آزاده دواچی |
اعتراض
سحر شده ام انگار
انگار که رد اباطیل را بر چهر ه ام دیده باشند
طردم کرده اند
دشتها آویزان از سینه ام
کوهها هراسان در دهانم
ذوب می شوند هر چه دارم
بیا بکارتم را بر پشتت بگذارم
بر سردی نمور انگشتانت
و حس تلخ اندامت
سحرم را پس بگیر
معجزه ای که از روزهایم می تراود
دستم می رود
هوشم و خون
که از رد شوم تاریخ نترسم
بیا خوابم کن
بیا و بنشین روی اسظور ها یم
منارهای بلند اندامم
همه اش همین نیست
که من منتظر باشم
و تو سحرم را باطل نکنی
بیا مادرم
به منصوره شجاعی
کسی انگشت می زند به در
کسی از رؤیای من و تو می ترسد مادرم
بیا خوابهایمان را نبینیم
و با کفشهایی پشت در
و بارانی مسطح
پشت کنیم به ابرها
این پوتینها قدیمی اند
سنگ ها هم
گلوله ها هم که از انتظار می آیند
شقیقه ها هم که می ترسند
همه اینها صمیمی ترین دوستان من و تواند
در این روزها که می شود
با دهانی پر از باروت
خواب دموکراسی دید
و با طپانچه ای شوم
به عظمت فریادها شلیک کرد
بیا مادرم
بیا که لگد به لگد می افتند
که زنان و زنبیل ها
تکرار نمی شوند
خوب است باشیم مادرم
خوب است روی گل های قالی جایمان بگذارند
و تلف نشویم
باید رؤیاهایمان را بنویسم
زنانگی
بکارتم را در کاسه ای می گذارم
زنانه گی ام را بر پشت بام
سیرابم کن
از صوت منظم کلماتت
بخوان برایم
از اذانهای منحی بر سجاده ات
من که تاریک نمی شوم
من که از قریه های مصیبت زده
آرام رد تلخ تاریخم را می جویم
بزن بر من تیزی تند هوست را
و تکه های بی نام نگاهت را
که هر گز از تو رسواتر نشوم در این زمین
زنانگی ام را جا نمی گذارم
حتی اکنون که به شکلی کور
اندامم را بغل کرده ای
حتی الان که با سیاهترین صدایت
روسری بی جانم را گره می زنی
سنگ می زنی بر تنم
و می کوبی شریانت را بر چشمم
ببین من هنوز روشنم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر