ناهید سرشکی |
شوخی
ساده نبود
من بودم اجازهدادم
حلولكنی
در نيمهای از چهاردهم ماه
رخدادی شوی
از خدايانی كه اين چنيناند
و اجازه گرفتم از خودم
نگاهت کنم
اتفاقی ساده را
رأس ساعت چند
چه شوخیِ بیمزه ای!
میبرد به ماه
میزد زمین
و تو!
تاريخات را بردار و برو!
بهم بزن عادتهايم!
از من خواستی سقط كنم تو را ؟
به جگرکُشی تن نمیدهم
و تنم را!
حالا وطن ی شده
از دردهايی كه پيشبينی شدهام
شروع میکنند از اعماق
آغاز که میشوی
پاره پارهام
قرار ما چه بود؟
زمين
دایرهای
در دستهایمان
راه بگیرند
برگردند
به صحنهی جنایت زیبا
شبها
که زمستان را خواب میبینیم
فروردين هشتادوپنج
..............................................................................................................
و این که دچار شوی
بیشتر دوستت بدارند
اصلا نمی شد!
جنازه ا ی
به پشت خوابیده
دمر
دست هایم وسط ثقل زمین
دنیا را بدهم به آب
و خوابم را نزول باران بدهم
زخمِ همسایه را بسپارم به سنگ
نمی شود!
وقتی زنگ ها
زنگ می زنند چند بار
ساعت را زیر بالش - نمی شود نمی شود
- پنهان کرد
و رختخوابی صورتی را پر کرد با پوچ
با هیچ
با مردانی که از عشق
جنازه ای می خواستند
می خواهند
اصلا" نمی شود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر