هزاران سال قدمت تاریخی نشتیفان و تمدن کهن آن

هزاران سال قدمت تاریخی نشتیفان و تمدن کهن آن

۱۳۸۷ بهمن ۲۸, دوشنبه

اولين گام پيروزي مبارزان زن ايراني بر حاكمان آخوند و عقب نشيني در سكوت ملاها


گزارش لحظه به لحظه از تجربه مبارزه يك دختر ايراني از حضور در استاديوم آزادي
تاریخ: 27 بهمن 1387 سارا لقایی

چه قدر سخت از خواب بيدار شدم بامداد چهارشنبه – اصولا خوابيدن و بيدار شدن سخت ترين كارهاي دنيا هستند براي من- و چه آهنگ مصيبت باري داشت باران، براي مني كه قرار بود اين راه پنجاه كيلومتر را تا دم سفارت كره بروم. دل گرمي ام اين بود كه احتمالا باران به تهران نمي رسد و مي توانيم با آرامش به كارمان برسيم. كاري كه برايش فكر گذاشته بوديم و وقت و احساس: تمامي آنچه يك آدم براي آرمانش مي گذارد.

كار شخصي ام زود تمام شد و تقريبا يك ساعتي تا عارفه برسد، روي سنگفرش هاي خيس پايانه شهيد افشار پارك وي قدم زدم. چپ مي رفتم يا راست، تصوير اين خبرنگار خبر شده مي آمد جلوي چشمم با ميكروفنش در دستش و فريادي مي آمد توي گوشم كه احتمالا موقع سقوط هواپيماي سي 130 كشيده. پيش خودم مرور مي كردم چه حرف هايي قرار است با زن هاي كره اي بزنيم و چه طور در فرصت كوتاه با انگليسي ساده برايشان توضيح دهيم و چه كار كنيم كه پليس ديپلماتيك حساس نشود. عارفه آمد و حسابي تهران را چرخيديم تا با اين تابلوهاي به اصطلاح راهنمايي، مسير خيابان شيخ بهايي شمالي را پيدا كنيم. در كوچه منتهي به سفارت كره پارك كرديم. باران كه چه عرض كنم، سيل مي آمد و من يكي يكي تيترهايي كه به ذهنم مي رسيد براي عارفه تكرار مي كردم: "سيل اشك آسمان به حال دختران ايراني"، "آسمان به حال روسري سفيدها گريست!"...




زير باران جلوي سفارت كره

مطمئن هم نبوديم چندان كه كره اي ها حتما بيايند و از دم سفارت حركت كنند. غير از آن، باران آنقدر شديد بود كه اگر هم مي آمدند حاضر نبودند بايستند تا با آنها حرف بزنيم. حدسمان هم درست بود. چندتايي شان را عارفه از چشم هاي بادامي شان شناخت و تا آمديم به خودمان بجنبيم و sorry! Would you please wait a moment ... كره اي ها گازشان را مي گرفتند و مي رفتند. در يك چشم به هم زدن روزبه و مريم را پيدا كرديم كه جلوتر پارك كرده بودند و نامه هايي را كه به كره اي و انگليسي نوشته بوديم به دست كره اي ها سپرديم و زود هم گفتيم كره اي نوشته ايم كه دور نيندازند و حتما بخوانند . چندتايي شان را كه منتظر بودند تا در سفارت باز شود گير آورديم و طي چند جمله گفتيم: ما را راه نمي دهند و شما جاي ما را خالي كنيد و اينها را – كه رويشان نوشته بود پس خواهران ايراني ما كجا هستند- دست بگيريد. به نشانه تاسف و تاييد سر تكان دادند و يكيشان كه انگليسي بلد بود گفت: بله مي دانيم و خيلي متاسفيم.

بالاخره صداي پليس ديپلماتيك در آمد با همان آهنگ هميشگي كه آدم را سكته مي دهد: خانم وايسا ببينم! اينها چيه تبليغ مي كنيد؟ با آرامش برايش توضيح دادم كه از آنها مي خواهيم ما را استاديوم ببرند و چيزي تبليغ نمي كنيم و روي اينها هم نوشته خواهران ايراني ما كجا هستند. فشارش پايين آمد و گفت: نمي شود كه! شما را راه نمي دهند. برويد. گفتم: مي رويم. كاري كه نداريم. فقط مي خواهيم صحبت كنيم. سوار ماشين شديم تا دور بزنيم و دم اتوبوس منتظر كره اي ها شويم كه فكر نكنند سرپيچي مي كنيم و اذيت كنند. يك دفعه جلوي سفارت ترافيك شد و به ما دستور ايست دادند و مدت زيادي منتظر مانديم تا كره اي ها جا به جا شوند و گره ماشين ها باز شود. كسي كه به ما دستور ايست داده بود آمد و اشاره كرد كه شيشه را پايين بدهيد. با آن خاطراتي كه داشتيم حسابي ترسيديم كه الان بد و بيراه و تهديد را شروع مي كند اما لحظه موعود فرا رسيده بود.
بليط هاي سبز، مجوز تحقق آرزوي ديرينه ما

آقاي مامور با خوش اخلاقي گفت: ببخشيد خيلي متظر شديد. بليط مي خواستيد؟ من و عارفه به هم نگاه كرديم. هيچ چيز نگفتيم. دست توي جيبش كرد و گفت: چون خيلي منتظر شديد بهتان مي دهم. عارفه گفت: آقا براي پسر نمي خواهيم ها. براي خومان! آقاي مامور مهربان – كه تا آخر عمرمان فراموشش نمي كنيم - گفت: با اين بليط ها راهتان مي دهند. من و عارفه شروع كرديم به جيغ كشيدن و عارفه كه كلامش را گم كرده بود و نمي دانست چه طور تشكر كند گفت: آقا I love you! و يك بليط ديگر هم خواست براي مريم كه آن طرف تر منتظر بود. عارفه كه از شدت هيجان نزديك بود همانجا يكي از ماشين هاي توي پارك را له كند دور زود و سر كوچه رفتيم كه به بچه هاي ديگر خبر بدهيم. دو تايي شماره مي گرفتيم و تعريف مي كرديم و آنقدر جيغ مي زديم كه به زحمت صدايمان شنيده مي شد.

ناگهان وقتي كه ما هويت كره اي پيدا كرديم همه پليس ها با ما مهربان شدند و راهنماييمان كردند كجا و چه طور حركت كنيم و پشت سر اتوبوس هاي كره اي و بنز الگانس پليس حركت كرديم. در همين ميان به اكرم هم خبر داديم تا دم استاديوم به ما ملحق شود بلكه بتوانيم يك بليط ديگر هم گير بياوريم. در ترافيك پشت در استاديوم ناگهان اكرم از ماشيني كه سوارش بود پياده شد و مثل عمليات هاي پليسي كبري 11 پريد توي ماشين ما. دم استاديوم كه رسيديم پليس ها يكي يكي نگه مان مي داشتند: كجا؟! و تا مي گفتيم با كره اي ها هستيم لحنشان عوض مي شد: بفرماييد. اصلا اين "با كره اي ها هستيم" شده بود رمز عبور همه موانع! يكي از ماموراني كه جلومان را گرفت همان بود كه دو سه سال پيش پايش مي افتاد كتك هم مي زد و چهره اش را از بازي سايپا و آن تيم ازبكستاني به خاطر داشتيم كه مي گفت: خانم ها با زبان خوش برويد! اين بار كه تحت لواي كره اي ها بوديم با برخورد خوش از يك يك درهاي استاديوم رد مي شديم و يك نفس راحت مي كشيديم و آخييييش! كاش كره اي بوديم!

زياد متعجب نبودند تماشاچيان ايراني كه در مسير دختر ايراني مي ديدند. تعجب و هيجان ما بيشتر بود. آنها طوري نگاه نمي كردند انگار كه اولين بار است در استاديوم زن مي بينند، اما از نگاه هاي ما فكر مي كنم كاملا معلوم بود كه حسرت به دل و استاديوم نديده ايم.

وقتي كره اي ها از اتوبوس ها پياده شدند دلمان شروع كرد به لرزيدن كه الان مي گويند سه بليط داريد و چهار نفريد و يكي مان را راه نمي دهند تا اينكه يك خانم كره اي كه بليط مي داد را گير آ ورديم. برايش توضيح داديم كه سه بليط از سفارت گرفته ايم و يكي ديگر مي خواهيم. بي گفت و گو يك بليط ديگر داد و چه قدر به جانش دعا كرديم! راستي چه قدر حراستي ها مهربان شده بودند و چه قدر سربازها مهربان شده بودند و چه قدر كره اي بودن مي تواند خوب باشد! بليط ها را به سربازها داديم و به طرف جايگاه تماشاچيان كره اي رفتيم.
لحظه ورود به ورزشگاه



وقتي از گيت رد شديم بچه ها شروع كردند به خوشحالي اما حواسمان بود كسي خوشحالي مان را نبيند و بهمان مشكوك نشود. نكند يك وقت بيايند و بگويند كره اي نيستيد و بايد برويد! حتي جرات نداشتيم فيلم بگيريم و گوشي ها و دوربين هايمان را وقتي پليس مي ديدم مي آورديم پايين.

چه لحظه اي بود لحظه ورود! موج تماشاگران ايراني و صداي ايران ايران كه هميشه از شنيدنش و گفتنش محروم بوديم... عظمت استاديوم آزادي و آن زمين چمن سبز كه براي ما سبزترين زمين چمن دنيا بود و آن فريادها كه گرم ترين فرياد هاي دنيا بود و ناباوري كه هنوز با ما بود و اضطراب و حلقه هاي اشك... اولين باري كه خليج فارس را ديدم دقيقا همين احساس بهم دست داد. احساس مي كردم جزويي از شكوهي هستم كه هميشه از دور ديده ام و گريه ام مي گرفت.

رفتيم كنار كره اي ها نشستيم و پرچم كره بهمان دادند تا در دست بگيريم. اي داد بر من! تازه فهميده بودم اينجا نمي شود ايران را تشويق كرد. نگاه هاي چپ چپ هم رويمان زياد بود و مواظب رفتارمان بوديم. دو پسر ايراني هم بين جمع كره اي ها بودند و يك زن كه مشخص بود مسوول است و با نگاه هايش داشت چشممان را درسته در مي آورد و خواهم گفت چه بلايي سرمان آورد.

يكي از كره اي ها يادم داد چه طور بگويم "ته هان مين گوگ" يعني تيم ملي كره. اولش سخت بود كره را تشويق كردن اما خداييش فكر كه مي كني مي بيني كره اي بودن چه قدر به صرفه است. كتكت كه نمي زنند، فحشت كه نمي دهند هيچ، احترامت هم مي كنند. اصلا آدم حسابت مي كنند و جوري كه انگار موجودي عجيب ديده اند نمي گويند: تو زني! ورود زن ممنوع است.
زن عليه زن

خلاصه هم "ته هان مين گوگ" را تشويق مي كرديم، هم سعي مي كرديم نامه ها را به زن هاي كره اي بدهيم. شرايط خيلي سخت بود خداوكيلي. نگاه ها به سوي ما بود و آن خانم كه بعدها يك پدر حسابي از ما در آورد هم مدام نگاهمان مي كرد. از يك زن كره اي خواستيم كاغذي كه به انگليسي رويش نوشته بود: "خواهران ايراني ما كجا هستند" توي دستشان بگيرند. قبول نكرد و گفت: من در ايران زندگي مي كنم و مي ترسم برايم دردسر شود. به چند رديف پايين تر فرستاديم كاغذها را و همين كار توجه آن خانمي كه گفتم را به ما جلب كرد. اين بار نتوانست جلوي خودش را نگه دارد و با آن نگاه آشنا كه ايراني به زن ايراني مي كند آمد: شما كي هستيد؟! خشم هزاره بود در چشمش: شما از كجا هستيد؟ گفتيم: ما همراه تماشاچيان كره اي آمده ايم و بليط را هم از سفارت گرفته ايم. با پرخاش گفت: مسوول سفارت كره منم! شما با ما نيستيد الان مي دم بندازنتون بيرون! دروغ گو ها! گفتيم به پير و پيغمبر ما دروغ نمي گوييم و يك آقاي ايراني كه مثل شما نبود و خيلي آقاي خوبي بود (اين را توي دلمان گفتيم) به ما بليط داد. باور نكرد و مسوولان حراست را صدا كرد. همه حقيقتي را كه براي آن خانم گفته بوديم و دروغ پنداشته بود دوباره براي دو مامور حراست گفتيم. به چند سكو بالاتر هدايتمان كردند و گفتند: همينجا بنشينيد. موردي ندارد.

بي خيال نمي شد اين خانم و دنبالمان آمد: راستشو بگيد! بليط رو از كجا آورديد؟ و ما هر چه با آرامش جواب مي داديم آن خانم صداي جيغش بالاتر مي رفت: بفهم داري با كي صحبت مي كني! اين را در حالي مي گفت كه خودش اصلا نمي فهميد با كي دارد صحبت مي كند. روزگار غريبي است. زن هاي ايراني از ورود به استاديوم محروم هستند. يك مرد ايراني كمكشان مي كند و يك زن كره اي اين كمك را تكميل مي كند تا آنها بتوانند به آرزوي ديرينه خود برسند. آن وقت يك زن ايراني كه بايد خود درد آشنا باشد به دليل نامعلومي (شايد به خاطر شغلش) فرياد مي زند: "تنها زن ايراني كه مجوز داره بياد اين تو منم!" و به جاي كمك به هم نوعانش مي خواهد اين افتخار را حفظ كند كه در استاديوم صد هزار پسري آزادي تنها زن است.

آمده بود كنارمان نشسته بود و نمي گذاشت از جايمان تكان بخوريم. خبرنگارها و عكاس ها را از ما دور مي كرد. نمي گذاشت عكس بگيريم. يا حتي به دستشويي و بوفه برويم. دلگير بوديم حسابي. به اين زودي كام شيرينمان تلخ شده بود. آن هم توسط يك زن ايراني. از زن هاي كره اي فاصله گرفته بوديم و نمي توانستيم با آنها حرف بزنيم. اعصابمان خرد شده بود و نمي توانستيم از بازي لذت ببريم. در جايگاه كره اي ها بوديم و نمي توانستيم ايران را تشويق كنيم و نمي دانستيم واقعا به ايراني بودن مي شود افتخار كرد يا نه. شايد كره اي ها كه زبانمان را هم بلد نبودند فهميدند چه قدر حالمان گرفته شده كه بين دو نيمه از غذاهاي نيم پزشان برايمان آورند. يك خانم كره اي به هر چهار تايمان غذا داد.

لحظه گل ايران

وقتي ايران گل زد داشتم با تلفن صحبت مي كردم. جيغي كه زدم شرط مي بندم روي شنوايي پشت خطي تاثير گذاشت. گريه ديگر نگذاشت صحبت كنم. مثل رويا بود آن لحظه. مطمئن بودم گل زديم. دقيقا پشت دروازه بودم و توپ زرد رنگ انگار خورده بود درست وسط قلبم. اما طبق عادت منتظر بودم صحنه تكرار گل پخش شود و شادي بازيكن گل زن.

چه استدلالي است كه مي گويد: تماشاي بازي زنده توسط زنان به خاطر پيدا بودن پاي مردان حرام است؟ از آنجا هر چه زور زديم نتوانستيم ساق پاي بازيكن ها را ببينيم. بازيكن ها را هم از هم تشخيص نمي داديم. من خودم عقيلي را به خاطر موهاي لختش با علي كريمي اشتباه گرفتم و بعد يادم آمد كريمي كه اصلا توي تيم ملي نيست. هيجان حضور اول حواس برايم نگذاشته بود و فكر مي كردم دروازه بان پيراهنش را عوض كرده نه اينكه زمين هاي بازي عوض شده است!

وقتي ايران گل خورد هياهوي تماشاچي هاي كره اي كه اطرافمان را گرفته بودند مانع نشد سكوت سنگين ايراني ها را نشنويم.

بعد از تمام شدن بازي كره اي ها را و ما را نگه داشتند تا تماشاچيان ايران از استاديوم خارج شوند. آن خانم هم كه بالاخره رضايت داده بود و از كنار ما بلند شده بود با انگليسي سليسي به كره اي ها مي گفت: you should wait until only Iranian came back

بالاخره مريم اجازه پيدا كرد به سرويس بهداشتي برود. يك چيزي بود شبيه كور شويد دور شويد. چون يكي از مامورها دم در سرويس بهداشتي ايستاد تا مردي وارد آن نشود.

در فرصتي كه باقي مانده بود كره اي ها تمام سكوهايي كه رويشان نشسته بودند را تميز كردند و آشغال ها را جمع كردند اما چون سطل آشغالي وجود نداشت مجبور شدند زباله ها را يك گوشه بريزند.

يكي از سربازها پرسيد: مگر شما ايراني نيستيد چرا با كره اي ها هستيد؟ گفتم: مگر به عنوان ايراني راهمان مي دهند؟ مجبوريم كره اي شويم. خنديد و گفت: برايتان خطرناك است. اگر بين مردهاي ايراني باشيد اذيتتان مي كنند. يكي از سربازهاي ديگر آمد نزديكش و گفت كه با ما صحبت نكند و رفتند.

بالاخره از استاديوم خارج شديم. نمي دانم دوباره تكرار مي شود اين فرصت يا بايد تمام عمر خاطره اين 90 دقيقه را تعريف كنيم. وقتي بيرون مي رفتيم تنها سكوت بود و سكوت. و من به راحتي صداي قلب شكسته ام را مي شنيدم كه مي گفت: اي كاش من هم چشم بادامي بودم.

هیچ نظری موجود نیست: