معصومه ضیائی |
من و تو
بازماندگان هزارهی رنجیم
گنجی پنهان
در هفت توی خاک
یادوارههایی از مفرغ و سفال
پوشیده در خاکستر سالیان
بر زخمهامان
بوسه میزنیم
بر لایههای تودرتوی درد
به مهر در یکدیگر میپاییم
تا نمنم عشق
زنگار و تاریکی را
از جان و دل ما برگیرد
تو و آینهها
خوابزده و مهتابی
در آینهها بیدار میشوی
با خندهی دریا و
آواز آفتاب
تن در روشنایی روز میشویی
در آبهای مهربان دور
و به دیدار دریا میروی
با پرندگان تابستانی نگاهت
و عشق میشوی
تا من رویاهایم را
به قلب آبیات بسپارم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر