سالیان متمادی به ویژه بعد از زمزمه و کوشش برای اخذ مقام پایتخت فرهنگی برای شهر شیراز در اشتیاق آن بودم که دلسوزانی کمر همت بربندند بر مآثر فرهنگی و تاریخی و احیای نام رجال فرهیخته دیار فارس که تحقیقاً کم نیست. اما سرانجام به نقطه ای رسیدم که بدون تلاش کارشناسان مربوطه امکانی برای اظهار وجود فارس و فارس نشینان نخواهد بود. چرا که اصرار در تحقیقات و شناخت فرهنگ گذشته از یک طرف حکم می کند تا در غنای آثار فرهنگی این دیار کوشش شود و از طرف دیگر گردآوری مستندات سرزمین کهن فارس به فرهنگی شدن و پایتختی شیراز کمک شایانی نماید. بنابراین زمینه و مواد اولیه فرهنگی بوفور قابل دسترسی است. لیکن باید عشق به فارس و شیراز در بین فضلا و محققان تقویت شود. به زبانی دیگر می بایست پیش از آنکه فارس شناس باشیم فارس دوستی را وجهه همت قرار دهیم. اکنون شیراز ما دلسوختگان عاشق را می طلبد که نه هر روز که هر ساعت جهت اعتلای تمدن فارس و مفاخر بیشمار آن بسیج شوند و تاریخ گذشته و گذشتگان تاریخ را هر چند اکنون در پشت غبار نسیان نهفته اند با تحقیق و تدوین اسناد و مدارک متقن برای آیندگان روشن سازند. در این مقال سخن از امیرانی است که در فارس به امارت پرداخته اند.
ولی ذکر این نکته مهم می نماید که حاکمان فارس به نظر حقیر هیچیک یا روش و عنوان پادشاهی نداشته اند و یا اگر بنا به تفاخر و کشورگشایی و احیاناً رقابت با امیران همسایه نام پادشاه بر خود می گذاشته اند هنگام مواجه با مردم و آشنایی و آمیزش با آنان عملاً در رعیت حل می شدند و بنا بر آثار و مدارک بجا مانده در ایجاد آسایش و دفع شر برای همنوعان دریغ نداشتند. تاریخ حکومت های بعد از اسلام و پایتختی شیراز از حکومت عضدالدوله تا شکست فرزند دلاور فارس لطفعلی خان و انقراض فرمانروایی مردمی زند نمونه هایی است از این مدعا. ملاحظه می شود که حاکمان یا امیر بوده اند و یا وکیل و نه از جنس پادشاهان ستمگر. با این حال بنده خود را در محدوده تاریخ صاحب نظر ندانسته و این مهم را به عهده با کفایت مورخان کارشناس و فارس شناسان و فارس دوست تفویض می نمایم و حقا که امید عنایت افزونتری از این عالمان زمان می رود.
حقیر در اینجا تنها ابعاد مردمی بودن امیران فارس و سخنوریشان را در خلال متون متعدد بررسی کرده و دیگر موضوعات حیات آنان را به متخصصین و ارباب فن ارجاع می دهم.
سعد زنگی یکی از اتابکان مشهور طایفه سلغریان یا اتابکان فارس می باشد. وی بدست سلطان خوارزمشاه اسیر شد ولی چون لیاقت و بزرگواریش را دید دوباره او را به حکمرانی فارس فرستاد. سعد بسیار بخشنده بود. تاریخ کامل ایران آورده است:
«در هنگام بزم دست به کرم گشودی و در رزم داد دلاوری دادی».
از این اتابک اشعاری بجا مانده است. مجمع الفصحا دو رباعی از وی نقل می کند:
در رزم چو آتشیم و در بزم چو موم بر دوست مبارکیم و بر دشمن شوم
از حضرت ما برند انصاف به شام وز هیبت ما برند زنار به روم
ــــــــــــــ
ماییم که دل از بر ما یکسو شد چون تیر بر یار کمان ابرو شد
گو فاش بدانند همه دشمن و دوست زنگی ست که ترک خویش را هندو شد
شیخ ابواسحاق اینجو از فرزندان محمد شاه است که سیزده سال در شیراز حکومت کرد. پدرش محمدشاه از طرف ابو سعید ایلخانی حاکم فارس شده بود. با مرگ ابوسعید مبازالدین محمد از سلسله مظفریان یزد به سرکشی پرداخت و به جنگ شیج ابو اسحق شکست خورد و به قتل رسید. ابواسحق مردی دانشمند و حکمرانی لایق و سرداری دلیر بود. از سخاوت و مردم داری وی در شیراز داستانها نقل می کنند. از جمله آورده اند که روزی در بازار می گذشت و به دکان شیرینی فروشی رسید. در آنجا توقف کرده به همراهان گفت: من صاحب این دکانم. از من چیز بخرید. ملازمان جواهرات و مسکوکات گرانبها که در کمر داشتند به ابواسحق می دهند و در ازاء چند دانه نقل و یا یک حبه نبات دریافت می کنند. بدین ترتیب مبالغ فراوانی حاصل می شود. بعد از عزیمت شیخ ابواسحاق مرد دکان دار به پشت بام رفته مردم را خبر می کند که به سلامتی سر شیخ هر کس آمده نقل و نبات مجانی دریافت کند. آزادی و شادمانی مردم در روزگار شیخ نمونه بود . به همین سبب حافظ او را «جمال چهره اسلام» لقب می دهد.
جمال چهره اسلام شیخ بواسحاق که ملک در قدمش زیب بوستان گیرد
و با مرگش به سوگ می نشیند و به یاد دوران حیات ابواسحاق می سراید:
یاد باد آنکه سرکوی توام منزل بود دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک بر زبان بود مرا آنچه تو را در دل بود
راستی خاتم فیروزه بواسحاقی خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود
حافظ انقلابی سپس بر علیه مبارزالدین محمد که دوست را از او گرفته و در لباس «محتسب» به کشتار مردم و آزاد اندیشان دل خوش کرده بدون هراس فریاد بر می آورد :
من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم
«محتسب» داند که من این کارها کمتر کنم
دیری نپایید که محتسب به قتل می رسد و حافظ شادمانه می سراید:
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند وز وی جهان برست و بت می گسار هم
آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم
دکتر معین در کتاب «حافظ شیرین سخن» می نویسد: شیخ ابواسحاق با لسان الغیب روابط صمیمانه داشت و پایه ارتباط بر اساس مودت و ارادت بود. یعنی آندو یکدیگر را مانند دو دوست می پذیرفتند و ساعات دراز از صحبت یکدیگر محظوظ می شدند. رباعیات زیر از اوست:
افسوس که مرغ عمر را دانه نماند امید به هیچ خویش و بیگانه نماند
دردا و دریغا که در این مدت عمر از هر چه بگفتیم جز افسانه نماند
ــــــــــــــ
با چرخ ستیزه کار مستیزو برو با گردش دهر در میامیزو برو
یک کاسه زهر است که مرگش خوانند خوش درکش و جرعه بر جهان ریزو برو
دیگر امیر ادیب و سخنور و دومین حاکم سلسله مظفریان در فارس شاه شجاع مظفری است. وی مردی متواضع و بخشنده و خوش خلق بود و بگفته حافظ:
مظهر لطف ازل روشنی چشم امل جامع علم و عمل جان جهان شاه شجاع
روضه الصفا درباره تحصیلات او نوشته است:
در ملازمت مولانا قطب الدین شیرازی «شرح مطالع» خواندی و نیک دریافتی و در دور دولت او را شرف صحبت خواجه حافظ شیرازی بس است که نام او بدین بیت به جریده ایام ثبت کرده است.
سحر ز هاتف غیبم رسید مژده به گوش که دور شاه شجاع است می دلیر بنوش
مرحوم دکتر معین در«حافظ شیرین سخن» نقل می کند که شاه شجاع دارای خطی زیبا نیز بوده و مدرسه «دارالشفا»ی شیراز را تاسیس نمود و سید شریف جرجانی را مامور تدریس دانشجویان کرد. خود او هم اغلب در حوزه درس مولانا قوام الدین حاضر می شد. شعردوست و ادب پرور بود و نزد قاضی عضدالدین ایجی و جمعی دیگر از علمای زمان تحصیل کرد. حافظه عجیبی داشت و به یک بار شنیدن هفت هشت بیت عربی را به خاطر می سپرد. اکثر تذکره نویسان و مورخین در آثارشان به شاعری شاه شجاع اشاره کرده اند. نمونه از اشعار وی:
گر پرسدت کسی که علی را نظیر هست با او بگو که آب به بوی گلاب نیست
در حضرت خدا به جز از ختم انبیا کس را مقام و منزلت بوتراب نیست
ـــــــــــــــــــــــ
جان در طلب وصل تو شیدایی شد دل در خم گیسوی تو سودایی شد
اندر طلب وصال تو گرد جهان بیچاره دلم بگشت و هر جایی شد
دهخدا در لغت نامه خود آورده است: اشعار عربی و فارسی سروده است که سعدالدین انسی آنها را گردآوری کرده و مقدمه ای بر آن نگاشته است و دیوان او در بمبیی به چاپ رسیده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر