مهناز یوسفی |
یادم آمد متاسفم
و شانه به شانه اش به گریه افتادم
یادم آمد صدای رنج بلعیدنی نیست
ببلعم و بچه های قانونی بسازم...
نبلعم و شانه ام بلرزد که عاشقم...
یادم رفته بود عاشقم
گمانم نبود این مرد که روزی به چال ِ گونه ام می خندید ،
زود به گریه می افتد
می آید و اندوه را شماره می کنم
اگر نبود ، مهربان ِ دیگری بودم
اگر نبود ، مهربان ِ مهربان ِ دیگری بودم
و این صدای ِ رنج شبیه تاسفم نبود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر