هزاران سال قدمت تاریخی نشتیفان و تمدن کهن آن

هزاران سال قدمت تاریخی نشتیفان و تمدن کهن آن

۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

نمو و نوشی از مهر نوش



mGhorbanali      
          مهرنوش قربانعلی
 
   
كوك (1)
 
« بارون بارونه
زمين آ تر...»
 
زميني َترم وبهتري فصلي برخاكم مي گذرد
 
« دونه هاي بارون...»
ضربان كدام سازدرآوازتان جاري ست؟
 
« ببارين آروم تر...»
شاليزاري دركمرم مي رقصد
ونگراني سيلي درساق هايم نيست
 
« ُتو اين زمستون»
ييلاق وقشلاقي را خواب نمي بينم
 
َََََََََََََََََََ« يا مَنوبُكش
يااونونَستون»
 
نگران دست هايم كه چائيده اند،نباش
نارنج ها پرپرشدن را پشت سرگذاشته اند
 
« بارون بارونه»
باورمي كنم
لبانت پرازآوازهايي بهتر است!
 
كوك(2)
 
« شكوفه مي رقصد از باد بهاري»
پايكوبي زانوهايم توقف ندارند
 
« شده سرتاسر دشت سبزوُ گلناري»
 
هاي وهويم گوش كوه را قلقلك مي دهد
بگو! درهمه سوي صدايم را انعكاس دهند
 
«شكوفه هاي بي قرار روزآفتابي»
 
دا منه هايم ازشوق باورنمي كنند

    نظري سويم دارد
 
بگو! بادبان برچيده ام ولنگرآويخته ام
تا دريا هنوز فاصله اي بعيد است؟
كنگرهاي كوهي عطري وحشي ترا ز اين دارند
بگو! درهمه سوي انعكاس دهند:
«شكوفه مي رقصدا ز باد بهاري»
 
 
كوك(3)
« آن گل سرخي كه دادي
    در سكوت خانه پَژ ... مُرد»
 
چه قدر خاطر ه ام را تصنيف ها مي خواهند
بوته هاي قالي ازسرخي گونه ام پژمُرده نمي شوند
وتابلويي لكه هاي رنگ را وقت ملاقاتم
ازانگشتش پاك نمي كند
فكرمي كني جهان آن قدرديواردارد
كه ديدارهايمان را درآغوش بگيرد؟
 
« آن گل سرخي كه دادي»
 
بالش ها چه خواب سنگيني دارند
ازضربان جاز نيزپلك بازنمي كنند
«آن گل سرخي كه دادي»
صفحه برگشته است
چاي ديگري بريزم؟
 
كوك (4)

دوستي ات قدري بود
كه هيچ دعايي درآن خواب انتها نمي ديد
ونگاهت بلدراهي تا صبح را نشانم دهد
« گل خزان نديده!»
                        كدام سوي را نشان گرفته اي؟
 
دامنه هاي پرشقايق ام هرگزلب نخواهند زد:
« خدا تورا نگهدار»
 
و شعرهاي عاشقم نخواهند گذاشت،
«دوچشم من به ره مانَد
                        درآرزوي ديدار»

  دوستي ات قدري ست     
نزول گوشه ي چشمي را تا صبح لب مي زنم
هيچ راه بلدي             
 مسافرش را گم نخواهد كرد!

 
كوك(5)
چه نزديك شنيده مي شود:
    « خنچه بياريد
   لاله بكاريد...»              
 
بالاخره شعرهايم را تصرف كردي!
چه پرهيزي از كناراين رسم مي گذشت
« خنده برآريد»
ابر سازكوبه اييش را مي نوازد وُ
مشت مشت نقل از همه سوي مي ريزد        
 
قول داده ام با مصرعي اوقات تلخي  نكنم
 
« خنچه بياريد شادان»
كلمات ساقدوش فكرهايش شده اند
وآينه درسپيدي بخت اش ترديد نمي كند
قول داده ام وقتي تصنيفي مي خواند
اوقات تلخي نكنم
 
«لاله بكاريد خندان»
بالاخره شعرهايم را تصرف كردي!

هیچ نظری موجود نیست: