روزگاری بود که عکس کوچکت در پس زمینه خاک خاکریز دم به دم زمزمه التماس آلود چشمانم بود، خاک ِ تن به تیغ می تکاندیم و در راه حفظ وطن می رفتیم.
وطن ترینم تو بودی و جان سپر جانت کردم، تنها نبودم، هزاران بودیم، تنها نبودم…
روزی به تلخی این روزها باران گلوله و خمپاره زمین را گهواره صدها شیرمرد کرد… به خواب می رفتند آرام و لبخند از خاطره خنده ی مادر، همسر، فرزند می زدند و خرسند از باروت و گلوله ای که دیگر نمی توانست تنی را خونین کند…
من نیز سهم ام را گرفتم، چکمه ای به خون آغشته از زخم صورتم، کابل برق با تکه های تنم… اسارت را به جان خریدم خرسند از این که تو آزادی، تو می خندی، تنها نبودم…
نشانمان بی نشانی، مفقود الاثر بودیم و ماه و سال یکی از بیماری، یکی زیر شکنجه، یکی به رگبار گلوله چشم می بست… هیچ نشانی از اسارت ما نبود.
دل گره زدم به ضریح میله های زندان که تو را آزاد ببینم، لباسم دخیل زخم های دوستان و همرزمانم شد تا تو گزندی نبینی…
امروز اما تلخ تر از آن روزهاست… تو در بندی، تو اسیری، تو نمی خندی… بیش از یک ماه می گذرد و نشانی جز اسارت تو ندارم…
وای بر من! نکند اسارت را از من به ارث بردی؟!
چرا تنها ماندم؟ همرزمانم کجایند؟ نکند سیلی به گوش تو می زنند؟! نکند نمی دانند؟! نمی دانند که تو از دو سالگی با عراقی ها می جنگیدی؟! که ترکش از تنم در می آوردی؟!
تنهایم…
سورنا جان! پسرم، ماجرای دانشگاه زنجان را فراموش نکرده ام:
همرزم من نبودند آنان که به مرز تن فرزندان این خاک تجاوز کردند!
همرزم من نبودند آنان که در اندیشه حاشا بودند!
همرزم من نبودند آنان که تو را به بند کشیدند، از تحصیل محروم کردند…
همرزمانم را خوب می شناسم!
بگذارید فکر کنم که اینها از ما نیستند، بیگانه اند که چنین جفا می کنند
بگذارید فکر کنم همه آن روز شهید شدند و من زنده ماندم تا زجر بکشم… تا آن روز که اگر شهیدی زنده مانده ندایم را پاسخ گوید!
روزگاری از همه چیز گذشتم تا تو آزاد باشی حال که آزاد نیستی همه چیزم را می دهم برای سلامتی ات!
و برای دوباره دیدنت…
اصغر هاشمی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر