" صحبت از پژمردن يك برگ نيست
وای جنگل را بيابان می كند
هيچ حيوانی به حيوانی نمی دارد روا
كه اين نا مردمان با جان انسان می كنند "
خدايا ...
خداوندا ...
اگر روزی بشر گردی ز حال ما خبر گردی
پشیمان می شوی از قصه خلقت
از این بودن از این بدعت
خداوندا ...:
نمی دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است
چه زجری می کشد آن کس که انسان است و از احساس انسانی سرشار است
خدایا کفر نمیگویم ؛ پریشانم ؛ چه میخواهی تو از جانم ؟
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی ؛
خداوندا ... اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی ؛
لباس فقر پوشی غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته تهی دست و زبان بسته به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی ؛ نمیگویی ؟
خداوندا ؛ اگر در روز گرماخیز تابستان تنت بر سایهی دیوار بگشایی
لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف تر عمارت های مرمرین بینی
واعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می گويی ؛ نمـی گويی ؟
خداوندا ... اگر روزی بشر گردی ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت ؛ از این بودن ؛ از این بدعت
خداوندا تـو مسئولی
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی میکشد آن کس که انسان است و از احساس انسانی سرشار است
وای جنگل را بيابان می كند
هيچ حيوانی به حيوانی نمی دارد روا
كه اين نا مردمان با جان انسان می كنند "
خدايا ...
خداوندا ...
اگر روزی بشر گردی ز حال ما خبر گردی
پشیمان می شوی از قصه خلقت
از این بودن از این بدعت
خداوندا ...:
نمی دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است
چه زجری می کشد آن کس که انسان است و از احساس انسانی سرشار است
خدایا کفر نمیگویم ؛ پریشانم ؛ چه میخواهی تو از جانم ؟
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی ؛
خداوندا ... اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی ؛
لباس فقر پوشی غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته تهی دست و زبان بسته به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی ؛ نمیگویی ؟
خداوندا ؛ اگر در روز گرماخیز تابستان تنت بر سایهی دیوار بگشایی
لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف تر عمارت های مرمرین بینی
واعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می گويی ؛ نمـی گويی ؟
خداوندا ... اگر روزی بشر گردی ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت ؛ از این بودن ؛ از این بدعت
خداوندا تـو مسئولی
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی میکشد آن کس که انسان است و از احساس انسانی سرشار است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر