خدایا...
به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم
و مردنی عطا کن که بر بیهودگیش سوگوار نباشم. برای اینکه هرکس آنچنان می میرد که زندگی کرده است.
لب دريا، نسيم و آب و آهنگ،
شكسته ناله هاي موج بر سنگ.
مگر دريا دلي داند كه ما را،
چه توفان ها ست در اين سينه هاتنگ !
***
تب و تابي ست در فوج موج مردم
که زور و ظلم شیخ از حد بیرون
فرازش، شوق هستي، شور پرواز،
فرودش : غم؛ سكوتش : مرگ ومرداب !
***
سپردند سينه ها را سپر تیر
غريق بهت گشت دجال کسپیر
به بیرحمی اشارت کرد به نقدی
غروب از کشته پشته کرد زمینگیر
به جنگل و بیابان وخیابان همه اندوه !
به کاخ شیخ عیش و باده و بافور
***
لب دريا، گل خورشيد پرپر !
به هر موجي، پري خونين شناور !
به كام خويش پيچاندند و بردند،
به مرداب اوین وکشتارگاه کهریزک
***
بخوان، اي مرغ مست بيشه دور،
كه ريزد از صدايت شادي و نور،
قفس تنگ است و دل تنگ است، ورنه
هزاران نغمه دارم چون تو پر شور !
***
لب دريا مرداب ، غريو موج و كولاك،
بزیر آمد سپیده شب ، خفاش درخاک
نگاه ماه، در آن طوفان به افلاک
همه بینند سپاه و ملا فتاده بر خاك !
***
پريشان است امشب خاطر آب،
چه راهي مي زند آن روح بي تاب !
« سبكباران ساحل ها » چه دانند،
«شب تاريك و بيم موج و گرداب » !
***
لب دريا، شب از هنگامه لبريز،
خروش موج ها: پرهيز ... پرهيز ... ،
در آن توفان كه صد فرياد گم شد؛
چه بر مي آيد جز این از آرش خوش ؟!
***
چراغي دور، در ساحل شكفته
من و دريا، دو همراز نخفته !
همه شب، گفت دريا قصه با ماه
دريغا حرف من، حرف نگفته!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر