هزاران سال قدمت تاریخی نشتیفان و تمدن کهن آن

هزاران سال قدمت تاریخی نشتیفان و تمدن کهن آن

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه

اسپنسر

اسپنسر به سال 1820 در «داربی»انگلستان متولد شد. نیاکان پدری و مادری او بر مذهب رسمی مملکتی نبودند. مادر پدرش از معتقدان جان وسلی بود. عمویش توماس با آنکه کشیش انگلیکان بود، نهضت وسلی را در داخل کلیسا رهبری می‌کرد و هرگز به کنسرت و نمایش نمی‌رفت و در نهضتهای اصلاحات سیاسی سهم فعالی داشت. این میل به ارتداد در پدر او قویتر بود و در روح لجوج خودپرست هربرت اسپنسر به اوج خود رسید. پدرش برای تشریح و تفسیر امری هیچگاه مافوق طبیعت را دخالت نداد. یکی از آشنایان او را چنین وصف می‌کند ،گرچه به نظر اسپنسر این وصف مبالغه‌آمیز است «تا آنجا که بتوان تصور کرد، بی‌دین و لا‌مذهب بود.»
 به علم رغبتی داشت و کتابی در هندسة استدلالی نوشت. در سیاست مانند فرزندش معتقد به اصالت فرد بود و هیچگاه برای کسی، در هر مقامی که بود، کلاه به علامت تعظیم برنداشت. «اگر او سؤالی را که مادرم می‌کرد نمی‌فهمید، ساکت می‌ماند و معنی سؤال را نمی‌پرسید و بدین ترتیب آن ‌را بی‌جواب می‌گذاشت. این عادت را علی رغم ناپسند بودنش، تا آخر عمر از دست نداد و آن را اصلاح نکرد.» این عادت (به استثنای قسمت سکوت آن)‌مقاومت اسپنسر را در سالهای آخر عمر در برابر توسعه وظایف دولت به یاد می‌آورد.پدرش، مانند عم و اجداد پدری، در مدارس خصوصی معلم بود. با اینهمه پسرش که معروفترین فیلسوف انگلیسی عصر خود گردید تا چهل سالگی تعلیمات وافی نداشت. هربرت تنبل بود و پدرش در کار او به اغماض می‌نگریست، بالاخره هربرت را در سیزده سالگی به هینتن پیش عمویش فرستاد تا تحت مراقبت او، که به شدت عمل اشتهار داشت، مشغول تحصیل گردد. ولی هربرت راه فرار در پیش گرفت و پای پیاده به خانه پدر رهسپار گردید؛ روز اول 48 روز دوم 47و روز سوم 20 میل راه پیمود؛ غذای او در این سه روز اندکی نان و آبجو بود. با اینهمه پس از چند هفته به هینتن بازگشت و سه سال در آنجا ماند. این تنها تعلیم مرتبی بود که در طی تمام زندگی خود دید. بعدها که باسواد شد باز از تاریخ و علوم طبیعی و ادبیات چیزی نمی‌دانست. با غرور مخصوصی می‌گوید: « در هنگام طفولیت و ایام جوانی درسی از زبان انگلیسی نخواندم و تاکنون از دستور زبان آگاهی ندارم؛‌ با آنکه همه از لزوم آن سخن می‌گویند.» در چهل سالگی شروع به خواندن «ایلیاد» کرد، ولی «پس از خواندن چند فصل، به آخر رساندن آن را مشکل یافتم و حس کردم که اتمام آن برای من گران تمام خواهد شد.» و یکی از منشیان او به نام کالیر می‌گوید که وی هرگز یک کتاب علمی را تا آخر نخواند. حتی در قسمتهای مورد علاقه‌اش نیز تعلیم مرتب ندیده بود. مطالعات او درباره حشره‌شناسی از روی ساسهایی بود که در مدرسه و خانه می‌دید. در شیمی چند آزمایش به عمل آورد که موجب چند انفجار گردید و انگشتانش سوخت. آخر کار که مهندس کشوری بود، چند کتاب درباره طبقات زمین و فسیلها مطالعه کرد. بقیه‌ معلوماتش را به تصادف در طی زندگی آموخته بود. تا سی‌سالگی از فلسفه چیزی نمی‌دانست. بعد شروع به خواندن آثار لویس کرد و سعی کرد تا آثار کانت را بخواند؛ ولی چون در آغاز دانست که کانت زمان و مکان را صور معرفت حسی می‌داند و برای آن دو وجود عینی و خارجی قایل نیست، معتقد شد که کانت ابله و کودن بوده ‌است و کتاب او را به دور انداخت. منشی او می‌گوید که وی در تألیف نخستین کتاب خویش در اخلاق به نام «آمار اجتماعی»، «کتابی در علم اخلاق نخوانده‌ بود بجز اثری گمنام از جانثن دایمند.» ژیش از تألیف کتاب روانشناسی خود فقط آثار هیوم و «منسل»‌و «رید» را خوانده بود. پیش از تألیف کتاب «زیست شناسی» کتاب دیگری در این علم ندیده بود بجز«فیزیولوژی تطبیقی» اثر کارپنتر نه اصول انواع داروین. بی‌آنکه آثار آگوست کنت و تایلر را بخواند، کتاب "جامعه شناسی" را نوشت و کتاب اخلاق را بدون مطالعه کتب کانت و استوارت میل ‌یا علمای اخلاق دیگر (بجز سجویک)‌ تألیف کرد. چه فرق فاحشی با تحصیل و تعلم قوی و خستگی‌ناپذیر خان استوارت میل!پس این‌همه حقایق و قضایای فراوانی که پایة‌ هزاران استدلال او بود از کجا گرفته شده بود؟ قسمت اعظم آن را از مشاهدات شخصی جمع کرده ‌بود نه از مطالعه. «همیشه کنجکاو بود و دائماً توجه همکاران خود را به مطالب و پدیده‌های مهمی جلب می‌کرد... که تا آن ‌وقت فقط او دیده‌ بود.» در کلوب آتن همیشه از هاکسلی و دوستان دیگرش درباره امور تخصصی آنها سؤالات می‌کرد؛ همواره مجلاتی را که به کلوب و یا در انجمن فلسفی «داربی» ‌به پدرش می‌رسید، زیر‌‌و‌رو می‌کرد و با دیدگان تیزبین در پی‌ مطالبی بود که به درد کارش می‌خورد.» پس از آنکه آنچه را باید بکند معین و مشخص ساخت و فکر و عقیده اصلی خود، تطور، را (که تمام آثارش مربوطه به این موضوع است)‌ بنا نهاد،‌ مغز او همچون کهربایی تمام مطالب راجع به آن را به سوی خود جذب می‌کرد و ذهن منظم بی‌نظیر او هر مطلبی را که در‌می‌یافت به خودی خود طبقه‌بندی می‌کرد و مرتب می‌ساخت. پس جای شگفتی نبود که کارگران و پیشه‌وران عقاید او را به خوشی استقبال کردند. زیرا او نیز مانند مردم این طبقه با عالم کتاب و فرهنگ بیگانه بود و معلومات او به طور طبیعی و عملی در طی کار و زندگی به دست آمده ‌بود.زیرا برای ادامه زندگی مجبور به کار بود و شغل او رغبت و شوق و فکر و ذهنش را به عمل تقویت کرد. او بازرس و ناظر و طراح پلها و راههای آهن و بطور کلی مهندس بود. دائماً در هر زمینه‌ای به فکر اختراع می‌افتاد ولی در هیچ‌کدام موفق نمی‌شد، اماخود در «شرح حال» خویش به این اقدامات با حسرت پدری به دنبال فرزند سرگردانش می‌نگرد و صفحات کتابش را با خاطرات اختراع نمکدان مهمور و مجاز و ظرفهای شیر و شمع خاموش‌کن و صندلی برای مردم ناقص‌عضو و نظایر آن زینت می‌بخشد. مانند بیشتر ما در ایام جوانی روشهای غذایی اتخاذ می‌کرد؛‌ مدتی گیاه‌خوار بود ولی چون دید بعضی از گیاهخواران به کم‌خونی مبتلا می‌گردند و خود او نیز رو به ضعف می‌رود آن را ترک گفت؛ «می‌خواهم آنچه را در دوران گیاهخواری نوشته‌ام از نو بنویسم زیرا این نوشته‌ها خالی ازقدرت و استحکام است.» در آن روزها می‌خواست همه چیز را بیازماید و حتی به خیال مهاجرت به زلاندنو افتاد و ندانست که در سرزمینهای تازه پیدا شده برای فیلسوفان جایی نیست. در اینجا نیز مطابق طبیعت اصلی خویش عمل کرد و دو جدول موازی از منافع و مضار مهاجرت به زلاندنو تهیه دید و برای هر نفع یا زیانی شماره‌ای تعیین کرد. ارقامی که برای مهاجرت بود 301 و ارقام اقامت در انگلستان 110 بود. تصمیم گرفت در انگلستان بماند.عیوب و نقایص صفات او در خلق و نهادش نیز بود. سخت واقع‌بین و عملی بود و به همین جهت ذوق شعر و هنر نداشت. در سرتاسر تألیفات 30 جلدی او فقط یک ملاحظه‌ شعری دیده می‌شود و آن هم مربوط به ناشر بود که می‌گفت اسپنسر «هر روز از پیشگوییهای علمی شعر می‌سازد.» پافشاری و استقامت خوبی داشت که جنبه دیگرش اصرار و لجاجت بود. برای اثبات فرضیات خود می‌توانست تمام عالم را تحت نظر درآورد ولی نمی‌توانست به خوبی از نظریات دیگران آگاه شود. خودخواهی کسانی را داشت که دین رسمی را پیرو نبودند و نمی‌توانست از بزرگی خود بدون غرور و خودپرستی سخن گوید. محدودیت و معایت قائدان و پیشروان در او نیز وجود داشت. کوتاه بینی پیروان اصول وسنن در او بود و با اینهمه به صراحت دلیرانه و ابتکار قوی نیز متصف بود؛ از چاپلوسی سخت بیزار بود و افتخارات پیشنهادی دولت را نمی‌پذیرفت؛ در گوشة‌ عزلت، با تنی رنجور چهل سال کار پرزحمت خود را ادامه داد؛ با اینهمه یکی از قیافه‌شناسان درباره او چنین گفت: «بسیار از خود راضی است.» خوی آموزگاری پدر و جد را در کتابهای خود نیز به کار می‌برد و با لحن تأدیب و تعلیم سخن می‌گفت. می‌گوید:‌«هرگز دچار دودلی و حیرت نشده‌است.» چون زن نگرفت از صفات گرم عاری بود؛ با آنکه ضعف آن ‌را داشت، جورج الیت، زن مشهور انگلیسی، آشنایی داشت ولی این زن در معنویات بالاتر از آن بود که مورد توجه اسپنسر قرار گیرد. خوی بذله گویی نداشت و سبک او فاقد تنوع و ظرافت بود. به بازی بیلیارد علاقه‌مند بود و چون می‌باخت حریف خود را سرزنش می‌کرد که چرا اینهمه وقت برای مهارت در این بازی صرف کرده ‌است. در شرح حال خویش در تألیف سابق خود تجدید نظر می‌کند تا نشان دهد که به چه صورت می‌بایستی باشند.اهمیت وظیفه‌ای که به عهد داشت ظاهراً او را وادار کرد تا به زندگی جدیتر از آنکه باید و شاید بنگرد. از پاریس چنین می‌نویسد:‌ «روز یکشنبه در جشن «سن کلو» حضور داشتم، از شور جوانی مردان با سن و سال خوشم آمد. فرانسویان هرگز از کودکی و جوانی دست برنمی‌دارند. مردان سپیدموی را می‌دیدم که بر اسبهای چوبین سوارند؛ همچنانکه ما در بازارهای سالانه مملکت خود می‌بینیم.» چنان به تشریح و تحلیل حیات سرگرم بود که از زندگی غافل مانده ‌بود. پس از دیدن آبشار نیاگارا در دفتر یادداشت خود چنین نوشت: «تقریباً به همان صورت بود که فکر می‌کردم.»‌حوادث معمولی را با آب و تاب تمام ذکر می‌کرد- نظیر آنچه از تنها سوگندی که در تمام عمر خود یاد کرده‌بود، تعریف می‌کند. اگر یادداشتها و خاطراتش را باور کنیم هرگز دچار بحران و عشق نشده ‌است؛ بعضی دوستان نزدیک داشت ولی از آنها به طرز ریاضی یاد می‌کند. از دوستان معمولی خود منحنیهایی ترسیم می‌کند بدون آنکه با هیجان و شور از آنان سخن گوید. دوستی به او گفت که هنگامی که به دختر تندنویس جوانی مطلبی القا می‌کند، نمی‌تواند درست از عهده برآید؛ اسپنسر در جواب گفت که او به هیچ‌وجه از این‌گونه امور تشویش و اضطراب ندارد. منشی او می‌‌گوید:‌ «لبهای نازک بی‌حرارت او حاکی از فقد احساسات بود و چشمان درخشانش نشان می‌داد که هیچ عاطفه و احساسی عمیق در او وجود ندارد.» علت سبک هموار یکنواحت او همین است. هرگز با هیجان سخن نگفت و احتیاجی به علامت تعجب پیدا نکرد. در عصر رمانتیسم، اسپنسر با خودداری و شایستگی، درس مجسم بود.ذهن منطقی بی‌نظیری داشت؛ مقدمات و نتایج را با مهارت و دقت یک شطرنج‌باز جا‌به‌جا می‌کرد. در قرون جدید هیچکس مطالب پیچیده و غامض را به روشنی و صراحت او بیان نکرده ‌است. مطالب مشکل را چنان ساده و صریح می‌نوشت که معاصرینش را به سوی فلسفه جلب کرد. خود او می‌گوید: «بر همه معلوم است که من مطالب و دلایل و نتایج را چنان به روشنی و پیوستگی ادا می‌کنم که از عهده دیگران ساخته نیستتعمیمات پهناور را دوست می‌داشت و کتب خود را بیشتر با فرضیات جالب توجه می‌ساخت تا با دلایل و براهین. هاکسلی می‌گوید:‌ «که اسپنسر تراژدی را مانند فرضیه‌ای می‌دانست که با حقیقتی از میان برود.»‌ در ذهن اسپنسر به قدری نظریات و فرضیات وجود داشت که در هر یک یا دو روز یک تراژدی اتفاق می‌افتاد. هاکسی که از رفتار ضعیف و مردد باکل متعجب بود درباره اسپنسر گفت: «باکل به قدری مواد و مطالب جمع می‌کند که نمی‌تواند آن ‌را تنظیم و مرتب سازد.» ‌اسپنسر کاملا برعکس بود و بیشتر از اقتضای مطالب و مواد موجود به تنظیم و ترتیب می‌پرداخت. تمام هم او مصروف تعدیل و ترکیب بود؛ و به کارلایل به علت نداشتن این صفت بی‌اعتنا بود. میل به ترتیب و طبقه‌بندی در او به حد عشق رسیده‌ بود و یک روح تعمیم بارز و عالی بر او حکومت می‌کرد. ولی دنیا طالب چنین کسی بود و می‌خواست مطالب دور از ذهن و وحشی در پرتویک نور تابناک به معانی مأنوس و اهلی مبدل گردد. خدمتی که او به نسل معاصرش انجام داد نقایص و ضعف انسانی او را جبران کرد. اگر در اینجا درباره خوی و طبیعت او به صراحت سخنی گفته شد برای این است که با دانستن عیوب و نقایص مردان بزرگ آنها را بیشتر دوست می‌داریم و به کسی که کاملاً بی‌عیب و نقص جلوه کرد، با نظر بغض و نفرت نگاه می‌کنیم.اسپنسر در چهل سالگی نوشت: «تاکنون در زندگی من تنوع و پست و بلندی فراوان رخ داده است.» در طی زندگی یک فیلسوف بندرت اینهمه تنوع و اختلاف دیده‌شده است. «در بیست و سه سالگی به ساعت سازی شوق پیدا کردم.» ولی بتدریج زمینی را که باید شخم کند و بکارد پیدا کرد. در سال 1842 مقالاتی در مجلة «نن-کونفورمیست» درباره «قلمرو خاص دولت»‌ نوشت (راهی را که انتخاب کرده درست ملاحظه کنید). این مقالات متضمن عقاید بعدی او درباره عدم دخالت دولتها بود. شش سال بعد مهندسی را کنار گذاشت و مجله «اکونومیست»‌را منتشر کرد، در سی سالگی هنگامی که از کتاب «اصول اخلاقی» تألیف حانثن دایمند انتقاد می‌کرد، پدرش به وی گفت که او اهل چنین موضوعاتی نیست. این امر او را وادار کرد که کتاب «آمار اجتماعی»‌را بنویسد. این کتاب کم به فروش رفت ولی از این راه با مجلات‌ آشنا شد. در 1852 رساله‌ای درباره نظریه نفوس نوشت (که نشانه نفوذ عقاید مالتوس در قرن نوزدهم بود)‌؛‌در این رساله اعلام کرد که مبارزه برای حیات منجر به بقای اصلح می‌گردد، مبدع و مبتکر این جمله مشهور او بود. در همین ساله رساله‌ای درباره فرضیه‌ تکامل نوشت و بر اعتراض مبتذل مخالفان پاسخ داد. حاصل اعتراض این بود که کسی تاکنون تحول انواع جدید را از انواع قدیم مشاهده نکرده است. اسپنسر جواب داد که این اعتراض خود دلیلی بر علیه نظریه مخالفان است؛ زیرا کسی تاکنون مشاهده نکرده‌است که خداوند انواع جدید را از انواع قدیم شگفت‌انگیز و باورنکردنی از تحول انسان از نطفه و درخت از تخم نیست. در 1855 کتاب دوم او به نام «اصول روانشناسی» ‌منتشر شد. این کتاب متضمن طرح تطور نفس بود. بعد در 1857، رساله‌ای درباره «تکامل، قانون و علت آن» ‌تألیف کرد. این رساله متضمن عقیده «فون‌بر» بود دایر بر اینکه موجودات زنده از صور متفق‌الشکل تحول می‌یابند. این نظریه را در تاریخ و تکامل به صورت اصل کلی به کار برد. خلاصه رشد اسپنسر با رشد روح عصر همراه بود و خود را آماده می‌ساخت تا فیلسوف قانون تطور عام گردد. در 1858 مقالات و رسالات خود را از نظر می‌گذرانید تا یکجا به چاپ برساند؛ در این میان از وحدت و تسلسل عقاید و افکار خود متعجب گردید. و این فکر مانند نوری که از دریچه‌ای بتابد به خاطرش آمد که نظریه تحول و تطور را می‌توان مانند زیست‌شناسی در هر علم دیگر به کار برد و نه تنها می‌تواند تطور انواع و اجناس را توضیح دهد بلکه تطور و تحول طبقات ارض و ستارگان و تاریخ سیاسی و اجتماعی و مفاهمی اخلاقی و زیباشناسی را نیز می‌تواند روشن سازد. شوقی در او پدید آمد تا در یک سلسله تألیفات تحول ماده را از ستارگان ابری تا ذهن انسانی و تحول انسان را از حال توحش تا مقام شکسپیر شرح دهد. ولی همین که دید به چهل سالگی رسیده‌است، ناامید شد . چگونه مردی در این سن با مزاجی علیل می‌تواند پیش از مرگ خود تمام علوم انسانی را از نظر بگذرانده سه سال پیش کاملاً به بستر بیماری افتاده‌بود، هیجده ماه علیل بود و جرئت و فکر خود را از دست داده بود و نومیدانه وبدون مقصد از جایی به جایی دیگر می‌رفت. احساسی که از قوای نهانی خود داشت ضعف او را ناگوار ساخته‌بود. خیال می‌کرد که دیگر سلامت خود را بازنخواهد یافت و کار ذهنی را بیش از یک ساعت نخواهد توانست ادامه دهد. هیچگاه کسی به این اندازه برای کاری که انتخاب کرده بود، ضعیف نبود و هیچگاه کسی در این سن‌وسال کار به این مهمی را در نظر نگرفته بود.بی‌بضاعت بود و در پی تحصیل مال نیفتاده بود. خود او می‌گوید:‌ «من به فکر تحصیل مال نیفتاده‌ام و فکر می‌کنم که کسب مال به زحمت آن نمی‌ارزد.» از عمویش 2500 دلار به او ارث رسید و به همین جهت از هیئت تحریریة‌ «اکونومیست» استعفاء کرد ولی تمام این مبلغ را در بیکاری تمام کرد. فکری به خاطرش رسید که برای تألیف و چاپ کتب خود از پیش مشترکینی تهیه کند و با عایدی این مبلغ، دست به دهن، به زندگی ادامه دهد. نقشه‌ای طرح کرد و آن ‌را به هاکسلی و لویس و دوستان دیگر ارائه داد؛ آنها فهرست بزرگی از مشترکین اصلی ترتیب دادند که نام آنها می‌بایست در جزوه مربوط به طرح کتاب به چاپ برسد، اشخاصی از قبیل کینگزلی، لایل، هوکر، تیندل، باکل، فرود، بین، هرشل و دیگران جزو این فهرست بودند. این طرح در 1860 به چاپ رسید و شامل نام 440 مشترک اروپایی و 200 مشترک امریکایی بود؛ و جمعاً مبلغ ناچیز 1500 دلار را در سال نوید می‌داد، اسپنسر راضی شد و با اراده شروع به کار کرد.ولی پس از آنکه، در سال 1862، کتاب «اصول اولیه» منتشر شد، بسیاری از علما و کشیشان را آزرده خاطر ساخت. کار آشتی دهنده همیشه سخت است. «اصول اولیه» و «اصل انواع»‌مبارزة قلمی بزرگی برپاساخت و هاکسلی فرمانده کل قوای پیروان داروین و لاادریه بود. پیروان عقیدة تطور مدتی در نظر اشخاص محترم منفور بودند و جامعه به آنها به شکل غولان مخالف اخلاق می‌نگریست و بدگویی از آنها در محافل عمومی کار پسندیده‌ای محسوب می‌شد. با هر جزوه از کتاب اسپنسر که منتشر می‌شد، عده مشترکین کمتر می‌‌گشت و بعضی از پرداخت پول جزوه‌هایی که می‌گرفتند سرباز می‌زدند. اسپنسر تا آنجا که توانست به کار خود ادامه داد و ضرر هر قسمت را از جیب خود می‌پرداخت. بالاخره سرمایه و قدرت او به پایان رسید و به بقیه مشترکین اعلام کرد که دیگر نمی‌تواند به کار خود ادامه دهد.در اینجا یکی از وقایع مشوق تاریخ اتفاق افتاد. جان استوارت میل بزرگترین رقیب اسپنسر بود و پیش از انتشار کتاب «اصول اولیه» عنان فلسفة‌ انگلیس به دست او بود ولی فیلسوف تطور این عنان را از دست او گرفت و شهرت او را تحت‌الشعاع قرار داد. این فیلسوف در 4 فوریه 1866 به اسپنسر چنین نوشت:آقای عزیز،پس از مراجعت در هفتة‌اخیر، جزوه دسامبر کتاب‌ «زیست شناسی»‌شما را دیدم و حاجت به بیان نیست که چه اندازه از اعلانی که ضمیمه‌ آن بود دلتنگ شدم. ... من پیشنهاد می‌کنم که بقیه‌ رسایل خود را چاپ کنید و من ضرر آن را به ناشران ضمانت خواهم کرد. خواهش می‌کنم این پیشنهاد را به عنوان یک کمک و مساعدت شخصی تلقی مکنید؛ اگر چه در چنین صورتی نیز امیدوارم که به من اجازه چنین پیشنهادی را خواهید داد. ولی این پیشنهاد به هیچ‌وجه از این نوع نیست و تقاضای ساده‌ای است برای همکاری در یک طرح عمومی مهمی که شما تمام کوشش و سلامت خود را در راه اجرای آن به کار می‌برید. آقای عزیز، من،دوست بسیار صمیمی شما هستم.
جی.اس.میل
اسپنسر مؤدبانه این پیشنهاد را رد کرد؛ ولی «میل» از دوستان خود تقاضا کرد که عده‌ای از آنها خرید 250 نسخه از هر کتاب را به عهده گیرند. اسپنسر باز قبول نکرد و ساکن و پابرجای ماند . در این میان ناگهان نامه‌ای از پروفسور یومنز رسید که هواخواهان امریکایی اسپنسر مقدار 7000 دلار اوراق بهادار دولتی به نام او خریده‌اند که منافع و سهام آن به وی عاید خواهد شد. در این هنگام قبول کرد. روح و مغز این هدیه به او الهامی تازه بخشید و دوباره بر سرکار خود آمد؛ چهل سال کار کرد تا تمام «فلسفه ترکیبی»‌ به چاپ رسید. این پیروزی ذهن و اراده بر بیماری و هزاران موانع دیگر یکی از صفحات درخشان کتاب انسان است.کتاب «اصول اولیه» اسپنسر را ناگهان بزرگترین فیلسوف عصر خود ساخت. فی‌‌الفور تقریباً به تمام زبانهای اروپایی ترجمه شد؛ حتی به روسی نیز ترجمه گردید. و در روسیه کتاب را ممنوع ساختند. ولی بالاخره پیروزی با آن شد، او را شارح و مفسر فلسفی عصر خود دانستند و نه تنها بر فکر اروپا تأثیر کرد، بلکه در نهضت هنری و ادبی رئالیسم نیز مؤثر واقع گردید. در 1869 اسپنسر از اینکه کتاب «اصول اولیه» در دانشگاه آکسفورد به عنوان کتاب درسی تدریس می‌شود متعجب شد؛ ولی آنچه بیشتر مایه تعجب بود این بود که پس از 1870 کتابهای او چنان عایداتی به وی رسانیدکه او را از جهت مالی آسوده ساخت. در بعضی مواقع هواخواهان او هدایای کلانی به وی عرضه داشتند ولی او در هر بار رد کرد. هنگامی که آلکساندر دوم، تزار روسیه، به لندن آمد از لرد داربی درخواست کرد که با علمای درجه اول انگلیس ملاقات کند. داربی، اسپنسر و هاکسلی و تیندل و دیگران را دعوت کرد، همه قبول کردند ولی اسپنسر نرفت. تنها با چند دوست معدود خود رفت و آمد داشت و می‌گفت: «هیچکس علو مقام نوشته‌های خود را ندارد. بهترین نتیجه ‌فعالیتهای ذهنی در کتاب مندرج است ولی نقایص و عیوبی که مؤلف در زندگی روزانه خود بدانها دچار است، در کتاب دیده نمی‌شودهرگاه عده‌ای به زیارت او می‌رفتند، پنبه در گوش می‌کرد و به سکوت و آرامی به سخنان آنان گوش می‌داد.مایه شگفتی است که شهرت او به همان سرعت که فرا رسیده ‌بود از میان رفت. او پس از زوال شهرتش زنده‌ ماند و در سالهای آخر عمر خود باکمال حیرت دید که نوشته‌های او نمی‌تواند با نهضت تقنینیة پدرانه ‌انگلیس مقاومت کند. او وجهه خود را تقریباً در میان تمام طبقات از دست داد. علمای متخصص که اسپسر درمیدان تخصص آنها مداخله کرده بود خشمگین بودند و بیش از آنچه ستایش‌ کنند سرزنشش می‌کردند؛ خدماتش را فراموش می‌کردند و به جستجوی اشتباهاتش می‌پرداختند. کشیشان تمام فرق در لعن و تکفیر او متفق بودند. کارگران که نفرت او را از جنگ دوست می‌داشتند، وقتی که عقیدة او را راجع به سوسیالیسم و اتحادیه های کارگری دانستند خشمگین شدند و محافظه‌کاران که از عقاید او درباره سوسیالیسم خوشحال بودند به جهت پیروی از عقاید لاادریه از او برگشتند. با آرامش اندوه‌باری می‌گفت: «من از هر محافظه‌کاری محافظه‌کارتر و از هر تندروی تندروتر هستم.» سخت به عقاید خود پابند بود و به هیچ‌وجه برخلاف آن سخن نمی‌‌‌گفت، به همین جهت هنگامی که آزادانه رأی خود را در هر موضوعی بیان می‌کرد طبقات مختلف را از خود می‌رنجاند. نسبت به کارگران دلسوزی می‌کرد و آنان را قربانی منافع کارفرمایان می‌دانست ولی بعد می‌گفت که اگر کارگران پیروز شوند به همان اندازه سخت و بیرحم خواهند شد. به زنان رقت می‌آورد که اسیر دست مردانند ولی بعد می‌گفت تا آنجا که کار دست زنان است مردان اسیر آنها خواهند بود. در ایام پیری تنها و بی‌کس بود. هر چه پیرتر می‌شد مخالفتش کمتر و عقایدش معتدل‌تر می‌گردید. همیشه به پادشاه انگلیس که فقط صورت تشریفاتی بیش نیست می‌خندید ولی بعدها می‌‌گفت که گرفتن شاه از دست مردم به همان اندازه نامعقول است که گرفتن عروسک از دست کودک. او حس می‌کرد که اگر عقاید و سنن کهن تأثیر نیک و مسرت‌بخشی دارند، از میان بردن آنها نارواست. شروع به تحقیق این مطلب کرد که نهضتهای سیاسی و عقاید دینی بر طبق احتیاجات و رغبات به وجود آمده‌اند و از حملات عقل مصونند. از اینکه می‌دید دنیا بدون اعتنا به عقاید و کتابهای ضخیم او به راه خود ادامه می‌دهد، خود را تسلی می‌داد. هنگامی که ایام کار و جوش و خروش خود را به یاد می‌آورد خود را دیوانه می‌پنداشت که چرا در پی شهرت معنوی رفته و ازلذات زندگی خود را محروم کرده‌ است. هنگامی که به سال 1903 از جهان رفت، تمام کار و زحمت خود را بیهوده و باطل دانست.البته ما اکنون می‌دانیم که چنین نیست. زوال شهرت او نتیجة عکس‌العمل نفوذ افکار هگل در انگلستان بر ضد فلسفة تحققی بود؛ پس از آنکه آزادیخواهی دوباره رونق گرفت، اسپنسر مقام خود را به عنوان بزرگترین فیلسوف عصر به دست آورد. او فلسفه را از نو با حقایق و اشیا تماس داد و به آن چنان واقعیتی بخشید که فلسفه آلمان در کنار آن رنگ باخت و تجرید محض محسوب شد. او چنان عصر خود را خلاصه کرد که هیچکس بجز دانته نکرده ‌بود و استادانه چنان توافق پهناوری به علم بخشید که هر انتقادی در برابر عمل عظیم او خجل و شرمسار است. ما در قله آن چیزی قرار گرفته‌ایم که مبارزات و کوششهای او برای ما تهیه کرده‌است؛ اکنون ما بالاتر از او به نظر می‌رسیم زیرا او ما را بر دوش خود بلند کرده‌است؛‌ روزی که نیش مخالفتهای او فراموش شود، درباره‌اش بهتر حکم خواهیم کرد.

ماخذ: تاریخ فلسفه ویل دورانت انتشارات علمی و فرهنگی

هیچ نظری موجود نیست: