هزاران سال قدمت تاریخی نشتیفان و تمدن کهن آن

هزاران سال قدمت تاریخی نشتیفان و تمدن کهن آن

۱۳۹۰ تیر ۲۸, سه‌شنبه

توتیای طوطی و پندِ بی بند

رضا بی شتاب
دیباچه ی برگِ نخستین
و آغازِ آفرینش

طوطیِ دلبندم شیرین سخنم
هنگام که گم شده بودم و پوشینه ی پریشانی بال و پرم می افسرد و می چید و چراغِ نیمسوزِ امیدم در چاهِ ناامیدی چمبر می شد و سوسویِ سوادِ شهری آرامشی به چشمم نمی بخشید و بخشی از دلم شوقِ لقا و امید بقا داشت و بخشی بیم مرگ و فنا ناگهان بختِ خفته ام بیدار شد و به جماعتی عجیب رسیدم و روشنی در دلم شدت گرفت و ذوقی غریزی در من غلیان یافت و شوقی در بافت های تنم پیچید و با خویش گفتم هرچند پرچمِ چه کُنَم و بی چارگی ام را بادِ چموش از هم دریده و با خود برده است اما اینک زمانِ رهایی و گشایش فرا رسید به پیش رو و شتاب کن پیش از آن که از دیده دور گردند و به گَردشان نرسی و پشیمان شوی و به گِردِ خویش بچرخی و چمچه ی چه کنم در شن فرو بری و بر سر و بر روی خویش بریزی و در خویش چمبره بزنی و بانگ برداری که آیا کسی هست که دستم بگیرد و راهنمایم شود تا بلکه از این گردابِ دردناکِ دورافتادگی برَهَم و ساحلِ دوست بیابم و به دیدارش شادمان شوم
ایشان سوار بر شترهای زرّین می رفتند و در گرماگرمِ نفس سوختگی و گُدازشی گزنده پشمینه های شبرنگ پوشیده بودند و گیسوانِ سرخشان همچون کاکُلِ نخل های به خلسه رفته در باد می جنبید و آفتاب بر گوش های درازشان غروب می کرد و سایه های خسته شان کشان کشان در پی شان می آمد و گویی بدهکارِ تنبلیِ خویش بودند و تازیانه های تابان بر زمان می زدند و رنگِ زمان در احتضاری دراز به زردی می زد و گُلِ نیلوفر را تخیلاتِ تاریک می پوشاند
و من که توتیای توام و پاپوش هایم را شن ها برده اند و پاشنه هایم تاول زده اند و روزی چند چیزی هر چند ناچیز از گلویِ گُر گرفته ام نگذشته است ژولیده و سراسیمه به سوی ایشان خیز گرفتم و دوان دوان چنانکه تشنه ای به بوی آب یا گشنه ای به بوی کباب دَوَد نزدِ ایشان درآمدم و نفس زنان سلام گفتم و پرسیدم شما کیانید و اینجا کجاست
گفتند ما «فیس بوکیانیم» و اینجا صحرای فیس بوک است و از جانبِ بی جانبی در گذریم و به ناکجای تعلیق در سفریم بندِ تعلق گسسته ایم و از تبعیدی به تبعیدی و از مداری به مداری خاکِ راه می کوبیم
گفتم ای اصحابِ سفر چگونه توانم از این صحرای سوزان به سلامت گذر کنم و راه از بیراه باز شناسم و به آبادی خویش رَسَم و دوباره به دیدنِ آشنایانم مشرف شوم
صدایی که همه ی صداها بود و پژواک یک صدا و زنگی فلزی داشت گفت
«فالو آس» که ما صاحبانِ این صحرائیم و روز و شب به سوی ناکجا روانیم و سرگردانیم اگر عافیت می طلبی و راحت در پیِ ما روان شو
به خوشحالی و فرخ فالی و فارغ بالی و تبسم کنان و تسلیم دنبالِ ایشان روان شدم و در راه به گفتگویشان گوشِ دل سپرده و پای برهنه و بی مرکب راه می سپردم تا بُعدِ مسافت کوتاهتر کنم و وحشتِ گمگشتگی از تن بتارانم اشباحی شگفت در پرواز بودند و به راز سخن می گفتند و غوغایی غریب بود پرسیدم اینان کدام جماعت و از چه جنم اند
صدا گفت چتر بازان اند و مشغولِ «چت» اند و «لایک» های قضا شده را می زنند تا «هارت»های «فرندز» را به دست آورند
به سر انگشت اشاره کرد که یعنی اینان را نیز بنگر و دم فرو بند و چیزی دیگر مپرس که در این حدود پرسشِ بسیار پسندیده نیست و دردسر زا و آفریننده ی فنا و فلاکت و نفاق و فراق و نفرین است
گروهی چونان گروگانان بر زمین نشسته و به پیشِ رو زل زده بودند و گاه گاه صیحه ای از سینه برمی کشیدند و باز خاموش می شدند گروهی دیگر مانندِ جوکیان لاغر و کاهیده اورادی نامفهوم و بغرنج زیرِ لب می خواندند و تن را در معبدی بی مکان تکان تکان می دادند دیوارها به واژه ها سخن می گفتند و آنان با کلام و با کلمه قهر بودند و هیچ نمی گفتند و در دیدگانشان شعله ای نبود گروهی فقط دست بودند و نگاهی غم انگیز که از ورای ورا به نورِ تندِ آزارنده ای خیره بودند و گروهی دیگر آشفته و مُشت ها گره کرده گاه چیزی می نوشتند و گاه نگاه می کردند و آه می کشیدند و دشنام می دادند و عده ای می رفتند و می آمدند و صفحه ای منّور را باز می کردند و می بستند و بی خبری خبر بود و این تکرار تا بی نهایت ادامه داشت و بعضی آزرده ی انتظار بودند و انتظار به سر نمی رسید و عده ای چونان استادانِ شگرد آشنا بر فرازِ خویش نشسته بودند و سیگارکی یا چُپُقکی چاق شده گوشه ی دهان داشتند و تبسمی از سرِ آسودگی بر لب و مشتاقان به دست بوس می رسیدند و ستایش گران بودند و از کراماتِ استاد و سِحرِ حیران کننده ی او قصه ها می پرداختند و عده ای بر تخته ی خیال طاس می ریختند و بر طاسیِ نابهنگام و زودرسِ خویش دست می ساییدند و احساسِ پیری گریبانشان گرفته بود و به درکِ پوسیدگی واصل می شدند بی آنکه لب به شِکوه ای بگشایند و خویش شکارِ سایه ی خویش بودند بعضی مدام در خویشتنِ خویش قدم می زدند می دویدند می نشستند دراز می کشیدند به جایی خیره می شدند و حسرتِ گشودنِ پنجره داشتند و نغمه ی پرنده ای به گوششان آشنا نبود و نمی داستند سپیده کِی می دمد شب چیست و خوراک کدام است کِی باغ سپید می شود و سیاه می شود و برگ ها کِی می ریزند و باز جوانه می زنند و آونگِ آناتِ تنهایی بودند عده ای جاسوسِ همسایه بودند و دروغ جعل می کردند و مانندِ نُقل و نبات پخش می کردند و شاباش می گرفتند و خوش خوشک به ریشِ دهر می خندیدند و در پنهان و آشکار به پرواریِ موجودیِ خویش می اندیشیدند دسته ای موسوم به دسیسه کاران و متقلب ها بودند و زیر چشمی حریفان را می پاییدند و از روی دستِ دیگری برداشت های آزاد می کردند و دسته ای اعلامِ جنگ داده و با تمامِ توانِ و تلاشِ خویش درگیرِ کارزار بودند و سنگ و فشنگ و خشت و کلوخ بر سر و روی هم پرتاب می کردند و دشنه در آستین داشتند دسته ای دیگر دوستی گذاشته و دشمنی پیشه کرده بودند عده ای آدم جمع می کردند و تعداد دوستانشان را مرتب رصد می کردند و رَج می زدند تا مبادا از رقیب عقب بمانند دسته ای با نام مستعار چندین صفحه ی صحرای فیس بوک را در اختیار داشتند و عکس های برهنه انتشار می دادند حرف های برهنه ی برهنه و داغ به همه جا صادر می کردند بعضی در فضای مَجازی خویش را مُجاز دانسته و دانسته های دیگران را که رنج برده بودند می دزدیدند و به نامِ خویش منتشر می کردند و کسی به کسی نبود و همه در هم افتاده و نگران و دلواپس بودند و بعضی در این بلبشو مشغولِ مغازله ی سبز بودند و بر کاغذهای کاهی سربِ سردِ سراب می چکید و می چکید و چکامه مانندِ چکاندنِ ماشه ای از شعر شعار و از شعارِ بی عار لاشه ای می ساخت گروهی دیگر گریان و خندان بودند و ابروهایشان گره در گره بود و لبخندشان رنگ پریده و اشک شان تمام نمی شد و چون چشمه می جوشید و با خویش به نجوا بودند و بعضی دراز به دراز افتاده بودند تا شاید مرگ پیام آشنایی به تسلیت بفرستد و بغضِ باران را در ابری عبوس پنهان کند و آسمان سینه بگشاید
صفیرِ سکوت می شکست و صدایشان را می شنیدم که با خویش به سخن بودند و گویی مرا به پشیزی نمی گرفتند و آن دَم آرزو دشنه بر دلم می زد که ای کاش همچون اسیری مرا به کمندِ دولتِ خویش می کشیدند تا تنها از این وادیِ پر سوز و تاب و بی نان و آب رها شوم کاش مرا به بازارِ بردگان بُرده و رایگان می فروختند و یا به دریا می افکندند تا شاید جانِ لهیده ام در زیرِ سایبانی از آرامش بیارامد و مرگ را پذیرا شوم و بارِ منّتِ این و آن از شانه بر زمین بگذارم و پس از من با خویش بگویند جانش رفت و جامه جا گذاشت
زنگِ صدا پیچید
«فوتو»ای را که «دانلود» کرده بودم روی «وال» ات به «شِیر» گذاشتم دیدی
«یس» «آپلود» کردم «کامنتر»ی که نوشم دیدی
«نُو» ولی «لایک» می زنم
من فرند»های زیادی «فایند» کرده ام همه «بیوتی فول» بیا به «هُم» ام و ببین
می آیم و «اُل» را «اَد» می کنم
«اُ مای گاد» چقدر باید «سِرچ» بکنم
«ها ها ها ها» ی من را هم «لایک» بزن که از نانِ «نایت» واجب ترند
«لووووووووووول» های من را هم «لایک بزن»
شغال و موش و شب کور گذاشتم روی «فیس» «لینک» بزن
اُکی اُکی اُکی «دانت وُری» عزیزم «آیم هی یر»
یک «کُویسشن» دارم گاهی «فیسم» «بُگ» می کند «وای»
«کانکشِن» ام با «یو» «کات» شده بود
«کانفورمِیشن» می کنم
«آیدی» را «چنج» کن یک «آیدیِ» دیگر بگذار
«پلیز» زیرِ «کامنترِ» من هم «لایک» بزنید «تنک یو»
می خواهم یک ویدئو و یک «استتوسِ» تازه بگذارم
و «پروفایل» ام را هم «چنج» کنم
باید چیزهایی را به «اَکونت» اضافه کنم
«وری گود مای فرند»
«مِسیج» بفرست تا «اینفو» بدم
دارم «لودینگ» می شوم و به روزم...
وامانده ی مادر مُرده ای بودم و هاج و واج مانده بودم و عرقِ سرد از پسِ گوش ها و بشنِ پیشانی ام سرازیر بود و استخوان هایم تیر می کشید و احساسِ پوکی می کردم و کم مانده بود که جانم از قالبم غایب شود و این حالتِ تبِ تند و صرعِ ناگهانی صد چندان شد هنگام که سُم را بر پاهای پشمینِه ی ایشان چشمم نشانه کرد و تنم لرزید و موی بر اندامم راست ایستاد به عمد و به ترس قدم سست کردم تا کاروانِ جماعتِ «جنّیان» بگذرد و کلامِ مادرِ درگذشته ام در خاطرم نقش بست آگاه باش که اگر روزی روزگاری به جماعتِ جنیان برخوردی لام تا کام با آنان سخن نگویی و در چشمانشان نگاه نکنی و هر چه پرسند پاسخ نگویی و هر کنند تو عکسِ آن کنی و هر راه که رفتند تو مخالفِ آن راه در پیش گیری و در هیچ منزل با ایشان همراه نگردی و دستشان را لمس نکنی که تبِ راجعه خواهی گرفت و چشمانت کوچک و تب اندامت را مچاله خواهد کرد و درد در درونت تا ابد خواهد جوشید و اعتماد از تن ات خواهد گریخت و روز و شب را گم خواهی کرد و در رگ هایت آتشی خواهد ریخت که از نگاهت زبانه خواهد کشید و قهقهه های طولانی دلریسه ات ارمغان آوَرَد و دردِ بی امانِ تو را هیچ درمان نخواهد کرد تا آن که باز جنی بر تو رحمت آورد و تو را از رسنِ سودا رها کند و دیوِ دیوانگی از درونت بیرون کُنَد و جنییانِ دیگر به طبل و دمام و سنج و رقصِ زار پیرامونت بچرخند تا بادِ بدی از بدنت دور کنند و مدتی درد دندان هایت را برهم کلید خواهد کرد و کف بالا خواهی آورد و چنان خواهی لرزید که برگِ درخت به پاییز و در خویش و از خویش آزاد خواهی شد اما ناگاه گیسوانت سپید می شود و خوراکی از گلویت پایین نمی رود و چشمانت نگاه می کند بی آنکه ببیند و بر این منوال سالیان بگذرد و بگذرد
و من واپس واپس می رفتم و تا به تک از این بازارِ دود آلود دور شوم دورتر از آن که به دیده در آیم و به نقطه ی عزیمت ام بازگردم کاروانِ اصحابِ «لایک» آرام آرام می رفت و در افق چون نقطه ای ناپدید می شد و مرا هذیان ربوده بود و دندان هایم سخت بر هم می خوردند و گویی در کوره ی آهنگران گرفتار آمده ام و آتش در مغزم پخش می شد و در رگانم می چرخید و زبانم خشک بود همان دم شب به صحرا می نشست و فانوسِ سرخِ ماه گیرا می شد و من به چار و ناچار و گامی از پسِ گامی سست تر از آنچه تو دانی و دانم گوشه ی دنجی یافتم و پناه گرفتم و به صخره ی سیاهِ شب تکیه کردم و از سرسام و ترس می لرزیدم و از دستِ خالیِ خویش پریشان بودم که پرسه های پرسش و جستجوهایم بی پاسخ مانده بودند حیرت بر حیرت افزوده و انگار هر لحظه پرده ای از پسِ پرده ای بود و باز پرده ای و بازی خواب بود که از پشتِ پرچین پاورچین پاورچین می آمد و بر آن بود که مرا به گاهواره بَرَد و من در سایه روشنِ خیال خواب و بیدار نگاه بر آسمان و سوسوی ستارگان و سکوت دوختم و ستاره ها را یکی یکی «لایک» زدم و در جیبِ هر کدام «کامنتر»ی نوشتم و به سوی «والِ» والیانِ صفحه ی صحرای فیس بوک فرستادم و بلند بلند خندیدم و شکمِ به گُرده چسبیده ام به درد آمد و از درد و پیچ و تابِ خنده بر خاک سرنگون شدم و باز بر خاک رقصی به غایت ابلهانه و هول آور آغاز کردم چنان سخت و سخیف که جان از تنم می رمید و بی رمق می شدم و چون برگشتم و در خویش نگاه کردم دیدم «دُم» در آورده ام و از حیرتِ آن چار شاخ ماندم
سفر به جستجوی خود آغاز کردم و سفر مرا کجا بُرد ریشخندِ ایشان شوکرانیست که می نوشم از بیکران ماری چون دودی رقصان و پیچان بر زمین خزید و به بیکران رفت آوازهای حزینی از گلویم برمی آید و در تنم می پیچد
طوطیِ گرانقدرم
پادزهرِ این هول و تنهایی و قهقهه ی بی سبب آن است که دوباره ترا بیابم پوپک ام تو پیچکی که بر اندیشه ام پیچیده ای و «آنِ» من هستی و پیامِ یادت پیاله ایست که مرا مدهوش می سازد باید به سوی تو سفرِ بازگشت آعاز کنم پیش از آن که پایان به سوگی رسد پیش از آن که پاییز بر زمین پاشیده شود و بی آشیانیِ خویش در باورم بارور گردد و دانه بفیشاند و ریشه بتند و ساق و برگ برآورد
طوطی جانم
راهِ رفتن و یافتن را نیافتم ولی نقشه ی بازگشتن را هنوز در یاد دارم شرمنده و مأیوس به سوی تو باز می گردم بی آنکه سُویدایِ درخواستیِ تو را پیدا کرده باشم...

پاسخِ طوطی به توتیا
توتیای خوب و آواره ام!
نفسِ صبحِ ام! چه بگویم، نفس در سینه حبس می کنم که باد نیز سخن چین است و من باز بر صفحه ی باد چرخ می خورم؛ خواب رخنه در خیال می کند و خانه ی خورشید به غارت می رود؛ ردای دربدری بر اندامِ کبود و کوژِ روزگار پدیده ای نو ظهور نیست؛ همه چیزی در فضای ذهن می گذرد و عالمِ معامله نتیجه ی برجسته ی ندانستگی و جدایی است؛ مصقلِ قصابان به رایگان دهند تا طوقِ اطاعت و حلقه ی غلامی بر گردن و بر گُرده ی بردگان بگذارند و زندگی کنایتی لطیف است که کسی به یاد نمی آورد؛ دُرُشتی، پلشتی و زشتی؛ زیبایی از در می راند و زیبایی در برزنِ باران با خویش به تنهایی و در تنهایی دور می شود؛ صرافانِ فکر جهان در جوالِ جهل کرده اند و بال ها؛ وبالِ آسمانِ مجروح اند و حاجبان جان ها به تاراج می برند و راسته ی نخاسان و نخ ریسان و پالان دوزان، قیامت است و زندگان بر جسدِ رفتگان حَسَد می خورند
پگاهِ امیدم! زود باز آی اینجا سه روز است بارانِ بی پایانِ «لایک» فرو می بارد و بی دلیل می خندم دلم دستم می لرزد و تب دارم و دانه های درشت و شورِ عرق آزارم می دهد و چشمم به راه سپید شد؛ و منتظرم کسی «لینک» ام کُنَد و آینه؛ یقینِ ساده ایست که پیدایش نمی کنم، رفته ای و از تو اشارتی و بشارتی نیست انتظار، عذابی عظیم است و حضورِ فرضی ات بر این عذاب می افزاید اینجا چراغِ محقری هم در هیچ کوچه ای نمی سوزد و برقِ عقل نمی درخشد و عشقِ تو زنجیرِ ظریفیست که مرا به زندگی بسته و وابسته است مقیمِ حریقِ چشم به راهی ام و به شیوه ای روشن آشفته ام و اشک می بارم
عشقِ همیشگی ام!
از رنج های بسیار تُرنجیده ام، اینجا ریواس های حوصله در سرما پژمرده اند و دل برقرار نیست و بی قرار است و گیلاس های سرخ طعمِ گسِ افسردگی می دهند و درختان ریشه های خویش را رها کرده اند اینجا دلبستگی را جرم خوانند و دوست داشتن سکه ای بی رونق است و اندوه نابکاریست که ترا آرام آرام می جَوَد و گمانِ بودن نیز گناهیست نابخشودنی که تو را انگشت نمای روزگار می کند اینجا از یکپارچگی چیزی نمانده است جز آن که پاچه ی همدیگر را بگیرند و چون درزیان جامه بدرّند و چون گازران، به جای جامه حان را چوبک بزنند
روزگار با تو فقدانِ اقتدارِ مرگ است بی تو نمی دانم چه کنم سویدا را رها کن که یافت نمی شود و به سوی من بازگرد که بسیار دلتنگم
من از آن دانه ی معروفِ دانایی گذشتم
هزاران نکته از اندوهِ تنهایی نبشتم
بیا تا معرفت را بارِ دیگر پاس داریم
شباروزان سخن ها رشته در رشته برشتم

از کتابِ چاپ نشده ی «توتیای طوطی و پندِ بی بند» 

هیچ نظری موجود نیست: