الغ بیک" را پیر و جوان می شناختند. اسمش به خطی خوش بر روی کاشی آبی رنگ درگاه "شیخ زین الدین ابوبکر تایبادی" نقش بسته بود.هنوز شیخ زین الدین زنده بود و در کار وعظ و ارشاد مریدان که تیمور لنگ لشگر کشید به زمین خراسان. تایباد را "مغول آباد" کرد و پیش پای شیخ زانوی ادب زد و او را پیر خویش خواند. ولی الغ بیک دیگر بود. سری پر باد مثل تیمور نداشت. بماند که اکتفا کرد به همان یادگاری کوچک روی کاشی آبی رنگ حیاط شیخ. روح لطیفی داشت و قرآن را به نستعلیق زیبایی نوشته بود. گذرم افتاده بود به آن خطه و دیدم پیر و جوان او را می شناسند. دالان دار شیخ آن روزها نقل می کرد که شیخ زین الدین زانو نزده بود پیش تیمور. حجتش گویا قرآن و روایت پیامبر بوده است. تیمور از فراز اسب غری می زند و هی می کند جانب باغ "وزیر احمد خوافی". اما الغ بیک را دیده بود که از "سنگان" اسب می تازانده تا عقب نماند از نماز شام شیخ. گفت بمان می رسد. هنوز تا پائین شد خورشید مانده. ماندم و خورشید سر در جیب نبرده دیدم از جانب مغرب شهر گرد سواری در هوا برخاسته است. دالان دار شیخ خمی در ابرو کشید و گفت الغ بیک نیست، اسب و یراقش به پیک های وزیر احمد خوافی می ماند. سوار نرسیده بسته ای را پیش دالان دار شیخ افکند و گفت مهر وزیر احمد خوافی ست بر دست خط تیمور. الغ بیک را بیایبد و روانه "باغ باخزر" کنید. پیک نگفت ولی در نامه آمده بود که الغ بیک نافرمانی کرده است و شباهنگام جمعی را در "زوزن" گرد آورده تا خروج کند علیه ولایت علی الاطلاق تیمور که به اذن آیه "اطیعوالله و اطیعو الرسول و اولی الامر منکم" بر منبر پیامبر خدا نشسته است.
دالان دار شیخ گورستان درگاه شیخ زین الدین را نشان داد و گفت حتی نگذاشتند "محمد یوسف هزاره صولت السلطنه" را در خاک پدریش دفن کنند. هنوز آوازه اش از پس پشت سایه اش بالا نرفته بود که کوچش دادند به خاک یزد و فارس. مثل بادهای تایبادی آرام نداشت این مرد.صحرا را خوشتر می داشت. گفتند صو لت السلطنه رعیت را به فلک بسته و زمین به جور ستانده. برای نامش قیام نکرد که صیتش در هر کوی برزن بر لب بود. نقل بود که گفته است زمین به جور ستادن به تا زمان به ستم ستادن. و این از الغ بیک داشت. در "کوشک کلات نادری" خفه اش کردند و شد آنچه باید می شد. ولی الغ بیک دیگر بود. زوزنی ها را می شناخت. بهترین شان "بوسهل زوزنی" بود، تا "حسنک" را بر بالای چوب دار ندید آرام نگرفت. پیش از دسیسه این قوم، سوارانی گرد آورد کنار آسیابادهای نشتیفان. نقل است که هم قسم شده بودند به پیرایش زمان. وزیر احمد خوافی اندیشناک گفته بود یالعجب! کسی جان به لب رسیده باشد از زمان! در دم سواری گسیل کرده بود تا فتوا بگیرد از شیخ ما زین الدین ابوبکر تایبادی در فریضه مرگ زمان پرستان. آن روز شیخ را خشم می رباید. گویی تشر می زند به سوار سلطانی که هی! بازگرد و بگو زمان قدمتی به درازای زمین دارد. اطهرش شایسته پاکی ست.والسلام!
دالان دار شیخ دستی بر کاشی آبی رنگ درگاه می کشد و می گوید این نام کنار آسیابادهای نشتیفان تا آخر خون خود جنگید و به خاک غلتید و هنوز پس از هزار سال، زمان تاب می خورد در پیچ و خم بالهای فرتوت آسیا بادها.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر