هزاران سال قدمت تاریخی نشتیفان و تمدن کهن آن

هزاران سال قدمت تاریخی نشتیفان و تمدن کهن آن

۱۳۸۷ اسفند ۱, پنجشنبه

قصه زمانه


فریب

اشاره

در شهر هرت هیچ قانون ثابت و پایداری حاکمیت ندارد . تمایلات روزمره قبله عالم جهت گیری های جامعه و زندگی مردم را تعیین می کند . در چنین جوامعی عوام فریبی تملق چاپلوسی مکر و فریب دورویی و تظاهر و....روز به روز بیشتر سایه سیاه خود را چونان چتری وحشتناک بر عرصه اجتماع می گسترد . شرایط محیطی و اجتماعی در جوامع استبدادی به گونه ای است که انسان ها با وجود حسن نیت به سوی کژی و ناراستی سوق داده می شوند . خودکامگی از انسان های راستی باور افرادی دروغ پرور می سازد و در آن حق باوران راستکار نمی توانند به رستگاری برسند .

بلقیس خانم شهروندی است که در شهر هرت زاییده بالیده و بالنده شده و هفتاد سال در همین جامعه پرورش یافته و زندگی کرده است . او در بدو تولد نمی خواست انسان بد و شری باشد و هیچ یک از مربیان و معلمان او نیز نمی خواستند از او موجود شری بسازند . اما حاکمیت فریب و ریا از این انسان بالقوه نیک فردی بالفعل ریاکار و عوام فریب ساخت .

در این قصه صحنه هایی از زندگی و تعامل او را با جامعه به تماشا می نشینیم .

فریب

نزدیکی های غروب بود . بلقیس خانم خسته و نفس زنان وارد خانه ای شد . آن خانه متعلق به دختر جوان و پولداری بود که به تازگی پدر خود را از دست داده بود . پیرزن از وضع او و میراث هنگفت او خبر داشت . پس از سلام و احوال پرسی عصای خود را به کناری نهاد و گفت :

- معصومه خانم ! دخترم ! از اینجا رد می شدم دیدم نزدیک غروب است . ترسیدم دیر به خانه ام برسم و فضیلت نماز مغرب اول وقت را از دست بدهم ! پیش خود گفتم بیایم پیش شما هم نمازم را اول وقت بخوانم وهم احوالی از شما بپرسم .

- خواهش می کنم مادر جان ! خانه خودتان است .

- قربان دستت کمی آب به من بده تا وضو بگیرم .

پیرزن پس از وضو با وقار و طمانینه خاصی شروع به نمازخواندن کرد . معصومه خانم پس از مدتی یک سینی چای و ظرفی از میوه آورد . اما هر چه صبر کرد تا بلقیس خانم نماز خود را به پایان برساند نشد که نشد ! لذا مراقبت کرد به محض این که یکی از نمازهای او به سلام رسید عجولانه گفت :

- بلقیس خانم ! خسته شدی . گلویی تر کن . یک چایی بخور . قدری استراحت کن .

- نه مادر جان ! من پس از مردن وقت برای استراحت دارم ! چیزی که به درد آنجا می خورد نماز است .

بلقیس خانم این را گفت و بلافاصله به نماز بعدی مشغول شد . معصومه خانم که از پارسایی و پرهیزگاری او تحت تاثیر قرار گرفته بود در دل او را می ستود . بدین ترتیب ساعت ها گذشت و بلقیس خانم همچنان پس از سلام هر نماز به نماز بعدی می پرداخت . سر انجام معصومه خانم خسته شد . لذا پس از پایان یکی از نمازها با اصرار و التماس و خواهش او را راضی کرد که یک چای بخورد . پیرزن پس از قدری مقدس نمایی گفت :

- مادر جان ! شنیده ام مرحوم پدرت چندی پیش از دنیا رفته ! خدا بیامرزدش ! مرد خوبی بود .!

- بله . حاجیه خانم ! خدا اموات شما را هم بیامرزد ! چه می توان کرد ؟

- اما دخترم ! آدم نباید همیشه تنها بماند . آن هم دختری زیبا باکمال و محترم چون شما !

- منظورتان چیست ؟

- منظورم این است که باید ازدواج کنی . من پسری جوان زیبا و پولدار دارم که می خواهد ازدواج کند . پیشنهاد می کنم که همدیگر را ببینید . اگر از یکدیگر خوشتان آمد با هم ازدواج کنید .

معصومه خانم که شیفته پرهیزگاری بلقیس خانم شده بود به فکر فرو رفت . بالاخره قرار شد فردا صبح بلقیس خانم به خانه معصومه خانم بیاید و با هم به در مغازه پسر او بروند و همدیگر را ببینند .

صبح روز بعد بلقیس خانم به خانه معصومه خانم آمد و به او گفت :

-پسر من صاحب آن جواهرفروشی بزرگ وسط بازار است و خیلی مشکل پسند است . لطفا همه جواهراتت را به همراه خود بردار و با آن خود را بیارای تا ان شاءالله از تو خوشش بیاید . دختر ساده دل نیز چنین کرد .با همدیگر به نزدیکی مغازه بزرگ جواهر فروشی رفتند . دختر را در فاصله نزدیکی از مغازه نگاه داشت و به او گفت :

- تو همین جا بمان . من به نزد او بروم و او را به دیدنت بیاورم .

دختر همان جا ماند . پیرزن عصازنان خود را به جواهر فروشی رساند . پس از سلام و احوال پرسی در حالی که دختر را از دور نشان می داد گفت :

- مادر جان ! این دختر زیبا و جوان دختر من است . مدتی است که عاشق شما شده است . وضع مالی ما هم بد نیست . امروز همراه من آمده است تا شما را بهتر ببیند .

جوان طلافروش نگاهی به دختر کرد و در بدو امر او را پسندید . پیرزن ادامه داد :

- لطفا لباس هایت را بپوش و جواهرات قیمتی خود را هم همراهت بردار و با من بیا تا در محل خلوتی بهتر همدیگر را ببینید .

پیرزن آن دو نفر را به همراه خود آورد تا به یک مغازه بزرگ پارچه فروشی رسید . در انتهای مغازه پارچه فروشی اتاقکی به صورت یک بالاخانه محصور بود که پارچه فروش در مواقع استراحت ار آن استفاده می کرد . پیرزن آن پسر و دختر را در نزدیکی مغازه پارچه فروش نگاه داشت و خود عصازنان به نزد پارچه فروش رفت . پس از سلام و احوال پرسی در حالی که آن دو نفر را از دور نشان می داد به پارچه فروش گفت :

-پسرم !آن دختر و پسر را که می بینی فرزندان من هستند . پسرم تاجر پولداری است . از شهر دوری آمده ایم . می خواهیم ساعتی در اتاقک بالاخانه شما استراحت کنیم . در ازای یکی دو ساعت استفاده از اتاقک شما کرایه دو روز مغازه ات را می دهیم . پاچه فروش طماع پذیرفت و آنان را به داخل اتاقک راهنمایی کرد . پیرزن به دختر و پسر جوان گفت :

- لباس های اضافی و جواهرات خود را به من بدهید و خودتان راحت با هم صحبت کنید تا من ناهاری آماده کنم . پیرزن همه لباس ها و جواهرات هر دو را گرفت سپس مقداری پول به پارچه فروش داد و به او گفت :

- لطفا از مغازه کبابی مقداری کباب برای ما بگیر . من در غیاب تو از مغازه ات حفاظت می کنم . پس از رفتن پارچه فروش ساده دل پیرزن از مغازه بیرون آمد . مردی قاطرسوار روستایی را دید که با آن بارکشی می کرد . او را به مغازه پارچه فروشی آورد و به او گفت :

- این مغازه شوهرم است . می خواهد مغازه اش را عوض کند . لطفا طاقه های پارچه را ببند و بار قاطر کن تا به مغازه تازه ببرم . مرد روستایی چنین کرد . پیرزن به روستایی گفت :

- تو در مغازه بنشین تا شوهرم بیاید و قاطرت را بیاورد و کرایه ات را هم بدهد .

پیرزن این را گفت و و قاطر و پارچه ها و و لباس ها و جواهرات قیمتی آن دختر و پسر جوان را برداشت و با خود برد . پس از مدتی مرد پارچه فروش با سینی کباب آمد . با شگفتی مغازه خود را خالی دید . رو به مرد روستایی کرد و گفت :

- پارچه های مغازه ام کو ؟تو که هستی ؟

- من مردی روستایی هستم و پارچه ها را همسرت با قاطر من برد !

پارچه فروش باعصبانیت برآشفت که :

- همسرم کیست ؟ پارچه هایم را چه کار کردی ؟

در این بین به سوی اتاقک دوید و رو به دختر و پسر جوان کرد و گفت :

- مادرتان کجاست ؟!

پسر با شگفتی از دختر پرسید : مادرت کجا رفت ؟!

دختر متعجبانه گفت : اوا ! او مادر من نبود ! مادر تو بود !

در اینجا بود که پسر جواهر فروش دختر پولدار مرد پارچه فروش و مرد روستایی فهمیدند که پیرزن همه فریب داده است !! لذا دسته جمعی نزد حاکم رفتند و از پیرزن شکایت کردند . حاکم گفت :

- بسیار خوب ! اورا پیدا کنید و بیاورید تا محاکمه و مجازات کنم .

آنان ناگزیر از دارالحکومه بیرون آمدند . مدتی با خود اندیشیدند که چه کنند . جواهر فروش گفت :

- من پیشنهاد می کنم مبلغی پول به مرد روستایی بدهیم تا هر روز در کوچه ها و معابر بگردد تا بلکه پیرزن را پیدا کند .

همه پذیرفتند و روستایی مبلغی از آنان گرفت و شروع کرد به گردش در شهر و جست و جوی پیرزن . پس از مدتی گشت و گذار روزی پیرزن را در پیچ کوچه ای یافت که عصازنان به سویی می رفت . روستایی به سرعت خود را به او رسانید و دست او را محکم گرفت و گفت :

- ای پیرزن بد جنس ! قاطر مرا کجا بردی ؟پارچه ها و لباس ها و جواهرات را چه کردی ؟!

پیرزن وقتی دید بد جوری گیر افتاده حیله ای به نظرش رسید . به او گفت :

- پسرم !دستم را رها کن . من که نمی توانم فرار کنم .

- باید با من بیایی تا با شاکیان دیگر به دارالحکومه برویم .

- مادر جان ! مگر قاطر تو چقدر می ارزد ؟

- صد درهم !

- بسیار خوب اگر من به تو دویست درهم بدهم مرا رها می کنی ؟

روستایی ساده و لی طماع پذیرفت . پیرزن به او گفت :

- پسرم ! آیا آن مرد دلاک را می بینی ؟ او پسر من است .بیا به نزد او برویم تا به او بگویم دویست درهم به تو بدهد .

سپس او را به نزدیک دکان دلاکی برد و به او گفت :

- تو همین جا بمان تا به او بگویم پول تو را بدهد .

سپس به درون دکان سلمانی رفت و در حالی که روستایی را از دور نشان می داد به دلاک گفت :

- مادر جان ! این پسر من است . دندان هایش کرم خورده است . ولی از کشیدن آن ها می ترسد . امروز او را با خود آورده ام و به او گفته ام بیا تا دویست درهم به تو بدهم . لطفا او را صدا بزن و به او بگو بیا دویست درهم پول به تو بدهم . وقتی به داخل آمد خود و شاگردانت دست های او را محکم ببندید و دندان هایش را بکشید !

سپس پیرزن مبلغی بابت دستمزد به دلاک داد و دلاک سر خود را از دکان بیرون آورد وبا مهربانی به روستایی گفت :

- پسر جان ! بیا دویست درهم پولت را بگیر !

روستایی بدبخت پیرزن را رها کرد و داخل مغازه شد . پیرزن فرار کرد و دلاک بدون اعتنا به داد و فریاد روستایی با کمک شاگردانش تمام دندان های آن بیچاره را کشید !

روستایی بخت برگشته با دهان خون آلود روانه دارالحکومه شد و علیه دلاک شکایت کرد . پس از احضار دلاک و روشن شدن قضیه دلالک نیز به خیل شاکیان فریب خورده پیوست . این دفعه شاکیان روستایی راد مامور کردند که در شهر بگردد و جست و جو کند و هر طور شده پیرزن را بیابد و در صورت دستگیری او را حتما به خانه حاکم بیاورد . روستایی پس از درمان و معالجه با عزمی مصمم به دنبال یافتن و دستگیری پیرزن همه کوچه ها و محله ها ی شهر را کاوید .

روزی او را در حال عبور از کوچه ای یافت . دست او را محکم گرفت و با زور او را به سوی خانه حاکم برد . همه شاکیان دختر جوان مرد جواهر فروش پارچه فروش روستایی و دلاک همه جمع شدند . آنان در قسمت بیرونی دارالحکومه منتظر حاکم نشسته بودند . حاکم در اندرونی در حال خواب قیلوله بود ! پس از مدتی انتظار پیرزن رو به شاکیان کرد و گفت :

- من اکنون در اختیار شما هستم . از در هم بیرون نمی روم . اما اجازه دهید به اندرونی خانه حاکم بروم و تجدید وضویی بکنم و چند رکعت نماز بخوانم . به محض بیدارشدن حاکم در اختیارشان هستم .

آنان خانه حاکم را امن می دانستند. اجازه دادند که پیرزن به اندرونی برود . بلقیس خانم به محض ورود به اندرونی خود را به همسر حاکم رسانید و با قیافه ای حق به جانب و ملتمسانه گفت :

- مادر جان ! روزگاری من زندگی مجللی داستم . شوهرم بازرگان ثروتمندی بود . خانه ای بزرگ و تعدادی غلام و کلفت و نوکر داشتیم . اما اکنون پس از فوت همسرم وضع من خراب شده همه میراث او تمام شده و آه در بساط ندارم . از همه مال و مکنت تعدادی غلام و کنیز دارم که به خاطر شدت علاقه حاضر نیستند مرا رها کنند . از طرفی من نمی توانم شکم آنان را سیر کنم . لذا امروز به بهانه ای آنان را به خانه شما آورده ام تا به شما ببخشم . اگر این هدیه مرا بپذیرید خوشحال می شوم . اما چون آنان خیلی به من علاقه دارند و مرا رها نمی کنند اجازه دهید من از در دیگری از خانه خارج شوم که آنان مرا نبینند . این دفعه نوبت همسر حاکم بود که فریب بخورد و چنین شد . همسر حاکم هدیه گرانبهایی به پیرزن داد و او را از در دیگری مرخص کرد .

به این ترتیب این پیرزن مکار و فریبکار بار دیگر برای چندمین بار مردم را فریب داد و از چنگال عدالت !!! گریخت و رفت و رفت و... رفت تا در سایه حاکمیت دروغ و نیرنگ و ریاکاری و فریب دام های تازه ای برای قربانیان روز افزون و ظاهربین و عوام گرا و قشری نگرشهر هرت بگسترد !!

نویسنده : سید علیرضا شفیعی مطهر

هیچ نظری موجود نیست: