جواد طالعی
جوانمرگی روشنفکران: چهار دهه با مهدی سحابی
تا روز ۱۸ آبان که خبر درگذشت او را با ناباوری خواندم، سه شب متوالی بود که هر شب خواب یک یا چند تن از نزدیکان و دوستانم را میدیدم، که ظرف ۲ سال گذشته از میان ما رفتند و سن هیچکدامشان بیش از ۶۵ سال نبود. عمران صلاحی، حسین منزوی، احمد اللهیاری، بهزاد رضوی (موسیقی دان، ۵۳ ساله)، عباس حسینعلی (مترحم و شاعر، ۵۷ ساله) و چند سالی پیش از همه آنها، برادرم مرتضی (عکاس)، که پس از تحمل ۵ سال زندان و شکنجه، هنگام مرگ تنها ۴۰ سال داشت.
درگذشت مهدی سحابی، شاید از همسر و فرزندانش که بگذریم، هیچکس را به اندازه من تکان نداده باشد.
تا روز ۱۸ آبان که خبر درگذشت او را با ناباوری خواندم، سه شب متوالی بود که هر شب خواب یک یا چند تن از نزدیکان و دوستانم را میدیدم، که ظرف ۲ سال گذشته از میان ما رفتند و سن هیچکدامشان بیش از ۶۵ سال نبود. عمران صلاحی، حسین منزوی، احمد اللهیاری، بهزاد رضوی (موسیقی دان، ۵۳ ساله)، عباس حسینعلی (مترحم و شاعر، ۵۷ ساله) و چند سالی پیش از همه آنها، برادرم مرتضی (عکاس)، که پس از تحمل ۵ سال زندان و شکنجه، هنگام مرگ تنها ۴۰ سال داشت.
هرشب یکی از این رفتگان به خوابم میآمد. هریک در حالتی که انگار میخواهد از تنهائی و دلتنگی با من بگوید. از همه عجیبتر، شکل حضور مرتضی بود که فکرش تا سحرگاه روز ۱۸ آبان، درست در لحظاتی که مهدی سحابی میرفت تا جهان سخت جانیها را ترک کند، رهایم نمیکرد.
مرتضی زنده بود. با هم، پیاده به راهی میرفتیم که آسفالت نبود. او، مثل خوابزدگان، دائما حاشیه خیابان را رها میکرد و گیج و منگ به میانه جاده شوسه منحرف میشد، جائی که خودروها هر لحظه میتوانستند از راه برسند و او را زیر بگیرند. من، هربار بازویش را میگرفتم و هشدار میدادم که باید در حاشیه سنگلاخی و ناهموار کنار جاده به راهش ادامه بدهد. سرانجام دریافتم که ناهمواریهای حاشیه، سبب میشوند که تعادلش را در راه رفتن از دست بدهد. عصائی به دستش دادم تا مجبور نشود راهش را به سوی جاده پرخطر منحرف کند.
ریشه خوابهای آشفته ما
خوابها، ریشه در روزمرگیهای ما دارند. وقتی هر روز خبر اعدام و دستگیری و شکنجه و مرگ به ما میرسد، بعید است که شبها بتوانیم خواب شادی و شادنوشی ببینیم. این موضوع برای من روشن است. اما حضور پیاپی رفتگان در خوابهای من، سرانجام مرا چنان به خود مشغول کرده بود که نیمه شب ۱۷ آبان وسوسه نوشتن وصیت نامه رهایم نکرد. به خودم گفتم: این همه نازنین، در شرایطی بدرود حیات گفتند که دست بالا چند سالی بیش از تو عمر کرده بودند. شاید در این خوابها پیامی باشد. شاید قرار است تو نیز به آنها بپیوندی. در این صورت، دست کم بچههای تو باید بدانند که با جنازهای که روی دستشان میماند و خرت و پرتهای بی ارزش او چه کنند؟ کجا بستانکار و کجا بدهکاری؟ ستاندنیها را چگونه بستانند و دادنیها را چگونه بدهند؟
گفتم: این خودخواهی است که بروی و حتی به آنها برای آخرین بار نگوئی که دوستشان داری و برای آینده آنها چه آرزو میکنی؟ پس، نشستم و در حالی که به میهمانان شبهای پیشین خود میاندیشیدم، چیزی خطاب به سه فرزندم نوشتم که در عرف جاری به آن میگویند "وصیتنامه".
بچههای من، فارسی را بی لکنت حرف میزنند، اما فرصت یادگیری خواندن و نوشتن فارسی را نداشتهاند. بنا بر این، برای آن که نیازی به مترجم نداشته باشند، وصیتنامه را به آلمانی برای آنها نوشتم. متن بی اراده با این عبارت آغاز شد: "به نام عشق و انسانیت".
آنچه از آب در آمد، از آنجا که مال و منال چندانی برای تقسیم کردن ندارم، بیشتر یک راهنمای عمل بود، برای آن که آنها نیز اگر دلشان خواست، به نام عشق و انسانیت زندگی کنند، که نه زیر سلطه بروند و نه بکوشند کسی را به زیر سلطه بشکند، که از دروغ که به فرمایش زرتشت گناه کبیره است، بپرهیزند، که آنچه خود نمیپسندند در حق دیگران روا مدارند، که از آزادی خود دفاع کنند و بدانند که مرز آزادی، رعایت آزادی دیگران است، که اگر میخواهند عشق را تجربه کنند عاشق دیگران باشند، و برای این که دیگران را دوست بدارند، باید خودشان را دوست بدارند. و سرانجام این که خوشبختی تنها در این است که وقتی در برابر آینهای تمام قد میایستند، از دیدار با خود شرمنده نباشند.
برای آنها نوشتم که عاشق زندگی هستم و میخواهم آنقدر زنده باشم که سرانجام روزی آزادی را در میهنم تنفس کنم. اما مرا از مرگ نیز هراسی نیست، زیرا که آن را نیز، فصلی از زندگی میبینم و با وجدان آسوده خواهم مرد، زیرا که نیک و بد زندگانی خود را، در ترازوی وجدان سنجیده ام و وزن نیکی را در آن افزون یافته ام. نوشتم که بی گمان در حق کسانی بد کرده ام، اما از آنجا که این بدیها برآیند بدطینتی نبوده اند، با این امید میمیرم که آنها نیز مرا خواهند بخشید.
کار نوشتن، ساعت ۵ بامداد روز ۱۸ آبان به پایان رسید. از سرما خوردگی رنج میبردم، داروهایم را خوردم و به بستر رفتم. ساعت ۳ بعد از ظهر، بستر را ترک کردم و پای کامپیوتر نشتم تا خبرها را دنبال کنم که در میان آنها به خبر درگذشت مهدی سحابی رسیدم. آیا همه میهمانان از دست رفته خوابهای چند شب گذشته، آمده بودند تا به من بگویند که عزیز دیگری قرار است به آنان بپیوندد؟
سحابی در کیهان و کیهان آزاد
حدود یک دهه از زندگی حرفهای من و مهدی سحابی سخت به هم پیوند خورده بود. در نیمه اول دهه پنجاه خورشیدی، همکاری ما در کیهان به صمیمیت در خارج از محیط کار انجامید. در آستانه انقلاب بهمن ۱۳۵۷ مهدی سحابی، با پشتیبانی نسل ما در کیهان به عضویت شورای سردبیری این روزنامه برگزیده شد. کیهان در آن زمان پرتیراژترین روزنامه ایران و یکی از معتبرترین روزنامههای خاورمیانه بود.
این دوران اما تنها چندماهی بیش دوام نیافت. روز ۲۴ اردی بهشت ۱۳۵۸ خورشیدی، ۲۱ عضو تحریریه کیهان که میکوشیدند راه سانسور مذهبی را سد کنند، اخراج شدند. من و سحابی در میان آنها بودیم. روزی که حکم اخراج را به دستمان دادند و مانع از ورود ما به تحریریه شدند، در یکی از ساختمانهای دیگر کیهان گرد آمدیم و در همانجا، بر سر بنیاد نهادن یک روزنامه تازه به توافق رسیدیم. چند تنی از کارگران کیهان، در اعتراض به این تسویه، به ما پیوسته بودند و در جمع ما حضور داشتند.
جمع ما تصمیم گرفت که روزنامه تازه را، در اعتراض به تسخیر کیهان، "کیهان آزاد" بنامد. همین تصمیم، سبب شد که تا آستانه انتشار کیهان آزاد، میان ما و وزارت اطلاعات و جهانگردی (که بعدها به وزارت ارشاد اسلامی تغییر نام داد)، جدالی بی پایان ادامه یابد. در آن زمان، دکتر میناچی وزیر اطلاعات کابینه مهندس بازرگان بود و اداره کل مطبوعات را دکتر مهدی ممکن سرپرستی میکرد. میناچی و ممکن، دائما پیام میدادند که اگر نام دیگری برای روزنامه خود انتخاب کنیم، از پشتیبانی دولت نیز برخوردار خواهیم شد، اما حق استفاده از نام کیهان را نداریم.
جمع کیهان آزادیها، مهدی سحابی، مجتبی راجی و مرا به عنوان اعضای شورای سردبیری برگزیده بودند. فیروز گوران و عمید نائینی، به عنوان دو عضو پرنفوذتر شورای سردبیری آیندگان، اداره این روزنامه را به دست گرفته بودند. آنها پذیرفتند که کیهان آزاد را در چاپخانه آیندگان چاپ کنند. ما، حاضر به انتخاب نامی دیگر برای کیهان آزاد نشدیم و در مردادماه سال ۱۳۵۸ اولین شماره این روزنامه را در چاپخانه آیندگان چاپ کردیم. یک روز بعد، آیندگان به تصرف سپاه پاسداران در آمد. کیهان آزاد نیز، که پس از آن به علت یورش دائمی به چاپخانهها، دائما باید چاپخانه و لیتوگرافی عوض میکرد، پس از ده شماره، توقیف شد.
با تعطیل کیهان آزاد، جمع ما دریافته بود که دیگر هرگز اجازه فعالیت در عرصه روزنامه نگاری خبری را نخواهد یافت. یک روز، در رنوی قراضه مهدی سحابی به سوی خانههامان میرفتیم. از او پرسیدم: "ظاهرا فاتحه روزنامه نگاری مستقل را خواندهاند. حالا باید چه کنیم؟"
او، که در بذله گوئی شهره بود، لبخندی زد و گفت: "غصه نخور عزیز، کونهامون رو روی هم میذاریم و یه دکون باز میکنیم!".
حلقه الفبا و ماهنامه پیروزی
ما، در دکانهای جداگانهای مشغول به کار شدیم. من، سردبیری هفته نامه پزشکی اجتماعی طب و دارو را به عهده گرفتم، مجتبی راجی برای دومین بار به زندان افتاد و مهدی سحابی، همراه با بخشی از بچههای کیهان آزاد، دفتر نشر "الفبا" را راه انداخت. در این دفتر، او، هدایت کننده اصلی ماهنامه تحلیلی سیاسی "پیروزی" بود. کار ژورنالیستی گروهی، برای اولین بار در این ماهنامه پی ریزی شد. گروهی از بچههای کیهان آزاد، در حلقه الفبا، با هم روی یک موضوع مهم کار میکردند و بعد آن را به صورت یک گزارش مفصل و ریشهای چاپ میکردند. آنها در روزگاری که همه جنگ را میستودند، گزارشهای مهمی در مذمت جنگ نوشتند. جنگی که در نتیجه پافشاریهای آیت الله خمینی هشت سال دوام یافت، حدود دو میلیون ایرانی و عراقی را قربانی کرد و خسارات سنگینی برای هر دو کشور به بار آورد. در حالی که پس از بازپس گرفتن خرمشهر، عربستان سعودی و کویت پذیرفته بودند، در صورت استقرار آتش بس دائمی، خسارات هر دو کشور را جبران کنند.
مهدی سحابی همراه با بچههای حلقه الفبا، در کنار انتشار "پیروزی" کتابی هم با امضای مستعار منتشر کرد که به عنوان یک سند تاریخی از ماجرای تسخیر کیهان به وسیله حکومت و باندهای وابسته به آن باقی مانده است. آنها نام این کتاب را هم "تسخیر کیهان" گذاشتند. حلقه الفبا، در عین حال خدمات چاپ و حروفچینی هم در اختیار دیگران میگذاشت تا از این طریق بتواند لقمه نانی برای اعضای خود فراهم سازد، که روزگار به سختی و تنگدستی میگذراندند.
مهدی سحابی یا سهراب دهخدا؟
چند سالی بعد، مهدی سحابی کار ترجمه را آغاز کرد. او، که در ایران و ایتالیا رشته سینما خوانده بود، از نیمه نخست دهه پنجاه با امضای "سهراب دهخدا" نقد فیلم هم مینوشت و در سالهای پس از انقلاب، مدتی صفحات انگلیسی ماهنامه سینمائی فیلم را اداره میکرد که دوست مشترک ما هوشنگ گلمکانی سردبیر آن است.
دفترهای هفته نامه طب و دارو و "الفبا" فاصله اندکی با هم داشتند. به این دلیل، ارتباط من و سحابی و بچههای حلقه الفبا، پس از جدائی شغلی قطع نشد. مهدی با همان نخستین ترجمههای خود نشان داد که میرود تا به یکی از برجسته ترین مترجمان دوران ما تبدیل شود. او، پس از انتشار چند کتاب، در سال ۱۳۶۶، به خاطر ترجمه رمان "شرم" سلمان رشدی، جایزه بهترین کتاب سال را دریافت کرد. بعد به سراغ "بچههای نیمه شب" اثر ماندگار دیگر سلمان رشدی رفت و پس از انتشار آن، ترجمه "آیههای شیطانی" را به دست گرفت. اما آیت الله خمینی، پیش از انتشار برگردان فارسی این کتاب، تحت تاثیر بلواهائی که در هند و پاکستان علیه سلمان رشدی به راه افتاده بود، فتوای قتل او را صادر کرد. در نتیجه مهدی سحابی نیز مجبور شد ادامه کار ترجمه آیههای شیطانی را رها کند.
فهرست رمانهای معتبری که سحابی در این سه دهه ترجمه کرده، همه جا هست و نیازی نمیبینم که آن را تکرار کنم.
انسان بی هیاهو
ویژگیهای اخلاقی سحابی اما چیزی است که جز دوستان نزدیک او، کسی از آن خبر ندارد. مهدی سحابی، صمیمی، درستکار، انسان دوست، متواضع و سالم بود. او، تا جائی که به خاطر دارم، عاشق کوه نوردی بود، دوستی را پاس میداشت، اهل تبلیغ و هیاهو نبود، از تنبلی نفرت داشت، دائما یا مینوشت، یا ترجمه میکرد، یا به نقاشی میپرداخت، یا عکس میگرفت و یا میآموخت.
دوست و همکار مشترک ما مجتبی عمرانی که دو ماه پیش ۲۰ روز در تهران میهمان سحابی بود، میگفت: "این بار هم، همان بود که از قدیم میشناختی. لبریز شور و انرژی و شوخ طبعی. فقط گردنش به خاطر کار زیاد درد میکرد و آن را بسته بود. به او گفتم: عکسهائی که اینطرف و آنطرف از تو چاپ میکنند اصلا به خوشگلی خودت نیستند. بیا چند تا عکس خوب بگیریم".
و مهدی رفت، سر و رو صفا داد، قالب از گردن دردناک برداشت و جلوی دوربین یک ساعتی ایستاد، نشست، چرخید، شکلک در آورد، جوک گفت و از دوستان قدیم یاد کرد.
به گفته مجتبی عمرانی، یارغار سحابی در سالهای پایانی حیاتش، حاصل این یک ساعت، حدود ۱۵۰ عکس است که متاسفانه زندگی امان نداد تا خودش آنها را ببیند.
به نام عشق و انسانیت
درست به دلیل ویژگیهای اخلاقی و روحی سحابی است که وقتی خبر درگذشت او را میخوانم، تا ساعتها میپندارم که حتما اشتباهی رخ داده است. خبر را برای نخستین بار در سایت تابناک میخوانم که ظاهرا وابسته به محسن رضائی است. فکر میکنم شاید از آن شایعه پراکنیها و توطئههائی باشد که میشناسیم. اما بعد، تکرار خبر در رسانههای خارج از کشور، مرا مجبور میکند که حقیقت تلخ را بپذیرم. این حقیقت تلخ را، که اگر جوانمرگی رایج درمیان نسل من، به زودی گریبان خودم را نگیرد، از این به بعد، خوابهای من میهمان دیگری هم خواهد داشت: مهدی سحابی.
سحابی اگر وصیت نامهای نوشته باشد، شاید مثل من، جمله "به نام عشق و انسانیت" را بر پیشانی آن نشانده باشد. زیرا، آنطور که من او را میشناسم، عطای خدا را، باید به لقای همان کسانی بخشیده باشد که سی سال است در میهنش به نام خدا آدم میکشند و بذر جوانمرگی روشنفکران را میپراکنند.
توسط -- بیژن رحیمی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر