آزیتا قهرمان |
بالای رودی که نیست
خوابیده جانور زخمی
شن می ریزد
از پهلوی شکافته
از درزوکناره هاش
هر سو قد مناره / در باد خم می شود
خش ش ش ش ش می ریز د و
آب می برد
آب می برد
این شهر
خمیده روی خودش
گلوله خورد ه و دارد تمام...
... و انا لله
این قصیده را دخیل بسته اند
به آینه های پاک دیوانه و
صد ضربه شلاق در خفا
از هول اذان
آسمان؛ آویزان به شاخه های غروب
تا نریزد
وتابستان درخت ندارد
از فرط راه بندان
از شدت کلاغ
تنها خوبی اش همین که
پشت پرده ی ضامن آهو
با لحن بلند
می شود ده بار آبی نوشت
فوج کبوتر و بازار مرده روزعزا
در عکس ها چه بغضی ...می بینی؟
خواب ها سیاه پوشیده اند
پشت سر
هر چه نگاه می کنم
پیچ تمام کوچه ها
اشن* و اقاقیا
و آن مرد در باران آمد
با چاقو در دستش / هنوز
که از این طرف ... بیا!!
عادت نمی کند به من
لج کرده با رنگ ملافه ها
با چراغ
از شمردن بر ه ها / خوابش نمی برد
تن را نمی برد
نمی بندد دکمه هایش را / باز
تب می خواهد/ بلرزد
نبضش را بگیرد یکی
تلو تلو دستش به شاخه ای
بیفتد هر کجا ...
دیوان شمس و بطری شراب
....شمع ؛ روشن و
کو دسته گل آتشی
لب های سرخت کجاست ؟
اسب رم کرده در پله ها
دور نرفته
یادش نمی رود
قلاده خط می اندازد دور روح
در این هوای زخم و زیل
تنگ است وقت خدا
در این حدود
فرار از تمام سمت ها مایل تر است
در این اتاق
به من عادت نکرده؛ اما
!! نه... نمی کند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر